جولانگاه فرمانروایان و مشروعیت بخشی تاریخ

  • پرینت
جولانگاه فرمانروایان و مشروعیت بخشی تاریخ -
امتياز: 4.0 از 5 - رای دهندگان: 1 نفر
 
دکتر وحید عسکرپور
سخنی در تاریخ‌سازی تمدن و تمدن‌سازی تاریخ
اشــــاره تاریخ‌نگار، هنگامی که از رویدادی می‌گوید و از حادثه‌ای، در روایت آن رویداد و حادثه، محکوم فهم خود است و فهم او نیز محکوم وضعیتی تاریخی است که در آن به سر می‌برد، لذا تاریخ‌نگاری متأثر از تمدن محیط بر آن است و از سویی نیز، تمدن متأثر از تاریخ و بازگفتی است که تاریخ‌نگار دارد و این چرخشی است که در رابطه‌ی تمدن و تاریخ است.

تاریخ از دل افسانه شکفت. روایات افسانه‌ای عبارتند از بیان سرگذشت بزرگان، قهرمانان و پهلوانان اقوام انسانی که در فضای سنت‌های شفاهی سینه‌به‌سینه نقل و نسل‌به‌نسل منتقل می‌شد. آنگاه که پس از یکی‌‌دو هزاره از آغاز شهرنشینی ‌ـ‌تمدن‌ـ‌ انسان در خاورنزدیک، خط و نگارش به چنان درجه از پیشرفت دست یازید تا بارِ مفاهیم گران‌سنگ ذهنی را بر دوش توانست کشد، افسانه‌ها نیز گذاری را از سنت‌های شفاهی به سنت‌های مکتوب به تجربه نشستند و هم‌زمان با هزاره‌ی نخست پیش از میلاد، از سواحل مدیترانه تا دره‌ی سند، روایات حماسی مخصوص شرح پهلوانی‌های انسان‌های برجسته، شرق باستان را از خود آکندند . این روایات، خود بنیانی را برای پیدایش تاریخ به مثابه یکی از شاخه‌های معرفت انسانی مدرن پی‌افکندند.

تاریخ، نحوی از شناخت است؛ روایات تاریخی، روحی قومی را در خود مستتر دارند و هویتی جمعی را به راویان‌شان می‌بخشند. هرچند این روایات، شفاهی یا مکتوب، ریشه در گذشته‌های دور دارند، به هر حال در زیست‌جهان جاری، اجتماعات انسانی حاضرند و از این‌روی سخت در هم تنیده‌اند با حالات و احوالات و اوضاع و شرایط کنونی راویان و ناقلان و مخاطبان‌شان . معرفت تاریخی هرگز از سنخ معارف ناب و محض نیست. هر رویدادی که در ساحت تاریخ روایت شود، شرحی است آکنده از اغراض و اهداف پیدا و نهان روایت‌گر آن. تاریخ، بیش از همه، معرفت یک جامعه‌ی انسانی نسبت به حال حاضر خویش است؛ به دیگر سخن، نه آن است که اجتماع انسانی، تاریخ را برای نوشیدن جرعه‌ای شناخت از گذشته‌ها در جام وجود خویش سر ریز می‌کند، بلکه آنچه در لفافه‌ی تاریخ و روایاتش بیان می‌شود، شرحی است از حال و روز و اوضاع و احوال امروزین راویانش، به‌واسطه‌ی دستاویزی به تأویل جهت‌دار رویدادهای پیشین. از افسانه‌های گیل‌گمش و تاریخِ پدر مورخان، هرودوت گرفته تا خدای‌نامک‌های ساسانی و کارنامک اردشیر بابکان و اخلاف‌شان، هر روایتی که بر قلم راویان مورخ جاری شده و خواهد شد، بیش از همه شرح حالی است از اوضاع جاری پیرامون آن راویان. پس معرفت تاریخی، در بدو امر، معرفت از خویشتن است؛ اما نه خویشتن ناب و بی‌غرض خویش، که خویشتنی تنیده در تار و پود اغراض، اهداف، مقاصد و آرمان‌های اجتماعی یک قوم انسانی. معرفت تاریخی، گشاینده مسیری است برای شناخت حال و برنامه‌ریزی برای گام برداشتن به سوی آینده‌ی مطلوب یک قوم یا ملت. پس تاریخ لاجرم از حقیقت و حقایق ناب سخن نمی‌گوید و نتواند هم که گفت؛ گاهی حتی، ظالمان و ستمکاران و معاندان به انسانیت، چه حقایق گران‌سنگی را در پرده‌ی روایات غرض‌ورزانه‌ی تاریخ پنهان می‌کنند و پیامبران الهی نیز، گاه چه شهامت‌آمیز با پُتک وحی بر سر بت‌های «سنت‌ها و روایات پدران» می‌کوبند و حقایق پنهان شده در پستوی روایات تاریخی را از مستوری به در می‌آورند.           

