افلاتون و شعر عدالت

  • پرینت
افلاتون و شعر عدالت -
امتياز: 4.6 از 5 - رای دهندگان: 5 نفر
 
افلاتون و شعر عدالت
یک برداشت نیچه‌ای از نظام اجتماعی
اشــــاره همه‌ي ما در شهرهاي جديد که همگي بيش‌وکم شبيه همند به دنيا آمده‌ايم، اما همه‌ي انسان‌هاي تاريخ در چنين شهرهايي نزيسته‌اند و با چيزهايي که ما با آن‌ها سروکار داريم، سروکار نداشته‌اند. ظاهراً ما به زندگي در اين شهرها عادت کرده‌ايم و سوداي زيستن در شهري ديگر را از دل بيرون کرده‌ايم، اما چندان از زندگي در آن احساس خرسندي نمي‌کنيم. شايد شاعران از همه بيش‌تر در شهرهاي ما احساس ناخرسندي و غربت و تنهايي کنند. اثبات اين ادعا چندان دشوار نيست؛ کافي است نگاهي اجمالي بر شعر شعراي معاصر فارسي بيندازيم تا ناله‌هاي آن‌ها را از شهر و مردم شهر بشنويم. اما چرا چنين است و شاعران در شهر دلتنگند؟ شايد مرور نگاه افلاطون به جايگاه شاعران در مدينه‌ي آرماني‌اش کمي به روشن‌شدن اين پرسش کمک کند.

هنر نه به طبیعت، که تنها به انسان تعلق دارد. در طبیعت صدایی نیست، طبیعت خاموش است و بی‌رنگ. شکلی هم نیست، زیرا شکل نتیجه‌ی بازتاب سطح در چشم است، در واقع نه بالا هست و نه پایین، نه درون و نه بیرون... طبیعت، در صورتی که عینیت ما از آن گرفته شود، بی‌تفاوت است، به هیچ‌وجه چشمگیر نیست، طبیعت، نه بنیان رازآمیز نخستین است و نه راز افشاشده‌ی جهان.

فریدریش نیچه

 

  خواست حقیقت

جهان در نگاه نیچه یک فرایند بی‌پایان «شدن» و جریان بی‌شکلی از نیروهاست. جریانی که نه ابتدایی دارد، نه انتهایی، نه برنامه‌ای و نه هدفی. یک سطح یا فضای بی‌شکل و ممتد از برهم‌کنش نیروها.طبیعت انسانی نیست و تنها چیزی که در آن وجود دارد، آشوب و بی‌نظمی نیروهایی است که فقط از طریق آثار خود شناخته می‌شوند. خود انسان نیز نتیجه‌ی همین تاثیرات نیروها بر یکدیگر است. و این موجود برای پیش‌برد زندگی‌اش در این جریان بی‌نظم، قوای ادراک و فهمی به دست می‌آورد که آفریننده است. هرشکل، هرصدا، هرسطح قابل لمس و در کل هرچه ادراک‌پذیر باشد، حاصل فعالیت قوه‌ی ادراک انسانی است. جهان قابل درک را ادراک انسان به‌وجود می‌آورد و شکل می‌دهد. دانش و ادراک را «خواست قدرت» هر موجود، از جمله انسان، به عنوان ذات تکینش، به منزله‌ی نیرویی برای پیش‌برد توان زیستن و افزایش هستی، می‌سازد. قوای عقل انسان به‌مثابه‌ی ابزاری برای خواست قدرت، شکل و صدایی را بر هستی اعمال می‌کند تا توان خود در پیش‌برد هستی‌اش را افزایش دهد. امور ادراک‌شدنی در واقع «بودن»هایی در دل «شدن» کور و خاموش هستی‌اند. به این معنا قوه‌ی درک انسان یک قوه‌ی هنری یا شعری است. یعنی قوایی که جهان را به وسیله‌ی استعاره می‌سازد. به بیانی دیگر برهم‌کنش نیروها و تاثیرات آن‌ها بر هم در ادراک انسان صورتی تصویری و صوتی می‌یابد و زمان و مکان بر آن اعمال می‌شود و جهانی به جهان دیگر مربوط می‌شود. جهانی به جای جهان دیگر: استعاره. جهان‌های متنوعی در این فرایند ساخته می‌شوند. جهان‌هایی که شکل خود را از نحوه‌ی بودن انسانی که ادراک می‌کند، از خواست قدرت او، می‌گیرند. ساختن استعاره‌هایی برای ادراک، بنیانی‌ترین غریزه‌ و میل بشر و به معنایی ذات بشر است. «انسان حیوان استعاره‌ساز است». این فعالیت، غریزی است زیرا به‌صورت نا‌آگاه و در سطحی ماقبل آگاهی و عقل انجام می‌شود. «میل به ایجاد استعاره‌ها بنیانی‌ترین میل و کشش بشری است که حتی در اندیشه نیز نمی‌توان برای لحظه‌ای آن را نادیده گرفت، زیرا در این صورت باید خود بشر را نادیده انگاشت» (نیچه 1390، 173). نیچه توضیح می‌دهد که تنها چیزی که از جهان بی‌شکل و بی‌صدا به انسان منتقل می‌شود، تحریکات عصبی است. این تحریک‌های عصبی که ماهیت آن‌ها معلوم نیست (و نمی‌تواند باشد)، نقطه‌ی شروع فعالیت هنری یا شعری ادراکند؛ نقطه‌ی شروع ساختن استعاره. «در قدم اول محرکی عصبی به یک تصویر انتقال می‌یابد: نخستین استعاره. آنگاه، این تصویر نیز به نوبه‌ی خود، به صوت بدل می‌گردد: دومین استعاره» (همان، 163).

