تاریخ معرفت یا واقعیت

  • پرینت
تاریخ معرفت یا واقعیت -
امتياز: 5.0 از 5 - رای دهندگان: 1 نفر
 
سخنی چند در معنای تاریخ
سخنی چند در معنای تاریخ
اشــــاره تاریخ را دو شقه دانسته‌اند، شقی بر معرفت دلالت دارد و شقی بر هستی و واقعیت تاریخ. نگاه معرفتی رهنمون ما به علم تاریخ است و نگاه هستی‌شناسانه به مباحثی که آن را فلسفه‌ی نظری تاریخ نامیده‌اند؛ اما در زمانه‌ی ما نگاه هستی‌شناسانه مغفول است و گویی که تاریخی ورای معرفت وجودی ندارد، تلاشی کرده‌ایم تا در این گفت‌وگو به مباحث نظری تاریخ بپردازیم.

در افواه عمومی «تاریخ» به چه معناست؟ مثلاً منظور از اینکه گفته می‌شود «فلان مسئله یا امر را تاریخ نشان خواهد داد» چیست؟ آیا تاریخ یک نوع معرفت است که با گذر زمان، درباره‌ی گذشته به دست می‌آید و ما با رجوع به کتاب‌های تاریخی خواهیم فهمید که فلان امر یا مسئله به چه سرانجامی رسید؟ یا اینکه می‌توان وجودی برای تاریخ در نظر گرفت که بر امور سیطره دارد و...؟

این، سؤال بنیادین و اصلی علوم انسانی و از جمله دانش تاریخ است. اینکه تاریخ به‌عنوان لفظ به کار برود یا مفهوم و ما رویکردی معرفت‌شناسانه داشته باشیم یا نگاهی فرهنگی، و یا رویکرد حِکمی قدما را برگزینیم که با عناوین عبرت، کارنامه و... از آن یاد می‌شود؛ اینکه تاریخ را علمی با سازوکار معرفتی خاص و با پشتوانه‌های نظری در نظر بگیریم؛ همه‌ی این‌ها منجر به پاسخ‌های متفاوت به سؤال شما خواهد شد.

علم تاریخ و تاریخ‌نگاری تابع تلقی و برداشت مورخ یا محققِ تاریخ از تاریخ است. لذا علم تاریخ، جنبه‌ی تفسیری و تأویلی دارد. چراکه گذشته ـ‌که معمولاً ‌با عنوان تاریخ از آن یاد می‌کنندـ مانند اتاق تاریکی است که هیچ اطلاعی از آن نداریم و محقق تاریخ که می‌داند که نمی‌تواند خورشید را به این اتاق ظلمانی یا عالم مُثل ببرد، با ابزار روشنایی خود، وارد اتاق شده و متناسب با آن ابزار، فضایی از اتاق را می‌بیند.

بسته به دانش و بینش و در کل، تاریخ‌نگری محقق، فضایی که از گذشته دیده می‌شود،‌ متفاوت است و محقق با پیش‌فرض به‌سراغ تاریخ می‌رود. تفسیرهای متفاوت از یک موضوع تاریخی به‌واسطه‌ی مواجهه‌ی دیالکتیکی، موجب اثرات متفاوتی در جامعه می‌شود. در تاریخ معاصر هم که ابژه‌های مورد نظر، مفهوم سیال‌تری دارند، برداشت‌ها متفاوت‌تر می‌شوند.

در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 که بحث‌های هرمنوتیک سنتی مطرح بود ‌ـ‌امثال شلایرماخر و دیلتای‌ـ‌ در سخن از علوم انسانی، از علوم اخلاقی، علوم فرهنگی و علوم تاریخی یاد می‌شد، تاریخ در این معنا با نگاه‌های گاه‌شمارانه متفاوت است.

  بحث شما بیشتر ناظر به معرفت تاریخی بود. آیا تاریخ وجودی مستقل از معرفت ما ندارد؟ آیا می‌توان تاریخ را امرِ شاملی دانست که تابع ذهن مورخ نباشد؟

