فروبستگی ما و غیاب اسطوره

  • پرینت
فروبستگی ما و غیاب اسطوره -
امتياز: 3.8 از 5 - رای دهندگان: 4 نفر
 
تأملی در نسبت عالم شرق و غرب با اسطوره
تأملی در نسبت عالم شرق و غرب با اسطوره
اشــــاره رأی مشهور این است که مدرنیته دامان خود را از اساطیر زدوده است و آنچنان که اسطوره‌پژوهانِ تحصل‌گرا می‌گویند، با آمدن علم و صدرنشینی آن، دیگر چه جایی برای اسطوره باقی می‌ماند؟ اما نویسنده‌ی مقاله‌ی زیر معتقد است که از قضا بنیان‌های تصرف مدرنیته در جهان کنونی، همچنان اساطیری‌اند! یعنی نه تنها مدرنیته رابطه‌ی خود را با اسطوره نزدوده است که عالم غربی بیش از عالم شرقی جدید در مسیرِ سیر خود اسطوره را به خدمت گرفته است و این عالم شرقی است که نهان‌روشانه از اسطوره روی‌گردان است؛ چرایی این نکته را می‌توان در این مقاله دریافت.

انسان با اسطوره نه‌تنها نسبت خود را با ازل و مبدأ معلوم می‌کند، بلکه تاریخ سرشت و سرنوشت خود را پی می‌افکند و به سکونت ناگزیر خود در زمین معنا می‌بخشد و هویت قومی ویژه‌ای پیدا می‌کند؛ به زبان خاصی و در پی آن به چشم‌انداز خاصی از صورت و معنای زندگی و اخلاق و منش و بینش می‌رسد که نه‌تنها به او شکل می‌دهند بلکه نسبت او را با گذشته و آینده معلوم می‌کنند.

گستره‌ی اقتدار و اختیار اقوام مختلف و میزان تصرف آن‌ها در عقول و نفوس وابسته به میزان نسبتی است که با اسطوره دارند. هر اندازه بنیان هستی فرد و جمع یک قوم اسطوره‌ای‌تر باشد، توان‌مندی آن قوم بیش‌تر است و هر جا که این هستی از حیث نسبت با ساحت اسطوره فقیرتر باشد، فقر مادی و معنوی بیش‌تر و توان‌مندی ناچیزتر و احساس ضعف و محرومیت افزون‌تر است.

به‌نظر چنین می‌آید که جهان مدرن چندان اعتنایی به ساحت اسطوره ندارد و همان‌گونه که دین را در حاشیه‌ی زندگی قرار داده است، اساطیر را نیز از متن هستی فرد و جمع بیرون رانده است. اما اگر ژرف بنگریم خواهیم دید که بنیان‌های تصرف مدرنیته در جهان کنونی، همچنان اساطیری‌اند. اهالی مشرق‌زمین چون قرن‌هاست که گرفتار فروبستگی هستند گمان می‌برند نسبت با اسطوره بدین معناست که همواره با شکلی ثابت و محدود و کاملاً مشخص و بی‌بهره از تحول و دگرگونی، سر و کار داشته باشیم. این نگرش متأسفانه به علم و دین نیز سرایت پیدا کرده است و قرن‌هاست که بازدارندگی خود را نه‌تنها در این دو ساحت بلکه در تمام ساحات مادی و معنوی اعمال می‌کند. حال آن‌که در مغرب‌زمین همراهی با ساحت اسطوره پیوستگی داشته و مهم‌ترین پیشامدهای فراگیر در تاریخ غرب با احیای اساطیر و تجدید قوای آن‌ها همراه بوده است. در یونان و روم باستان، اسطوره و خرد نه‌تنها متخالف و متقابل نبوده بلکه به یکدیگر یاری رسانده‌اند.