هرادراک، استعاره‌ای از یک محرک عصبی است. استعاره‌ای از جهانی بی‌شکل و کور و خاموش که در واقع خودش نمی‌تواند بنیان یا اصل باشد. هرادراک، هرمفهوم و هرقانونی در واقع تفسیری از یک تفسیر و استعاره‌ای از یک استعاره است. در واقع عمل عقل انسان در درک جهان نوعی فریب و دروغ است. انسان برای زیستن و افزایش هستی‌اش در جهان به این فریب محتاج است؛ فریبی از جنس شعر؛ یک فریب هنری. «عقل در مقام ابزار برای بقای فرد، قوای اصلی خود را از خلال دورویی و ریا شکوفا می‌سازد» (همان، 160). هر ادراکی که به عنوان بودنی در دل شدن بی‌وقفه‌ی هستی صلب می‌شود در واقع فریبی است که نوع انسان برای پیش‌برد هستی‌اش به آن احتیاج دارد. بدون این فریب، بودنی وجود نخواهد داشت و همه‌چیز در شدن محض، محو و بی‌شکل می‌شود. نحوه و نوع ادراک ما، در واقع پاسخی است به نیاز پیش‌برندگی زندگی به شیوه‌ای انسانی. «اگر ما به تدریج چنین چشم‌هایی برای خود کسب کرده‌ایم، پس نوعی قدرت هنری در کار است که فرمانروای درون ماست». ما «در هر لحظه برای زندگی‌کردن به هنر نیاز داریم» (نیچه 1390-ب، پاره 51). این فعالیت استعاری و شعری به‌صورت ناآگاه انجام می‌پذیرد و از خلال آن آگاهی و فهم به وجود می‌آید. فعالیت غریزی استعاره‌سازی، که به جهان ادراک‌پذیر شکل می‌دهد، در سطحی ماقبل آگاهی و دانش عمل می‌کند. آگاهی در حیطه و فضایی که این فعالیت به وجود می‌آورد رشد می‌یابد و کار می‌کند. در واقع آگاهی ثمره‌ی ادراک استعاری ناآگاهانه‌ی انسان از جهان است: آفرینش نظمی در دل بی‌نظمی بی‌وقفه‌ی جهان، شعری که معنای آن صلب و ثابت می‌شود.