ابتدا نکته‌ای را متذکر می‌شوم؛ درست است که معنای تاریخ تابع فهم محقق است و ممکن است یکی تاریخ را سرگذشت انسان بداند و دیگری تمام گذشته را تاریخ بداند و طبیعت را هم جزئی از آن بداند، اما باید قیدهایی نیز بگذاریم که وضعیت کمی روشن‌تر شود. آنچه از گذشته، تاریخ است که مربوط به انسان باشد؛ آن‌هم نه هر انسانی؛ انسانی که زندگی جمعی داشته باشد؛ البته هر کاری هم که می‌کند، الزاماً به معنای تاریخ نیست. آن دسته از رفتارهای انسان، تاریخ نامیده می‌شود که وجه آگاهانه داشته باشد. بین رفتار و کنش تفاوت وجود دارد؛ رفتار، فعلی از سر عادت است و کنش رفتاری است که جنبه‌ی آگاهانه دارد؛ هرچند پشت رفتار هم نوعی فهم نهفته است، اما درجه‌اش متفاوت است. تاریخ، کنش‌های جمعی انسان در گذشته است؛ البته این نفس تاریخ است نه علم تاریخ.

علم تاریخ، بررسی و تحلیل کنش‌های جمعی انسان در گذشته، در راستای پاسخ به نیازهای جمعی یا مسائل مبتلابه انسان در زمان حال است. چراکه مورخ چه در دوره‌ی سنت زندگی کند، چه در دوره‌ی مدرن  یا چه پسامدرن، فهم او از تاریخ، ارتباط مستقیمی با گفتمان حاکم بر جامعه دارد. مشابه آنچه ای.اچ.کار می‌گوید که علم تاریخ حاصل تداخل زمانی حال و گذشته است. محقق تاریخ به مکتوبات گذشتگان رجوع می‌کند و علم تاریخ حاصل تعاطی و تعامل فکر او با افکار گذشتگان است. البته در بازنمایی گاه شرایط تاریخیِ گفتمان حاکم بر یک دوره، در وجه مفهومی همان دوره مدنظر است و گاه تبدیل رویداد به ذهن و بعد گفتار و نوشتار.

مورخ نماینده‌ی فکری جامعه‌ای است که با اندیشه‌ی مورخین عهود گذشته ارتباط برقرار می‌کند تا حرف جدید و مؤثر بزند. اما مورخ در خلأ نیست؛ بلکه اولاً از فضای عمومی جامعه و ثانیاً از نگرشی معرفت‌شناسانه متأثر است و مبتنی بر آن، مسائل جامعه را پاسخ می‌دهد. لذا در یک منظومه‌ی کلان، برداشت مورخ با برداشت مردم عادی خیلی بی‌ارتباط نیست.

تاریخ در حکم یک بستر بزرگ است که همه‌چیز در آن رخ می‌دهد، حتی فکر و اندیشه و فرهنگ. فلاسفه‌ی نظری معتقدند قوانین عام و سازوکار خاصی بر این بستر حاکم است و از جایی شروع شده و به جایی ختم می‌شود. اما این نیز بستگی دارد که با چه نگاه اعتقادی به آن بپردازیم

  شما در کلامتان عبارت «نفس تاریخ» را به کار بردید. فارغ از درک ما از مفهوم تاریخ و ورای ذهن مورخ، نفس تاریخ به چه برمی‌گردد؟

یکی از تقسیم‌بندی‌های ساده در بحث‌های معرفت‌شناسی تاریخ، بحث استنفورد است که می‌گوید تاریخ به مثابه رویداد (event) و تاریخ به مثابه روایت (narrative) یا گزارش (account). تاریخ به مثابه رویداد یعنی گذشته به‌خودی‌خود؛ مثل جنگ جهانی اول، ظهور اسلام و...؛ این‌ها رویداد است که وجود داشته‌اند؛ مثل جاذبه در فیزیک که قبل از کشف، وجود داشته است. این، وجه هستی‌شناسانه‌ی تاریخ است. گذشته، اتفاق افتاده است، خواه ما نسبت به آن شناخت داشته باشیم و خواه نداشته باشیم. این یک رویکرد است که با پوزیتیویسم معنا پیدا می‌کند؛ یعنی فارغ از نگرش و فهم مورخ است.

اما رویکردهای هرمنوتیکی قائلند گذشته به‌خودی‌خود وجود ندارد و این مورخ است که به گذشته معنا می‌دهد. یعنی شناخت گذشته و وجه هستی‌شناختی تاریخ هم تابع برداشت مورخ است.

 

  سوای رویکرد پوزیتیویستی، آیا نمی‌توان قائل به گذشته به‌خودی‌خود بود؟ مثلاً در نظر هگل، تاریخ امرِ شامل و صیرورت روح است که در زمان کامل می‌شود.