چنین است که تاریخ و روایاتش با وجود انسان هم‌بسته است؛ همان وجودی که در زیست‌جهانی معلوم مسیر زندگی را به سوی مرگ سپری می‌کند. تاریخ نسبتی وجودی با گروه‌های اجتماعی دارد. هر زیست‌جهانی و هر عالمی، تاریخی برآمده از خود می‌پرورد تا مسیری بگشاید، به سوی حال و آینده خویش. تاریخ هر قوم و ملتی، گشاینده و از مستوری برون آورنده‌ی همه ساحات وجودی و زیستی آن قوم و ملت است. وجود انسان، وجودی روایت‌پرور است و روایت‌گری از جمله مشخصه‌های ذاتی انسان محسوب می‌شود؛ چنانکه حتی همه‌ی ساحات فرهنگ انسانی از روایت‌گری وی برمی‌خیزد.

بنابراین، روایات تاریخی ظاهری دارند و باطنی. ظاهر روایات تاریخی همان شخصیت‌ها و رویدادهایی است مانده در خاطر یک اجتماع که به نظمی ویژه به یادآمده و سینه‌به‌سینه نقل می‌شود. ظاهر تاریخ را شروح حماسی، پهلوانی و روایات رویدادهای خرد و کلان و گونه‌گون شامل می‌شوند؛ هرآنچه که شاید در نگاه نخست داستان‌هایی سرگرم‌کننده و فرونشاننده‌ی عطش کنجکاوی در نظر آیند و اینجاست که پای باطن تاریخ به میان کشیده می‌شود. تاریخ نه سلسله‌ای از روایات بی‌هدف و فرونشاننده کنجکاوی و میل به سرگرمی، که اصل مقوم تمدن‌های انسانی است. تاریخ‌نگاری، به یک معنا یعنی ایجاد شالوده و بستر ریشه‌دار کردن برای کیفیت امروزین اجتماعات انسانی. تاریخ‌نگاری کنش گزینش‌گرانه‌ایست برای برجسته‌سازی یا به حاشیه راندن شروح رویدادهای پیشین، بسته به آنکه چه سودی برای اوضاع و احوال کنونی در پی داشته باشند. این است که تاریخ‌نگاری اساساً ملازم و دم‌خور تمدن است؛ بدان معنا که، تمدن تاریخ را می‌سازد و تاریخ، تمدن را.

هر زیست‌جهانی و هر عالمی، تاریخی برآمده از خود می‌پرورد تا مسیری بگشاید، به سوی حال و آینده خویش. تاریخ هر قوم و ملتی، گشاینده و از مستوری برون آورنده‌ی همه ساحات وجودی و زیستی آن قوم و ملت است

تمدن عبارت است از پدیداری شیوه‌ای خاص از سکونت انسان در جهان که ابتدا حدود پنج هزار سال پیش در خاورنزدیک تجربه شد. تخصص‌گرایی در تولید، سلسله‌مراتبی شدن جامعه، شکل‌گیری «شهر» به مثابه مرکز اصلی اعتقادی و اقتصادی، ایجاد دولت‌ـ‌شهرها و نخستین حکومت‌های نیمه‌متمرکز و متمرکز، پیدایش و پیشرفت علوم و فنون مختلف از جمله نگارش، ریاضیات، نجوم، صنایع گوناگون و پدیداری نظام‌های ارباب‌ـ‌رعیتی و برده‌داری از جمله عوارض و شاخصه‌های تمدن هستند. پیدایش روایات مکتوب تاریخی نیز از جمله دستاوردهای مهم کاخ‌های این دولت‌ـ‌شهرهای باستانی محسوب می‌شود. نسبت تاریخ و تمدن، نسبتی در هم پیچیده و تو در توست. تاریخ و روایاتش، دستاویزی می‌شود برای فرمانروایان باستانی تا بدان واسطه به خویش، سرزمین‌های تحت فرمان خویش و اموال و دارایی‌هایشان مشروعیت بخشند. تمدن عرصه جولان‌دهی فرمانروایانی است که تاریخ و روایاتش را می‌سازند تا خود را بسازند. نمی‌توان تمدنی را مفروض داشت بی‌آنکه تاریخی باشد، تاریخی که منفصل از بسترهای متمدنانه تدوین شده باشد.