گستره‌ی اقتدار و اختیار اقوام مختلف و میزان تصرف آن‌ها در عقول و نفوس وابسته به میزان نسبتی است که با اسطوره دارند. هر اندازه بنیان هستی فرد و جمع یک قوم اسطوره‌ای‌تر باشد، توان‌مندی آن قوم بیش‌تر است

ملتقای این دو،‌ ساحت هنر بوده است و در این ساحت است که مسیحیت نیز با اسطوره و خرد هم‌تافت می‌شود و با آن‌ها به یگانگی می‌رسد. اگر در تاریخ مسیحیت تأملی داشته باشیم،‌ خواهیم دید که در میان مسیحیت غربی و مسیحیت شرقی (بیزانس) قرن‌ها بر سر نسبت میان دین و هنر تنازع و کشاکش بوده است. طبق معمول،‌ نگره‌ی شرقی در مسیحیت،‌ حکم می‌کرد که باید از امتزاج هنر و دین پرهیز شود، زیرا هنر ساحت «تشبیه» است و اگر به امتزاج آن با دیانت گردن نهاده شود لامحاله اسطوره و خرد نیز به قلمرو دین وارد می‌شوند و آن را از مدار «تنزیه»، ‌خارج می‌کنند. اما نگره‌ی غربی می‌خواست تمام آحاد مردم را از عارف و عامی همراه کند،‌ از همین رو نمی‌توانست به «تنزیه» بسنده کرده و از ورود هنر (با تمام لوازم و توابع آن) به ساحت دین بپرهیزد. اگر بگوییم که از همان صدر تاریخ مسیحیت، نگره‌ی غربی متوجه اقتدار و توان‌مندی روح جمعی بوده و خودآگاهانه «ساحت تشبیه» را برگزیده است،‌ شاید به گستاخی و تهور در اندیشه متهم شویم، ‌اما تأمل در تاریخ غرب،‌ گواهی می‌دهد که چنین اندیشه‌ای چندان هم گستاخانه نیست. روم و یونان در اخذ و اقتباس از یکدیگر و از مشرق‌زمین، پروای تنزیه نداشته‌اند و هر آنچه را به کار تقویت اقتدار جمع و جماعت می‌آمده، از دور و نزدیک اخذ کرده و با داشته‌های خود می‌آمیخته‌اند. تفاوت بنیادی شرق و غرب در همینجاست. شرق هر جا که پای آمیزش به میان می‌آمده، به تنزیه پناه می‌برده است و هنوز هم علی‌رغم سرنگونی در ورطه‌ی مدرنیته چنین می‌کند؛ در مدارس ابتدایی، در دبیرستان‌ها، اتوبوس‌ها، دانشگاه‌ها، مکان‌های عمومی، معابد، مساجد و لاجرم در تفکر و هنر و سیاست و اقتصاد و ... الخ. اما غرب در مواجهه با آمیزش به اقتدار ناشی از آن توجه داشته و در پرتو ساحت تشبیه، به غایت این درآمیختگی می‌اندیشیده است. تمام جشن‌ها و مراسمی که پیش از مسیحیت برای دیونیزوس یا اوزیریس یا دیگر خدایان برگزار می‌شدند، بدون هیچ دغدغه‌ای به قلمرو مسیحیت وارد شده و توده‌ها را به دنبال خود کشاندند. مریم ‌(سلام‌الله‌علیها) جای هرا و ژینون را گرفت، آفرودیت و ونوس در کسوت مریم مجدلیه رستاخیز یافتند و هر چشمه، تپه، رودخانه یا قلمروی که پیش از مسیحیت به یکی از خدایان متعلق بود به یکی از قدیسان یا قدیسه‌های مسیحی منسوب شد. مجسمه‌های