همين ابتداي مطلب بگويم که مقصودم از سکولاريته به هيچوجه معناي مشهور ميان غير اهل فلسفه نيست. غير اهل فلسفه، سکولاريته را انديشهي جدايي دين از سياست دانستهاند. البته که يکي از پيامدهاي بروز سکولاريته، ظهور انديشهي جدايي دين از سياست است، اما سکولاريته خود چيز ديگري است. سکولاريته را همچنين نبايد ضديت با دين تعبير کرد، هر چند الحاد از عوارض سکولاريته بوده است. سکولاريته قائمهي تمدن مدرن است و لذا براي يافتن آن بايستي عالم و آدم مدرن را کاويد. بزرگان فلسفه گفتهاند که از ارکان عالم مدرن ظهور سوژه است.
اينکه انسان به مثابهي سوژه در عالم ظاهر شده است، حاصل نسبت خاصي ميان انسان و هستي در عالم مدرن بوده است. از سوي ديگر تاريخ سوژه و متافيزيک را امثال نيچه و هايدگر به هم گره زدهاند و گفتهاند که سوژه محصول ظهور آخرين دوران بسط متافيزيک است. اين دو که تاريخ متافيزيک را تاريخ افول تمدن غربي لحاظ کردهاند، تمناي بازگشت به عصر تراژيک يونان را داشتند؛ عصر ماقبل متافيزيک، دوران هنرهاي بزرگ يوناني و از همه بزرگتر تراژدي. اين نوشته اما حاوي ايدهي جسورانهاي در برابر دو فيلسوف پيشگفته است. اينگونه مخالفتها از امثال چون مني غالباً ضرري ندارد. چه آنکه خامدستي براي امثال من وضع طبيعي بهشمار ميآيد و لذا اگر در مخالفتم با آن دو اشتباه کرده باشم، آنچنان سرزنش نخواهم شد و حتي چندان مورد اعتنا نيز واقع نميشوم. در اين نوشته ميکوشم موضعم دربارهي اين مطلب که مدرنيته و متافيزيک هر دو بسط تراژدي هستند بيان نمايم.
مسئله با تأمل دربارهي چگونگي ظهور سکولاريته از طريق سوژه روشن ميشود. عمق سکولاريته همانگونه که هايدگر و بهويژه نيچه به روشني نشان دادهاند نيهيليسم است. اين نيهيليسم را بايد درست فهميد. نيهيليسم در اينجا بهمعناي نفي معناي هستي از ساحت مادي هستي به نفع کشف آن در ساحت متعالي نيست بلکه به اين معناست که «آنچه بايد در هستي وجود داشته باشد، عليالاصول وجود ندارد». بيان اروپايي (و نه آمريکايي) اين سخن آن است که وجود انسان و حقيقت انسان مقتضياتي دارد که مورد اعتناي هستي نيست.
بايستي دقت کرد که هستي بدخواه انسان نيست -چه اگر بود به زندگي انسان معنا ميداد- بلکه نسبت به انسان و حقيقت آن لابشرط است و حتي او را لحاظ نميکند. اين همان چيزي است که نيچه آن را نيهيليسم اروپايي ناميده است. همهي افسردگي که مهمترين نيروي محرکهي فرهنگ اروپايي است، مديون درک همين وضع هستي است. انسان اروپايي خود را در چنين وضع پوچي در نسبت با هستي ميبيند. تا اينجاي کار هيچ تصويري که بخواهد انگيزهي تمدنسازي و شکوه فرهنگي باشد وجود ندارد، اما نکته آن است که انسان در انديشهي غربي (يوناني-رومي-اروپايي-آمريکايي) خود را مبدأ معنابخشي به هستي درمييابد. يعني درمييابد که مقاومت روحياش در برابر پوچي هستي، او و هستي بيمعنا، هر دو را نجات ميبخشد و معنادار ميکند.
اين پرسش مهم که دائماً بايد مورد مداقه قرار گيرد، بهواسطهي همين جملهي اخير پاسخ خود را مييابد: «قهرمان تراژدي چگونه قهرمان ميشود در حالي که پامال هستي است؟» اين پرسش بهصورت بديعي با انديشهي رواقي پاسخ خود را يافته است. آنچه قهرمان تراژدي را قهرمان ميکند، مقاومت روحي اوست. او توانايي آن را دارد که سرنوشتش و وضع پوچ هستي را بفهمد و پذيرا شود. اين پذيرش به معناي تسليمشدني نيست که منجر به ذلت ميشود. آنچه انسان را ذليل ميکند درخواست چيزي است که به او داده نميشود. از اين روست که انسان خواهندهي معنا، در دوران مدرن و در تراژدي يوناني به مذلت کشيده ميشود. زيرا بيرون از انسان چنين متاعي موجود نيست. پاسخ کوبندهي هستي به چنين درخواستي تحميل وضع بيمعنايي است.