تاریخ در فلسفه‌ی نظری تاریخ، کل هستی است و در نگاه اعتقادی ما، رابطه‌ی انسان با خداوند و جایگاهش در هستی. تاریخ در حکم یک بستر بزرگ است که همه‌چیز در آن رخ می‌دهد، حتی فکر و اندیشه و فرهنگ. فلاسفه‌ی نظری معتقدند قوانین عام و سازوکار خاصی بر این بستر حاکم است و از جایی شروع شده و به جایی ختم می‌شود. اما این نیز بستگی دارد که با چه نگاه اعتقادی به آن بپردازیم. برداشت یک مسلمان، با برداشت یک یهودی، بودایی، ماتریالیست و... متفاوت است. این برداشت از تاریخ، به تاریخ به‌خودی‌خود و فارغ از معرفت ما می‌پردازد.

اما تاریخ در فلسفه‌ی انتقادی تاریخ، با نگاه و فهم محقق تقارن پیدا می‌کند. یعنی وقتی محقق تاریخ، از هستی تاریخی، یک برداشت ارائه می‌کند، این برداشت تابع تلقی و فهم اوست و این برداشت از بینش و دانش او و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند ناشی می‌شود.

صیرورتی که مطرح کردید، گاه در چارچوب فلسفه‌ی نظری هگل مطرح می‌شود که تحول تمدن و فرهنگ است و نگاهش بیشتر فکری و فرهنگی است. اما از این حیث که فهم تاریخ چه نفعی برای جامعه‌ی امروز دارد، این صیرورت، تابع برداشت مورخ می‌شود. وقتی مورخ سراغ موضوعی رفته و با نظر به حال و گذشته، آن را مطالعه می‌کند، خودبه‌خود، فهمی نظری از گذشته دارد و پشت ذهن او یک جهان‌بینی و ایدئولوژی وجود دارد که بحث آن در فلسفه‌ی نظری مطرح می‌شود.

صیرورتی که هگل می‌گوید، اگر قرار باشد مؤثر به حال جامعه باشد، باید در امتداد برداشت مردم جامعه قرار گیرد، تا بتواند مسئله یا نیازی از جامعه را پاسخ دهد. این صیرورت، چیزی نیست جز سیر تحول تاریخ یا آن چیزی که گادامر تحت عنوان امتزاج افق‌ها مطرح می‌کند. ما در برداشت‌های معرفت‌شناسانه، می‌گوییم خرده‌گفتمان‌های اعصار مختلف در تاریخ در هم‌دیگر تنیده می‌شوند و حاصل آن، علم تاریخ می‌شود.

مورخی که به گذشته رجوع می‌کند، در امروزی زندگی می‌کند که به لحاظ زمانی در افق بالاتری است و خرده‌گفتمان‌های فرهنگی اعصار قبلی را در خود دارد. سیر تحول تاریخ در حال تکامل است و مورخی که در جامعه‌ی امروز درباره‌ی گذشته بحث می‌کند در بالاترین افق ایستاده است. برداشت‌ها و نگرش‌های خرده‌گفتمان‌های اعصار قبلی در دل جامعه‌ی امروز مستتر است و مورخ، در پرتو گفتمان زمان حال که جمع خرده‌گفتمان‌های اعصار گذشته است، سراغ گذشته می‌رود.

 

  بحث شما بیشتر جامعه‌شناختی است؛ یعنی مورخ همچون جامعه‌شناس، سراغ رویدادهای جامعه می‌رود و با بهره‌گیری از روشی علمی، معرفتی به‌دست می‌آورد؛ تنها با این فرق که این رویدادها در گذشته رخ داده‌اند. اما تاریخ را می‌توان به این معنا دید که هم گذشته را در بر دارد و هم حال و آینده را، و دوره‌های تاریخی را شکل می‌دهد و بالا و پایین رفتن تمدن‌ها را رقم می‌زند و نسبت ما با عالم، در دل آن معنا می‌یابد. آیا این نگاه وجودی به تاریخ با نگاه به تاریخ به مثابه معرفت، که مورخ یک نگاه هستی‌شناختی هم دارد، تمایزی ندارد؟

در باب نگاه جامعه‌شناختی باید بگویم که در تاریخ، انسان از حیث انسان بودن و اینکه از گذشته تا حال چه اتفاقی برای او افتاده است، با رویکردی بین‌رشته‌ای مطالعه می‌شود. البته ممکن است یک جامعه‌شناس مثلاً از مکتب شیکاگو با رویکرد آماری سراغ موضوع برود و مشخصاً وجوه زمان حال او را مطالعه کند؛ هرچند ما مورخین اعتقاد داریم قادر به این کار نخواهد شد چون انسان در خلأ نیست. پشت عمل‌کردها، خودبه‌خود یک شناخت و هویت تاریخی نهفته است که شناخت آن‌ها مستلزم شناخت تاریخی است.