برهنه با کم‌ترین ستر عورتی به کلیساها برگشتند، موسیقی نیز از معابد به کلیسا آمد و نقاشی و شعر نیز لاجرم تمام ویژگی‌های اساطیری یونان و روم و دیگر اقوام اروپایی در مسیحیت رستاخیز یافت و افلاطون و ارسطو و افلوطین هم با تأویل و تفسیر مناسب، جایگاه خود را در کلیسا پیدا کردند و بنیان اقتداری را پی افکندند که روزبه‌روز بیش‌تر تقویت شد و به‌مرور، کاستی‌های آن به رسایی جای سپردند تا آنجا که در خطرناک‌ترین مواجهه با شرق یعنی جنگ‌های صلیبی، توانست همه‌ی باخت‌های خود را به «برد» بدل کند. جهان اسلام طی جنگ‌های صلیبی هر آنچه را از دانش و فن داشت به مسیحیت سپرد، اما چون در «ساحت تنزیه» به‌ سر می‌برد، نه‌تنها چیزی از غرب اخذ و اقتباس نکرد، بلکه داشته‌های خود را نیز به فراموشی سپرد. نتیجه‌ی جنگ‌های صلیبی برای مغرب‌زمین «رنسانس» بود که بار دیگر به «ساحت تشبیه» دامن زد و موجب شد که معماری و پیکرتراشی و نقاشی و شعر و سیاست و اقتصاد چندان پیشرفت کنند که برخی شهرهای اروپا خود را با «آتن» برابر بشمرند. در رنسانس، خرد و اسطوره، و دین و هنر به چنان پایگاهی از یگانگی برشدند که تمدن غرب را به‌عنوان تمدن بلامنازع و جایگزین تمام تمدن‌های پیشین به جهان عرضه کرد. اکنون مجسمه‌ی داود میکل‌آنژ از هر حیث با مجسمه‌های آپولون برابری می‌کرد، زیرا میان اساطیر دینی و اساطیر غیردینی فاصله‌ای نبود. در چنین ساحتی (ساحت تشبیه) یک زن گمنام (مونالیزا) به نیروی هنر یک نقاش (داوینچی) از موقف زندگی روزمره به مرتبت اسطوره فرا می‌رفت و شاعرانی چون دانته از ایتالیا و شکسپیر از انگلستان و راسین از فرانسه توانستند با نیاکان یونانی خود یعنی هومر و هزیود و آشیل (اخیلوس) به هم‌ترازی برسند، زیرا خرد و اسطوره و هنر و دین در یگانگی خود به شاه‌راهی بدل شده بودند که میان آتن و لندن و پاریس و فلورانس فاصله‌ای باقی نمی‌گذاشت و گذشته را به امروز می‌رساند و اکنون را به روزگاران خاموش و فراموش فرا می‌برد و شکوه چهره‌های از یاد رفته را در سیمای زندگان، رستاخیز می‌بخشید؛ چندان که پس از گذشت پنج شش قرن، نه‌تنها زندگان آن روزگار هنوز اساطیر ادبیات سراسر جهان به‌شمار می‌روند، بلکه آفریده‌های آن‌ها با اساطیر کهن برابری می‌کنند. هملت و مکبث و شاه لیر و افیلیا و ... امروز در تمام جهان نه‌تنها برای اقوام مختلف شناخته شده‌اند، بلکه در حال نفوذ و رسوخ به لایه‌های زیرین ذهن و ضمیر همگانند. در عصر روشنگری نیز اسطوره نه‌تنها جایگاه و پایگاه خود را از دست نداد بلکه دین را به مدد هنر و ادبیات در پناه گرفت.