تمدن به خودی خود فضیلت نیست؛ و تاریخ هم. تمدنی که پیشرفت و توسعه‌اش نه تنها موجب رهایی انسان نشود، که وی را بیش از پیش در اسارت و بردگی خود گیرد، هیچ فضیلتی بر بی‌تمدنی ندارد؛ چه بسا که نسبت بدان پست‌تر هم باشد. تاریخ هم چنین است. گاهی روایات تاریخی که در بستر تمدن‌های باستانی بیان شده‌اند، فریبنده بودند تا راه‌گشا و آگاهنده باشند. بخش عمده‌ای از تمدن به تجربه درآمده در زیست‌جهان انسانی، گذشته و حال، به بند کشنده‌ی انسان و انسانیت بوده و بر همان مبنا، بخش قابل توجهی از تاریخ برآمده از آن تمدن نیز فریبنده و انسان را در ناآگاهی خویش گرفتار سازنده. فضیلت آنگاه همنشین تمدن است که انسان را از اسارت در رذایل اخلاقی برهاند و تاریخ نیز آنگاه گشایش‌گر و سازنده، که وی را از جایگاه حقیقی‌اش در جهان باخبر سازد. حال آنکه بیشتر تمدن انسانی و تاریخ روایت شده، جز این است.

انسان متمدن، خود را در آینه‌ی ظواهر می‌بیند و می‌فریبد و همه‌ی انسانیت را با معیارهای متمدنانه خویش می‌سنجد. انسان در منظر متمدنانه‌اش، نیروی کاری مولد است که خود را وقف سلطه‌ای بیش از پیش بر طبیعت و هم‌نوع کرده. تمدن انسان را نه از وجه وجودی آن، که از منظر جایگاهش در سلسله‌مراتب اجتماع متمدن و نقشی که در بپا داشت و حفاظت از آن برعهده دارد می‌سنجد. تاریخ نیز از این دیدگاه، ریشه‌های جایگاه هر انسانی را در بسترهای متمدنانه بیان می‌کند. از این‌رو گستره‌ی نگاه تمدنی به انسان نمی‌تواند از مرزهایی محدود فرا رود و انسانیت را در ساحتی وجودی به نظاره نشیند. آنچه از آن نگاه برجای می‌ماند، قابلیت‌های مولدانه‌ای است که انسان‌ها در توسعه بافت‌های متمدنانه از خود بروز می‌دهند.

تاریخ‌نگاری مغرب‌زمین نیز، از متون هرودوت گرفته تا روایات مدرن، در بستر پیشا‌ـ‌تاریخی فرایندهای فرهنگی مغرب‌زمین برون آمده و هر روایتی در آن چونان جزوی از کلی منسجم است. اگر مغرب‌زمین، خاورنزدیک را «گهواره تمدن» می‌خواند، نه از آن روست که تمدن را پدیده‌ای عام دانسته و در پی سرچشمه‌های جهانی آن است، بلکه برای یافتن ریشه‌های تمدن مدرن خویش و هویت شخصی خود دست به جستوجوی مواریث و یادمان‌های ایران، عراق، ترکیه، فلسطین و اردن زده و می‌زند. تاریخ‌نگاری غربی گزینش‌های خاص خود را هم دارد. برای مثال اسلام در «سیر تاریخ گایست» هگل هرگز جایگاهی ندارد. مغرب‌زمین تاریخ را، به ویژه از آغاز عصر مدرن بدین‌سو، کلی منسجم و یکپارچه می‌بیند که از «ناخودآگاهی» آغاز شده و به «خودآگاهی سنجشی» انسان مدرن غربی رسیده است.

تاریخ‌نگاری کنش گزینش‌گرانه‌ای‌ست برای برجسته‌سازی یا به حاشیه راندن شروح رویدادهای پیشین، بسته به آنکه چه سودی برای اوضاع و احوال کنونی در پی داشته باشند. این است که تاریخ‌نگاری اساساً ملازم و دم‌خور تمدن است؛ بدان معنا که، تمدن تاریخ را می‌سازد و تاریخ، تمدن را