مورخ هرقدر هم آگاهی داشته باشد، در قالب معرفت، بیان و نوشتارش مفهوم پیدا می‌کند؛ لذا بحث نظری در خدمت معرفت‌شناسی است و اصل، همین معرفت است. البته این معرفت، سیال و نسبی است. نسبی بودنش اشاره دارد به برداشت‌های مختلف مورخین و سیال بودنش اشاره دارد به تأثیر فضاهای گفتمانی

در نگاه نظری، تاریخ مثل ظرف بزرگی است که هرچه درون آن ریخته شود، تاریخ است؛ حال می‌خواهد ظهور و سقوط تمدن‌ها باشد، یا عقل یا ایمان. در فسفه‌ی نظری رویکرد متدولوژیک معنا پیدا نمی‌کند. مثلاً در فلسفه‌ی نظری مسلمانان، خدا اول و آخر است خواه کسی بدان معرفت داشته باشد یا نه؛ همه به سوی خداوند بازمی‌گردند. در فلسفه‌ی نظری تاریخ، کثرت وجود دارد و هرکس بر اساس تلقی خود به تاریخ نگاه می‌کند.

اما فلسفه‌ی انتقادی و فلسفه‌ی علم تاریخ، واحد است؛ مسلمان یا مسیحی یا...، پیرامون عینیت در تاریخ، باید نگاهی ارائه دهد که مخاطب بپسندد. از منظر متدولوژیک، مشخصاً با مورخ سروکار داریم؛ مورخی که در جامعه زندگی می‌کند و متناسب با نیازها و خواسته‌های امروز سراغ گذشته می‌رود.

برخی ایراد گرفته‌اند که این بحث، جهت‌گیری محقق پیش از تحقیق است. درحالی‌که اگر مورخ دنبال منافع فردی نباشد و برداشت او در راستای کنش جمعی انسان‌ها باشد، جهت‌گیری او ایرادی ندارد. ما با همه‌چیز با اندیشه‌ی پیشینی مواجه می‌شویم. امکان اینکه بدون پیش‌فرض و ذهنیت با ابژه برخورد کنیم، به هیچ‌وجه وجود ندارد.

برداشت‌های پست‌مدرن نیز قائل به داده و واقعیت نیستند و معتقدند این‌ها ساخته‌ی ذهن انسان است و چیزی به نام ابژه وجود ندارد. مثلاً در بحث‌های نیچه و فوکو، واقعیت به‌خودی‌خود، وجود ندارد؛ ما واقعیت را می‌شناسیم و به دیگران می‌شناسانیم. گفتمانی هم که مطرح می‌کنند، یک امر سیال است. در پست‌مدرنیسم، فلسفه‌ی نظری و به بیانی، قطعیت، ثبات و قانون‌مندی‌های عام تاریخ، هیچ جایگاهی ندارد و همه چیز عبارت است از علم تاریخ، و علم تاریخ هم اصلاً وجوه ثابتی ندارد.

انگار همچنان، چیزی وجود دارد که بر همه‌چیز و بر خودِ مورخ احاطه دارد و معنای جدید مورخ را هم، همین چیز به وجود می‌آورد. مثلاً این تاریخ است که این امکان را در این دوره به‌وجود آورده است که مورخ قائل به فضای تاریکی باشد که می‌تواند با یک روشنایی سراغ آن برود. این با صرفِ ظرف‌دیدن تاریخ متفاوت است. تاریخ امکان‌ها را پیش می‌آورد و تحولات را رهبری می‌کند و در ما حضور دارد، آیا امکان نزدیکی به این درک از تاریخ وجود دارد؟ چگونه می‌توانیم به این درک از تاریخ نزدیک شویم تا شرایط امکانی خود را بفهمیم؟ شاید چیزی شبیه سلوکی که در عرفان عملی و در تفاوت آن با عرفان نظری وجود دارد.

این سلوکی که گفتید، آیا پشتوانه‌ی نظری ندارد؟ سلوک مستلزم معرفت است. به بیان دیگر می‌توان پرسید که تقدم با نظر است یا عمل؟ شما می‌گویید که با معرفت کاری نداریم و می‌‌خواهیم عمل را در پیش بگیریم؛ در حالی ‌که شخصیت ما تلفیق جسم و اندیشه است.