نيچه بهدرستي افسردگي انسان اروپايي را ناشي از اميد بيهودهاي ميداند که هنوز در دل انسان اروپايي روشن است و بهواسطهي آن هنوز جستوجوگر چيزي است که به او داده نميشود. ميان نااميدي معمولي و نااميدي بنيادين، اين تفاوت مهم هست که دومي «تمنا» را از ميان ميبرد و انسان را آمادهي زندگي در وضع جديد مينمايد. از همين روست که «شرارت شاد» مفهومي اساسي در وضع انساني است که نيچه تمناي آن را در سر ميپروراند: «باشد که ابرانسان را بزايم».
انسان معمولي نميتواند قهرمان اين صحنه باشد و لذا صرفاً به خاک مذلت مينشيند و ذليلانه اشک ميريزد. در اين مرحله هيچ گونه استعلايي در برابر انسان متصوّر نيست و چنين انساني در خود نميبيند که بتواند آنچه ميخواهد را به کف آورد. اما ميان مردماني که جهان را چنين تار ميديدهاند، ناگهان افکاري ظهور کرد که آنها را از مذلّت نجات بخشيد: شاعران تراژدي. اهميت تراژدي يقيناً بنياديتر از آن است که بتوان با تأکيد بر آن دچار اغراق شد. اگر يونان نياي غرب معاصر باشد -که هست- آنگاه بايد عظيمترين هنر يوناني يعني تراژدي به دقت مورد واکاوي واقع شود. زيرا کوتهبينانه است اگر گمان کنيم يونانيها صرف تفنّن به ديدار تراژديها ميرفتهاند.
قهرمان تراژدي آريگوي زندگي است. او با شرارتي شاد وضع جديد خود را ميپذيرد. اينکه نيچه گمان ميکند انساني که خود مبدأ معنابخشي به زندگي باشد اساساً زاده نشده مايهي تعجب است. چنين انساني بهوضوح در زمان نوشتهشدن کتاب تأملات دکارت در حال زادهشدن بود و البته که نيچه در آستانهي تکامل زايش سوژه بود. سوژه موجودي است که کل هستي را معنادار ميکند. او نهتنها به خود بلکه به هستي و ديگر آدميان معنا ميبخشد و آنها را از مذلتي که ناشي از پاسخ کوبندهي هستي است نجات ميدهد. اگر نيچه سرنوشت انسان مدرن را نميپسندد بايد بداند که اين همان چيزي است که او براي آمدنش آن همه ترانه سروده و پايکوبي کرده است. سوژه همان قهرمان تراژدي است و لذا بازگشت به عصر تراژيک يونان نميتواند دواي دردي باشد که با ظهور اينگونه از انسان ظهور کرده است. در اين ميان بايد دوباره تأکيد کرد که سکولاريته همين تصويري است که ترسيم کردم. اينکه انسان خود را در خلال چنين روايتي تلقي کند، جهان و انسان را سکولار ميکند. حاق سکولاريته بياعتنايي هستي نسبت به حقيقت انسان و بنياديترين تعلقات اوست. حکم به خلاف اين، جهان را ديني ميکند: «لا ييئس الا الکافرين». انديشهي سکولاريته تحت تأثير مواجهه با رنج براي آدمي پديد آمده است. اگر هستي، انسان را لحاظ ميکرد، انسان رنج نميديد. از جناب دکتر چاوشي استاد فلسفه اين نکته را دارم که تصوير چنين برخوردي در انديشهي مفهومي يوناني به صورت اهميتيافتن مفهوم «خائوس» ظهور کرده است.
رنج در انديشهي ديني البته مقام ابتلا است و نه تراژدي. خداوند نردبان بلا را پيش پاي محبينش ميگذارد و ما بيش از هر قومي با اين مفهوم آشنا هستيم که: «آن گفتنت که بيش مرنجانم آنم آرزوست» در ادب ما تصويري از معشوق هست که در غرب بيسابقه مينمايد: خونريز و نغمهخوان؛ معشوق در ادب فارسي سنگدل و جفاکار است و اين همه لطف اوست!
خداوندگاري که تمام هستي ما را در دوران جديد حياتمان رقم زده است، کشتهي همين ناز و کرشمههاست: خدا ميخواست حسين (عليهالسلام) را کشته ببيند.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.