عدالت، مانند تمام مفاهیم دیگر، حاصل فعالیت شعری و استعاری ادراک انسان است. شکلی از روابط انسانی در میان بی‌نهایت شکل دیگر. «شعر عدالت»، تنها با سرکوب مابقی انواع شعر و فراموشی فعالیت هنری ادراک می‌تواند به عنوان حقیقتی ضروری و جاودان، معرفی و برقرار شود

نیچه ادعا می‌کند که «خواست حقیقت» و صداقت از دل همین غریزه‌ی دروغ و فریب زاده می‌شود. در واقع خواست حقیقت به جهت جلوگیری از آسیب‌های اجتماعی ادراک شعری و هنری و خطر فریب، توسط آگاهی ساخته می‌شود. «آدمی تحت تأثیر ملال و ضرورت‌های زندگی، مایل است به صورت اجتماعی و در میان گله زندگی کند، و از اینرو محتاج صلح و آرامش است؛ و بر همین اساس می‌کوشد تا لااقل بارزترین و حادترین مواد "جنگ همه‌کس با همه‌کس" را از جهان خویش طرد کند. این پیمان شرایطی را به دنبال دارد که به نظر می‌رسد نخستین گام در جهت کسب میل معمایی به حقیقت است: در یک کلام، آنچه از امروز به بعد "حقیقت" قلمداد خواهد شد، معین و مستقر می‌شود» (نیچه 1390، 161و162). حقیقت با فعالیت استعاری، ساخته می‌شود، نظم می‌یابد و تثبیت می‌شود. حقیقت یک نظام سازمان‌یافته از ادراک‌های استعاری است که جمعی بر اساس نحوه‌ی بودنشان بر سر آن توافق می‌کنند. حقیقت یکی از همان دروغ‌هایی است که غریزه‌ی ناآگاه انسان و میل به استعاره‌سازی می‌سازد تا توسط آن زندگی اجتماعی خود را حفظ کند و تداوم بخشد و افزایش دهد. میل به حقیقت و صداقت از بطن همان میل به فریب و دروغ، به استعاره، به شعر، زاده می‌شود. آنچه از خواست حقیقت به وجود می‌آید «مفهوم منطقی» است. امری که در طول تاریخ همواره در مقابل استعاره قرار داده شده است. مفهوم استعاره‌ای است که طی فرایند سرکوب مضاعف، ابتدا استعاری‌بودن خود و سپس کل فعالیت استعاری انسان را به فراموشی می‌سپارد. مفهوم به وسیله‌ی تکرار و ضروری‌شدن، حقانیت خود را در مقابل رازآلودگی و فریب استعاره اثبات می‌کند و از این طریق باعث فراموشی استعاری‌بودن خود می‌شود. «علاوه بر فراموشی نخستین، مفهوم موجب یک سرکوب ثانویه نیز می‌شود و اجازه می‌دهد تا پس از رخ‌دادن یک واقعه، نظامی از عقلانی‌گردانی‌های ثانویه پدید آیند و این حقیقت که فعالیت استعاری اصل و منشأ تمامی دانش‌ها و فعالیت‌هاست محو گردد» (کافمن 1385، 55). مفهوم استعاره‌ای است که آگاهی آن را صلب و سخت می‌کند و برای استفاده و اطلاق بر موارد متعددی از استعاره‌ها آماده می‌سازد. «هر مفهومی برخاسته از برابردانستن چیزهای نابرابر است. مسلم است که هیچ برگی هرگز با برگی دیگر یکسان نیست، و درست همینقدر مسلم است که مفهوم برگ نیز با کنارگذاردن دل‌بخواهی این تفاوت‌های فردی و با از یاد بردن وجوه ممیزه شکل گرفته است» (نیچه 1390، 164و165). مفهوم، زاده‌ی خواست حقیقت است و از همان ابتدا باعث فراموشی استعاره و ادراک هنری انسان می‌شود. همین کارکرد است که باعث می‌شود حقیقت همیشه متشکل از مفاهیم باشد؛ مفاهیمی که با حذف تفاوت‌های تکین، به‌صورت دل‌بخواهی، جهانی ارائه می‌دهند که ثابت، صلب و قابل شناخت به وسیله‌ی عموم است. تفاوت ادراک‌های یگانه -استعاره- در زیر سایه‌ی مفهوم مبدل به شباهت می‌شود و حقیقت به منزله‌ی نظام درک جهان جایگزین فعالیت هنری ادراک می‌گردد. «راست‌گو بودن یعنی استعمال استعاره‌های رایج و مرسوم» (همان، 166). «پس حقیقت چیست؟ سپاه متحرکی از استعاره‌ها، مجازهای مرسل و انواع و اقسام قیاس‌به‌نفس بشری. در یک کلام: مجموعه‌ای از روابط بشری که به نحوی شاعرانه و سخنورانه تشدید و دگرگون و آرایش شده است و اکنون پس از کاربرد طولانی و مداوم در نظر آدمیان امری ثابت و قانونی و لازم‌الاتباع می‌نماید. حقایق توهماتی هستند که ما موهوم‌بودنشان را از یاد برده‌ایم. استعاره‌هایی هستند که از فرط استعمال فرسوده و بی‌رمق گشته‌اند. سکه‌هایی که نقش آن‌ها ساییده و محو شده است و اکنون دیگر فقط قطعاتی فلزی محسوب می‌شوند و نه سکه‌هایی مضروب» (همان، 165و166).