غرب با رستاخیز بخشیدن به اسطوره‌های کهن و آفرینش اساطیر نو، به تسخیر فرهنگ‌ها و تمدن‌های غیرغربی اقدام کرده است و ضامن اقتدار غرب، تحویل تفکر به اسطوره و اسطوره به تفکر است. در غرب اساطیر نه‌تنها به کار تفکر فلسفی آمده‌اند، بلکه در روان‌شناسی، مردم‌شناسی، جامعه‌شناسی، نقد ادبی و ... تصرف بنیادی دارند

کلاسیک‌ها اساطیر خود را پدید آورده بودند. اکنون نوبت رمانتیک‌ها بود. «ورتر» به‌عنوان اسطوره‌ی «عشق و رنج» سراسر اروپا را درنوشت و «فاوست» اسطوره‌ی انسانی شد که دین و خرد خود را به مفیستوفلس (شیطان) می‌فروشد تا به قدرت و به‌ویژه قدرت تکنیکی دست پیدا کند. «ژان والژان» اسطوره‌ی انسان برتر مسیحی در گیرودار غلبه‌ی انسان فاوستی بر جهان است. برآوردن اسطوره از دل تخیل، هنری است که هیچ‌گاه در غرب از پویایی باز نمانده است. جهد انسان غربی همواره جهدی اساطیری بوده و هنوز هم این جهد دائرمدار فرهنگی است که به‌مدد تکنولوژی در سراسر جهان گرم تسخیر و تصرف است. تنها «شاه آرتور» نیست که از واقعیت به اسطوره فرا برده می‌شود، «ویلهم تل» و «رابینسون کرزوئه» و «رابین هود» و «گالیور» و ... الخ، همه موجوداتی اساطیری‌اند، خواه در واقعیت ریشه داشته باشند، خواه در تخیل شاعران و نویسندگان. این رویکرد نه‌تنها در ادبیات و هنر ماقبل تکنولوژی بلکه در هنرهای تکنولوژیک نیز همچنان با نیرویی حیرت‌انگیز دنبال می‌شود، تا آنجا که می‌توان گفت غرب با رستاخیز بخشیدن به اسطوره‌های کهن و آفرینش اساطیر نو، به تسخیر فرهنگ‌ها و تمدن‌های غیرغربی اقدام کرده است و ضامن اقتدار غرب، تحویل تفکر به اسطوره و اسطوره به تفکر است. در غرب اساطیر نه‌تنها به کار تفکر فلسفی آمده‌اند، بلکه در روان‌شناسی، مردم‌شناسی، جامعه‌شناسی، نقد ادبی و ... تصرف بنیادی دارند. هر اندازه که شرق جدید (شرقی که ذیل غرب قرار دارد) به اساطیر خود بی‌علاقه است و ناخواسته از پدیدارشدن چهره‌ی پنهان خویش در آیینه‌ی اساطیر می‌گریزد، انسان غربی به‌دنبال آشکار شدن «منِ» پنهان خود به اساطیر روی می‌آورد و در این راستا، نه‌تنها با جرأت در آیینه‌ی «ادیپ» و «الکترا» و «نوزیکا» و «هرمافرودیت» و «اروس» و «تاناتوس» و دیگر اساطیر باستان چشم می‌دوزد، بلکه اساطیر مجعول سینما را نیز می‌کاود. در این اساطیر مجعول نیز اگر هیچ رمز و رازی پنهان نباشد، اراده‌ی معطوف به اقتدار و حمایت از جمع و جماعت و لزوم ایثار برای حفظ شهروندان دیگر، آشکار است و همین برای زنده بودن یک قوم و زنده نگه‌داشتن آرمان‌های آن‌ها کافی است. هر قومی تا هنگامی می‌تواند دعوی زنده بودن داشته باشد که اساطیر وی حیات داشته باشند. پشت کردن به اساطیر (اعم از قومی و دینی) پشت کردن به زندگی است. اما روی آوردن به ساحت اسطوره دشوار است، زیرا بدون آزادی صورت نمی‌پذیرد. تنها در پرتو آزادی است که هر قومی از عهده‌ی بازآفرینی اساطیر خود برمی‌آید و تأثیر و تصرف پنهان و آشکار آن‌ها را بازمی‌یابد و فارغ از مطبوع یا مصنوع بودنشان، خود و دیگری را در نسبت به آن‌ها پی می‌افکند و می‌شناسد و می‌شناساند. اسطوره، ساحت گشایش و فتوح است، از همین رو فروبستگی را برنمی‌تابد. هر جا که فروبستگی دائرمدار باشد، اسطوره غایب است و هر جا که با غیاب اسطوره مواجه باشیم با غیاب هستی مواجهیم.