معنای کلیت تاریخ، در پشت ذهن ما قرار دارد. ما یک زبان مفهومی داریم و یک زبان ملفوظی. فلسفه‌ی نظری یا پیش‌فرض‌های متافیزیکی ما درباره‌ی تاریخ، زبان مفهومی است و آنچه به‌صورت معرفت و نوشتار نمود پیدا می‌کند، زبان ملفوظ است. در بحث‌های معرفت‌شناسی و روش‌شناسی، لزومی ندارد به آن مباحث نظری بپردازیم. ما بخواهیم یا نخواهیم، تحت تأثیر آن‌ها هستیم و لذا باید بهای بیشتری به معرفت بدهیم؛ اگر این معرفت غنی‌تر شود، نشان از قوی‌تر شدن موتور محرکه‌ی ذهن ماست که توانسته‌ایم الفاظ بهتر، ثقیل‌تر و قابلِ‌فهم‌تری به مخاطب ارائه دهیم.

در نظر افلاطون، معرفت حقیقی متعلق به عالم مُثُل است که تنها در فضای ذهنی قابل درک است؛ نمودها معرفت حقیقی نیست، بلکه سایه است. فلسفه‌ی نظری تاریخ، پشتوانه‌ی ذهنی ما است که بر اساس آن، معرفت ما نمود پیدا می‌کند. نقدی که ویکو بر دکارت داشت و مکتب کارتزین شکل گرفت از همین‌جا بود؛ در پاسخِ دکارت که می‌گفت ریاضیات اشرف علوم است، از آنجا که سازوکارش ذهنی است. در نظر ویکو، دانش تاریخ به ذهنیت نزدیک‌تر است؛ چراکه کامل‌ترین علم، علم فاعل نسبت به فعل خویش است. تاریخ نیز فعل آدمی است و لذا کامل‌ترین علم انسان، علم به تاریخ است.

مورخ هرقدر هم آگاهی داشته باشد، در قالب معرفت، بیان و نوشتارش مفهوم پیدا می‌کند؛ لذا بحث نظری در خدمت معرفت‌شناسی است و اصل، همین معرفت است. البته این معرفت، سیال و نسبی است. نسبی بودنش اشاره دارد به برداشت‌های مختلف مورخین و سیال بودنش اشاره دارد به تأثیر فضاهای گفتمانی. فضای گفتمانی امروز نیازهای جدیدی می‌طلبد که ما در دل این نیازها سراغ گذشته می‌رویم. فهم مورخ از فضای هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی یا فضای گفتمانی و روح حاکم هر عصری عجین ناشی شده است و است.

 

  چه شده است که در یک عصر، فضای گفتمانی و روح خاصی حاکم شده است؟ انگار خود این عجین شدنِ یک روح با یک دوره، یک موقعیت تاریخی است و ما با فهم آن است که به هر نوع معرفتی و حتی معرفت و علم تاریخ دست می‌یابیم. آیا از این نظر مهم نیست ما در چه بستری از تاریخ هستیم؟

پست‌مدرنیسم می‌گوید اصلاً این برداشت وجود ندارد. اما در نگاهی معتدل‌تر، این‌ها در تناظر و تقارن با هم پیش می‌آیند. کارکردها و کنش‌های ماست که نیازهای جدید را مطرح می‌کند. معرفت ما تابع برداشت ما و برداشت ما تابع هستی ما و آن نیز تابع تبیین ارتباط ما با خداوند و تمامی هستی است.

چه این تلقی را داشته باشیم و چه نه، می‌توانیم تاریخ را با رویکردی معرفتی در نظر بگیریم. ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که مدام در تکاپو است و نیازهای جدید مطرح می‌کند و تحت تأثیر این نیازهای جدید، ما مجبوریم کارکردهای جدید داشته باشیم و این مجموعه، یک فضای گفتمانی جدید ایجاد می‌کند و ما مدام به آن سمت پیش می‌رویم.

مهم این است که هدف مترتب بر علم که پاسخ‌گویی به نیازهای جدید و گشودن افق جدید در آن است، ‌فراهم شود. ما مدام با نوشدن این افق‌ها مواجهیم؛ ما هم افق (view) داریم و هم مرورهای (review) مجدد که حاصل آن‌ها علم تاریخ می‌شود.

 

 

 

    پی نوشت:  

1- عضو هیئت علمی گروه تاریخ دانشگاه لرستان