تمام نظام‌های حقیقت زاده‌ی اخلاقند. زاده‌ی نیاز بشر به زندگی اجتماعی و آرامش و بیش از همه در امان ماندن از خطر فریب و استعاره. نحوه‌ی بودنی که اجتماع و گله را برای زندگی ضروری می‌شمارد (نیچه این نحوه‌ی بودن را در بیش‌تر آثار خود نحوه‌ی «پست» یا «برده‌وار» نامیده است)، باعث فراموشی استعاره و ادراک شعری انسان از همان ابتدا می‌شود و مفهوم، نحوه‌ی ادراک انسان از جهان را شکل می‌دهد. «فقط با از یاد بردن این جهان بدوی مجازی است که آدمی می‌تواند در آرامش، امنیت و نظم زندگی کند: تنها به لطف انجماد و دلمه بستن توده‌ای از تصاویر که نخست همچون مایعی آتشین از قوای آغازین تخیل بشری جاری شدند، تنها به لطف ایمان راسخ به این امر که این خورشید، این پنجره، این میز حقیقتی فی‌نفسه است، در یک کلام، تنها به لطف فراموش کردن این واقعیت که او سوژه یا فاعلی است که جهان را به شیوه‌ای هنری خلق می‌کند، آدمی می‌تواند در آرامش و امنیت و نظم زندگی کند» (همان، 169). در نتیجه فعالیت استعاری انسان از همان ابتدا به فراموشی سپرده می‌شود و نظام‌های مفهومی جای آن را می‌گیرد. تنها در این حالت است که نظم و آرامشی که ناشی از ثبات حقیقت است در اجتماع انسانی برقرار می‌شود. آگاهی در پی تثبیت وضع موجود است. تمام قوانین و هنجارها مربوط به حیطه‌ی آگاهی است.

 