در این نگاه اروپامحور، هرآنچه ناآگاهی انسان نسبت به خویشتن خویش است به ادوار گذشته غیراروپایی حوالت داده می‌شود و مسیر حرکت گایست به سمت خودآگاهی که از شرق آغاز شده در نهایت در اروپای غربی به شکوفایی و باروری می‌رسد. این نگاه تاریخی در میان ملل و اقوام مختلف اروپایی واحد است و این وحدت از وسعت اندک این قاره، یکپارچگی زیست‌بومی و جغرافیایی آن و وجود امپراتوری روم آمیخته با مسیحیت نشئت گرفته است. شرق در نگاه غرب همان جنبه ناآگاه و نیمه‌آگاه روح است که در دیالکتیک تاریخی پیش به سوی آرمان‌شهری گام برمی‌دارد که همانا مدرنیته غربی است. غرب استعمارگر چنان مواجهه‌ای با شرق دارد که گویی انسانیت شرقی گرفتار در اوهام پیشامدرن ‌ـ‌به عبارت صحیح‌تر پیشااروپایی‌ـ‌ ناگزیر از تمکین در برابر آگاهی سنجش‌گرانه غربیان است. از سویی دیگر نیز، نگاه غرب مدرن به تاریخ، جنسی ماده‌گرایانه به خود می‌گیرد؛ چنانکه تا شواهد ملموس روایات تاریخی را به چشم نبیند بیرق انکار برمی‌افرازد. در این نگاه حتی مسیح نیز انکار می‌شود مگر آنکه پیکرش را بتوان نبش قبر نمود. تاریخ مدرن غرب گذشته را جسدی بی‌جان و مومیایی شده قلمداد می‌کند که باید قطعه قطعه و بخش به بخش از «گورستان تاریخ» نبش شود و در عمارات نوین نیایشِ روح خودآگاه، یعنی «موزه‌ها»، این معابد انسان و انسانیت مدرن، چون بت‌واره‌هایی به نمایش و نیایش گذاشته شود. ویل دورانت فرانسوی در بستر چنین نگاهی است که تاریخ تمدن خویش را می‌نگارد. تاریخ تمدن او همانا تاریخ تمدن مغربی است که در مشرق ریشه گرفته و در اروپای مدرن به اوج رونق و شکوفایی رسیده است. در این روایت تاریخی مطوّل، هر عنصر غیرِغربی ضرورتاً جایگاهی بنیادین در فرایند رشد تمدن غرب دارد و مرحله‌ای از پیشرفت انسان غربی را نشان می‌دهد. این نگاه، ضرورتاً و از بطن خویش نوعی «عقب‌ماندگی» فرهنگی را نسبت به فرهنگ‌ها و جوامع غیرِغربی به بار می‌آورد. اینجاست که شرق باید طفولیت خویش را برابر بلوغ غرب پذیرنده باشد و در نهایت، مواجهه‌ای منفعلانه برابر روایات ویل دورانت و تاریخ تمدنش پیش گیرد.

تاریخ تمدن ویل دورانت، و اساساً تاریخ تمدن چکیده از قلم مورخان و فلاسفه‌ی مغرب‌زمین، در واقع بر گونه‌ای شالوده تک خطی استوار است که از گذشته‌های ملموس و دارای شواهد مادی «پست» و «غیرِمتمدنانه» در سرزمین‌های غیرغربی آغاز می‌شود و با حرکت روح انسان به سمت آگاهی و خودآگاهی، در غرب مدرن به اوج شکوفایی خود می‌رسد. بنیان این تاریخ بر دوگانگی و قطبیت غرب/غیرغربی بنا نهاده شده است. این نگاه حتی تا پیش از تاریخ دور نیز قابل پیگیری است؛ آنجاکه پیدایش نخستین «انفجار فرهنگی انسان‌های مدرن»، در حدود سی تا چهل هزار سال پیش، به شکلی بی‌مقدمه و تصادفی در «اروپای غربی» ‌ـ‌مشخصاً آلمان، فرانسه، اسپانیا و تاحدودی نیز بریتانیا‌ـ‌ روی می‌دهد و از این‌رو انسانیت و فرهنگ وی، پیشرفت خویش را حتی در دورترین نقاط زمان نیز مدیون اجداد مغربیانند .

در نهایت، تاریخ تمدن ویل دورانت، بخشی از تاریخ تمدن مغرب‌زمین است؛ هرچند فصول آغازینش را سرزمین‌های پست‌تر غیرغربی آکنده باشند. اینگونه تاریخ تمدن، سیطره‌ی مغرب‌زمین را بر تمام عالم انسانی به تلویح در خود مستتر دارد. این دیگر به غیرِ غربیان مانده که برابر چنین تاریخی که سراسر مداحی تمدن نوین غرب است و جهان‌شمولی آن را در بطن خویش دارد چه واکنشی نشان دهند؛ گاهی در عالم ناخودآگاهانه و جهالت‌بار خویش، از آن به آسانی گذشته و این «متن» سترگ را صرفاً روایتی «صادقانه» از آنچه «گذشته» قلمداد می‌کنند؛ گاهی در همان عالم، مجذوب چشم و گوش بسته‌اش می‌شوند و می‌کوشند در پروژه‌ی تمدن‌ساز غرب جایگاهی شأن‌زا برای خویش مهیا سازند؛ و گاهی نیز، شاید به ندرت، می‌کوشند تا با خوانش سنجش‌گرانه‌ی آن در عین آگاهی، نسبت به تاریخ غیرغربی خویش به خودآگاهی و مهم‌تر از آن خودآگاهی سنجش‌گرانه رسند. شاید این مواجهه سومین، پیشنهاد مطلوب‌تری باشد! 

 

 

    پی نوشت:  

1- دکترای باستانشناسی از دانشگاه تهران، عضو هیئت علمی دانشگاه هنر اسلامی تبریز