  مفهوم عدالت

نتیجه‌ی این ثبات، به‌وجودآمدن مفهومی است که به عنوان مهم‌ترین مفهوم اجتماعی، برقرارکننده‌ی نظم در زندگی شخصی و اجتماعی انسان‌هاست: عدالت. عدالت نیز مانند مفاهیم منطقی حاصل سرکوب یک فعالیت استعاری و تقلیل تفاوت‌ها به شباهت‌هاست. سرکوبی که برابری موجود در عمل داد و ستد و معامله را به کل روابط انسانی تسری می‌دهد: «هر چیزی را بهایی است و بهای همه‌چیز پرداختنی است. کهن‌ترین و ساده‌دلانه‌ترین اصل اخلاقی عدالت، سرآغاز هرگونه نیکخویی، هرگونه انصاف، هرگونه حسن نیت، هرگونه عینی‌نگری بر روی زمین همین است» (نیچه 1390-ج، فصل 2، پاره 8). عمل داد و ستد که در آن دو چیز متفاوت برابر دانسته می‌شوند و با هم تعویض می‌گردند، سرآغاز نحوه‌ی بودنی است که این برابری ناشی از تقلیل را به کل جهان تسری می‌دهد. ارزش و قیمتی برای هرچیز تعیین می‌کند و این قیمت‌ها را قابل رد و بدل کردن می‌داند. منشأ برابری مندرج در مفهوم عدالت، همین عمل سنجش و قیمت‌گذاری است. مفهوم عدالت که از بطن داد و ستد و معامله زاده‌شده، مفهومی است که به ثبات وضع موجود کمک می‌کند؛ به حفظ نظم، امنیت و آرامش. در واقع ارزش مفهوم عدالت، همان ارزشی است که به هر «مفهوم منطقی» در کل داده می‌شود. ارزشی که در ازای پاس‌داشت نظم و امنیت و وضع موجود به دست می‌آید. عدالت مفهومی اساسی است، به این دلیل که همان کاری را که مفاهیم منطقی در حیطه‌ی دانش و آگاهی انجام می‌دهند در حوزه‌ی روابط اجتماعی عهده‌دار می‌شود. عدالت به‌وسیله‌ی همان دو سرکوبی که هرمفهومی در ابتدای پیدایش خود نسبت به استعاره اعمال می‌کند، خاستگاه خود را پنهان می‌سازد و خود را ضروری و جاودان نشان می‌دهد. مفهوم عدالت که اصل اساسی آن «بی‌طرفی» و «برابری» است در واقع زاده‌ی همان خشونت و سرکوبی است که هرمفهومی در بدو پیدایش خود از آن بهره‌مند است. نظم اجتماعی در سایه‌ی عدالت تنها به قیمت حذف تفاوت‌ها و میل عمیق انسان به ادراک شعری و فعالیت استعاری برقرار می‌شود. همانگونه که هر مفهومی از فریب و دروغ سربرمی‌کشد، مفهوم عدالت هم از دروغ و خشونتی که بر خاستگاه خود، معامله، روا می‌دارد، حق زندگی پیدا می‌کند. عدالت همبسته‌ی منطق و نظام‌های فلسفی ثابت و صلب است و هدف اخلاقی چنین نظام‌هایی -دوری‌کردن از شر فریبکاری و خلق هرلحظه‌ی جهان- را برآورده می‌سازد. نیچه در انسانی، زیاده انسانی قطعه‌ی 92 جایی که بحث بر سر منشأ عدالت است می‌گوید: «جهان بدون فراموشی چقدر غیرِاخلاقی به‌نظر می‌رسد». در واقع فراموشیِ خشونت‌بارِ فعالیت هنری است که اخلاق و نظم اجتماعی را برقرار می‌کند.

هر نظام اجتماعی‌ای که مخالف تغییر است و خود را به مثابه‌ی ضرورتی انکارناپذیر عرضه می‌کند، با هنر و فعالیت هنری متزلزل می‌شود

از کل بحث می‌توان نتیجه گرفت که لازمه‌ی ساخته‌شدن نظام اجتماعی فراموشی فعالیت استعاری و هنری انسان در درک هستی است (چراکه برقراری هرنظمی در آشوب بی‌وقفه‌ی جهان مستلزم چنین فرایندی است). نظام اجتماعی با اعمال خشونت بر تفاوت‌ها و تجارب تکین، قانون ثابت خود را به نام هنجار برقرار می‌سازد و از طریق آن اخلاقی یکتا و یگانه را بر جامعه حاکم می‌کند. در نتیجه، تنها آن صورتی از هنر می‌تواند در نظام اجتماعی به حیات خود ادامه دهد که مطابق با قوانین و قواعد مطلوب نظام و هنجارهای از پیش‌تعیین‌شده باشد: هنر مبتنی بر عرف. هنر خلاق که بر وجه استعاری ذات انسان تاکید دارد یا حذف می‌شود یا توسط عموم مهجور می‌ماند و به فراموشی سپرده می‌شود. همانگونه که در دانش و ادراک، مفاهیم منطقی با سرکوب‌کردن استعاره جان می‌گرفتند، عدالت نیز با اعمال سرکوب بر تکثر قوانین و روابط اجتماعی تسلط می‌یابد. نظام اجتماعی مبتنی بر عدالت به‌منزله‌ی یک مفهوم صلب، برخاسته از خشونت تقلیل‌دهی تفاوت‌هاست. عدالت ریشه در سرکوب و خشونت دارد.

 

  شعر عدالت

از طرفی عدالت همان مفهومی است که اولین «مدینه» در فلسفه برپایه‌ی آن بنا شد. جمهور افلاتون با بحثی درباره‌ی عدالت آغاز می‌شود و این بحث تا برساخته‌شدن تام و تمام مدینه و برقراری قانون در آن ادامه می‌یابد. در واقع عدالت مفهوم برسازنده‌ی نظم اجتماعی و قانون و هنجار در مدینه است و تمام قوانینی که در مدینه حاکم می‌شود، باید به وسیله‌ی فیلسوف‌شاه که به واسطه‌ی دستیابی به ایده‌ها، توانایی برقراری عدالت را دارد، مقرر و تعیین شود.

عدالت، به منزله‌ی مفهوم برسازنده‌ی مدینه، پس از ارائه‌ی تمام تمهیدات لازم برای برقراری نظم، در آخرین دقیقه‌ی خود، شعرا و هنرمندان را از مدینه بیرون می‌راند. افلاتون در واپسین کتاب جمهور، بحثی را در مورد هنرمند و خطر آن برای نظام اجتماعی به راه می‌اندازد. او هنرمند را به منزله‌ی کسی که می‌تواند تمام دنیا را از نو خلق کند، معرفی می‌کند: «او نه‌تنها همه‌ی اسباب و مصنوعات را می‌سازد، بلکه هرگیاه و هرجانور، و حتی خود را هم می‌تواند بسازد. از این گذشته می‌تواند زمین و آسمان و خدایان و همه‌ی چیزهایی را که در آسمان و زیر زمین هست بسازد و به‌وجود آورد» (افلاتون 1380، 1168). سپس در یک بحث طولانی تلاش می‌کند نشان دهد، دنیایی که هنرمند می‌آفریند دنیایی «خوب» و «واقعی» نیست. استدلال‌های سقرات برعلیه دنیای آفریده‌ی هنرمند مبتنی بر عمل تقلید یا ناآگاهی و نادانی هنرمند است. دنیای آفریده‌ی هنرمند، تقلیدی از دنیای واقع است. تقلیدی که به دلیل ناآگاهی و نادانی هنرمند، شبح و فریبی بیش نیست. هنرمند ادعا می‌کند که می‌تواند دنیایی نو بیافریند، اما از آن‌جا که او درباره‌ی کارکرد و تعریف همه‌چیز آگاهی ندارد، جهان او جهانی شبح‌وار و خالی از ذات واقعی اشیا و رویدادها می‌شود و به همین جهت قابل اعتنا نیست. این مسئله به‌ظاهر سویه‌ی اصلی ماجراست اما با پیش‌رفتن در خط استدلال‌های سقرات، به تدریج درمی‌یابیم که استدلال اصلی بر ضد هنر، نه بر ناکارآمدی و دروغین‌بودن جهان هنرمند، که بر لزوم پاسداری از یک وجه از نفس انسان مبتنی است؛ وجهی که فعالیت بر ضد آن باعث می‌شود ثبات نفس و به تبع آن اخلاق و قانون به خطر بیفتند. عمل بر ضد این وجه از نفس که همیشه ثابت و پایدار است، به‌وسیله‌ی قسمت دیگری از نفس صورت می‌گیرد که کارکرد آن مبتنی بر لذت و درد است. سقرات استدلال می‌کند که به این دلیل که جزء ناشکیبا و ناآرام، عمومی و همگانی است، تقلید و محاکاتش ساده‌تر از جزئی است که آرام و خردمند و تنها متعلق به عده‌ای خاص است. «این جزء ناشکیبا و بی‌خرد را به‌آسانی و به‌انوع گوناگون می‌توان تقلید کرد، در حالی که تقلید جزء خردمند و آرام، که تقریباً همواره به یک حال می‌ماند، آسان نیست. اگر هم آن را از راه تقلید مجسم سازند توده‌ی مردم که در تماشاخانه‌ها گرد می‌آیند از درک آن ناتوانند، زیرا این تقلید نمودار حالت روحی خاصی است که توده‌ی مردم با آن بیگانه‌اند» (همان، 1180). مسئله بر سر این است که هنرمند و به خصوص شاعر، جزء پست و ناشکیبا را مورد تقلید قرار می‌دهد و مخاطب را با عملکرد این وجه مواجه می‌کند و نفس او را وامی‌دارد که بر حسب همین وجه عمل کند. در نتیجه باعث به‌هم‌خوردن تعادل در جزء آرام و شکیبا می‌شود. «شاعر مقلد، جزء آرام و خردمند روح را مخاطب نمی‌سازد و درصدد جلب تحسین آن برنمی‌آید. بلکه چون مقصودش جلب توجه توده‌ی مردم است، همواره گفتار و کردار مردمان تندخو و ناشکیبا را مجسم می‌کند» (همان). اما قانون و نظم چیزهایی هستند که باید همواره در ثبات و آرامش بمانند و به همین دلیل به جزء شکیبای نفس برای بقا نیاز دارند.

اگر قرار است قانون ثابت بماند و توسط انسان‌ها مورد احترام و اجرا قرار گیرد، باید قسمتی از نفس آن‌ها به عنوان محل و مأمنی برای رشد و دوام قانون، ثابت و یکسان بماند. هر چیزی که ثبات این قسمت را برهم زند برای قانون خطرناک و مضر است. اگر شعر را «به کشور خود راه دهی عنان اختیار جامعه به دست لذت و درد خواهد افتاد و قانون و خرد، که در همه‌ی زمان‌ها و مکان‌ها بهترین فرمان‌روایانند، از جامعه‌ی تو رخت برخواهند بست» (همان، 1183). «از اینرو اگر بخواهیم در جامعه‌ی ما نظم و قانون حکم‌فرما باشد به شاعر مقلد اجازه‌ی ورود به کشور نخواهیم داد زیرا او میل‌ها و آرزوهای پست را بیدار و فربه می‌کند در حالیکه خرد و اندیشه را ناتوان می‌سازد و می‌کشد و از این نظر درست چون کسی است که زمام امور کشور را به ستمگران و فرومایگان بسپارد و نیکان و شریفان را از میان بردارد. چنین شاعری در روح هریک از افراد جامعه نظامی نادرست برقرار می‌کند و با ارائه‌ی اشباح و تصاویر دور از حقیقت جزء بی‌خرد روح را خشنود می‌سازد، و این همان جزء است که میان مفهوم کوچک و بزرگ فرقی نمی‌گذارد، بلکه چیزی واحد را گاه بزرگ می‌شمارد و گاه کوچک، و در نتیجه همواره از حقیقت دور می‌ماند» (همان، 1381). پس باید پذیرفت که نظام اجتماعی مبتنی بر عدالت تنها از طریق حذف و بیرون‌گذاشتن هنر و هنرمندان است که می‌تواند شکل بگیرد و به بقای خود ادامه دهد.

اما مگر «عدالت»، خود، چیزی غیر از یک استعاره، غیر از یک شعر است؟ عدالت، مانند تمام مفاهیم دیگر، حاصل فعالیت شعری و استعاری ادراک انسان است. شکلی از روابط انسانی در میان بی‌نهایت شکل دیگر. «شعر عدالت»، تنها با سرکوب مابقی انواع شعر و فراموشی فعالیت هنری ادراک می‌تواند به‌عنوان حقیقتی ضروری و جاودان، معرفی و برقرار شود. وجود هنرمند در مدینه، مدام این مسئله را گوشزد می‌کند که عدالت، نه تنها شعر و استعاره‌ای مانند دیگر استعاره‌هاست، بلکه کل جهان و تمام امور ادراک‌پذیر، حاصل فعالیت استعاری ادراک و آفریده‌ی انسان است. هنرمند برای نظام اجتماعی ثابت و قانونمند، موجودی خطرناک و برهم‌زننده‌ی نظم محسوب می‌شود. دنیاهایی که هنرمندان می‌آفرینند، ثبات و نظم دنیای موجودی را که ما، تحت تاثیر تربیت اجتماعی و قوانین مدنی، واقعی و حقیقی می‌دانیم، متزلزل می‌کنند و با این کار حقانیت قوانین را از بین می‌برند. کارکرد خرد و نفسی که افلاتون در نظر دارد، پای‌بندی به وضع و نظم موجود و عمل بر طبق قوانین آن است، حال آنکه کارکرد خرد هنرمند، آفرینش دوباره‌ی جهان ادراک‌پذیر و ارزش‌ها و قوانین جدید است. «واژگون‌ساختن افلاتون‌گرایی» -نامی که نیچه به کل پروژه‌ی فلسفی خود می‌دهد- می‌تواند به این معنا باشد: استیفای حق هنرمند در نظام اجتماعی و حتی بالاتر از آن، بهادادن و پرداختن به فعالیت هنری و استعاری ادراک انسان برای آفرینش دنیا و متعاقب آن ارزش‌های جدید.

هنر، با کارکرد دو سویه‌ی خود در مقابل نظام اجتماعی، راهی بسیار مهم برای تغییر و برون‌رفت از وضع موجود جهان است. هنر، از طرفی، به‌وسیله‌ی جهانی که می‌سازد و به‌صورت استعاره ارائه می‌دهد، ضرورت و جاودانگی وضع موجود را متزلزل می‌کند. هر نظام اجتماعی‌ای که مخالف تغییر است و خود را به‌مثابه‌ی ضرورتی انکارناپذیر عرضه می‌کند، با هنر و فعالیت هنری متزلزل می‌شود. هنر، فراموشی نخستین را از بین می‌برد و باعث یادآوری این مسئله می‌شود که این نظم به ظاهر تغییرناپذیر و ضروری، استعاره‌ای است که هیچ بنیان و اساسی ندارد و تنها در نتیجه‌ی اجماع، ضروری و حتمی پنداشته شده است.

از سوی دیگر، هنر کارکردی ایجابی نیز دارد. هنر یادآوری می‌کند که ارزش‌ها آفریده می‌شوند. اگر هیچ‌چیز ضروری و حتمی نیست، ارزشی ازلی و ابدی هم وجود ندارد. ارزش‌ها استعاره‌هایی هستند که استعاره بودنشان فراموش شده و به‌منزله‌ی حقیقت جلوه‌گر می‌شوند. اما هنر به انسان‌ها می‌آموزد که ادراک، آفرینش و خلق است. ارزش‌ها را می‌توان دوباره آفرید و بالاتر از آن می‌توان همیشه به یاد داشت که هیچ چیز دارای ارزشی ضروری و حتمی و ابدی نیست.

 

 

منابع

- افلاطون، 1380، جمهوری، ترجمه محمد حسن لطفی، در: دوره آثار، جلد دوم، خوارزمی، تهران

- کافمن، سارا، 1385، نیچه و استعاره، ترجمه لیلا کوچک‌منش، گام نو، تهران

- نیچه، فریدریش، 1389، انسانی، زیاده انسانی، ترجمه ابوتراب سهراب و محمد محقق نیشابوری، مرکز، تهران

- ...، 1390، «در باب حقیقت و دروغ به مفهوم غیر اخلاقی»، ترجمه مراد فرهادپور، در : فلسفه، معرفت و حقیقت، هرمس، تهران

- ...، 1390-ب، «فیلسوف: تاملاتی در باب جدال میان علم و هنر»، ترجمه مراد فرهادپور، در: فلسفه، معرفت و حقیقت، هرمس، تهران

- ...، 1390-ج، تبارشناسی اخلاق، ترجمه داریوش آشوری، آگاه، تهران