ما و جهان پیش‌رو

  • پرینت
 
ما و جهان پیش‌رو
تأملي در ويژگي‌هاي تاريخ اجتماعي سه‌هزار ساله‌ي ايران
اشــــاره ايران در ميانه واقع شده است؛ ميانه‌ي شرق و غرب، ميانه‌ي معنويت‌گرايي و دنياگرايي، ميانه‌ي فردگرايي و جمع‌گرايي، ميانه‌ي عرفان‌گرايي و فلسفه‌گرايي، ميانه‌ي ايمان‌گرايي و عقل‌گرايي. اين «در ميانه بودن» موجب شده تا قوم ايراني واجد مشخصه‌هاي منحصر به فردي شود و همواره زايش‌هاي بديلي را در عين حفظ سنت‌هاي قديم رقم بزند. فهم اين موقعيت و راهي که قوم ايراني از سه‌هزار سال پيش تاکنون پيموده است، در راه‌يابي و راه‌گشايي به سمت تمدن آينده بسيار حياتي بوده و تذکر مدام به آن، همواره لازم است. دکتر آشتياني در اين يادداشت، ماحصل تجربيات سال‌هاي طولاني و مطالعات فراوان خود را براي نزديک شدن به اين مهم، پيش روي ما گذاشته است.

  مقدمه

جريان‌ها و التهابات آشكار و پنهاني كه به‌خصوص بعد از جنگ جهاني دوم در قلمروهاي اقتصادي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي ملت‌هاي مختلف در حال وقوعند، هر دانشجوي جامعه‌شناسي مانند نگارنده را وامي‌دارد تا تأملاتي علمي و در حد امكان كلي درباره‌ي اين وقايع ارائه دهد.

شارح اين عبارات مايل است در زير با تمسك به الگوي ارزشمندي از جامعه‌شناسي تاريخي (از آن ماركس و ماكس‌ وبر) توضيحاتي را به حضور خوانندگان ايراني هم‌وطن خود عرضه دارد. طبق اين انگاره‌ي نظريه‌اي، هرگاه بتوانيم از فرايند(پروسس)‌هاي طولاني‌مدت تاريخي به‌گونه‌ي ساختاري (استروكتورل) نمونه‌هاي واقعي‌اي (مدل‌هاي رئالي) را استخراج و استنتاج كنيم كه قادر باشند در سطوح عام نظريه‌اي (تئوريك) رهنمود‌هاي فكري و عملي‌اي ارائه دهند، در اينصورت مي‌توانيم اظهارنظرهاي نسبتاً درستي درباره‌ي وجوهي از تاريخ اجتماعي ايران مطرح سازيم. بر اين اساس نگارنده در نهايت اجمال توضيحات زير را عرضه مي‌دارد.

  اول

يكي از ويژگي‌هاي اساسي تاريخ سه‌هزار ساله‌ي (مكتوب و مدون) ايران آن است كه دو شاخصه‌ي مهم، پيوسته در بطن و متن فرهنگ و زندگاني ملت ايران در جوار هم جريان يافته است: يكي «ميهني و ملي» بودن و ديگري «جهاني و بين‌المللي» بودن ملت ايران؛ كه اين دو ويژگي ملتفق در هم را در آثار اكثر بزرگان اهل علم و ادب ايران به‌وضوح مشاهده مي‌كنيم. اما متأسفانه اين دو گرايش‌ عظيم‌الشأن به علل عديده‌اي تحت‌الشعاع انواع تصلّب‌ها و تعصبات اِتنولوژيكي نژادپرستانه، ايدئولوژيكي ناسيوناليستي كاذب و تعبّد ديني قرار گرفته‌اند و در نتيجه، يا ژرفاي تاريخي-فرهنگي خود را از دست داده‌اند، و يا به‌كلي عاطل و باطل شده‌اند. حال آنكه با ايجاد تعاطي و توازي بين اين دو ويژگي مي‌توان در سياست‌مداري جهاني از حداكثر بهره‌برداري برخوردار گرديد.

 

  دوم

ويژگي اساسي ديگر آن است كه ملت ايران در تمام ادوار تاريخ زندگاني خود كم‌وبيش با دو شاخصه دمساز بوده است: يكي حفظ «سنن و ميراث مادي و معنوي و هويت ايرانيتي» ملت ايران، و ديگري رو‌ي ‌آوردن به «تجديد و تجدّد حيات فرهنگي و انديشه‌اي». در ادواري كه ملت ايران توانسته است از اين دو جريان در توازي با هم استفاده كند، به فرازها و پيشرفت‌هاي شگرفي دست‌ يافته است؛ مانند دوران گذار از ساسانيان به سامانيان يا دوران طلوع و افول «رنسانس ايراني-اسلامي» (از قرن 3 تا 6 هجري/ 9 تا 12 ميلادي). به تشخيص بزرگاني مانند: بروكلمان، نُلدكه، گُلدزيهر، چالو يان، اشپولر، خانم كوآشون، حتي ماركس و انگلس و در زمان ما كربن و ديگران، شاخص‌هاي اين ادوار ترقي‌خواهانه، اشاعه‌ي سعه‌ي صدر (تولورانس)، رشد انسان‌گرايي (اومانيسم) و عقل‌گرايي (راسيوناليسم) و تفكر انتقادي (كريتيسم) و آزادانديشي ديني (دئيسم و لائيسم) بوده است.

 

  سوم

شاخصه‌ي سوم، كه من حيث نتايج و پيامدهاي مترتب بر آن از دو ويژگي مربوط به هم تشكيل يافته، يكي استيلاي «وجه توليد محقر آسيائي» (نظر ماركس)، و ديگري وجود «دسپوتيسم شرقي» است (رأي ويت فوگل). بر اساس نظر نخست، عدم توان تعميق و گسترش توليد اجتماعي طي تداوم تاريخ ايران (كه اين ناتواني تا به امروز و با وجود پيشرفت‌هاي محسوس توليدي مع‌الوصف‌ و التأسف به‌صورت مونتاژ و تقليد ادامه دارد) در مجموع باعث آمده است كه هرچند «توليد شيئي» و «بازتوليد انساني» در حد محدودي روي دهد، ولي نه اين داده‌هاي توليدي به بازارهاي جهاني راه يافته و نه مهم‌تر از آن، آن‌ها منتهي به «توليد مناسبات توليدي» (يعني اجتماعي، اقتصادي، سياسي، فرهنگي) كه مؤسس و موجد آن دو نوع توليد اولند، گرديده‌اند. در نتيجه، جامعه‌ي ايراني طي تاريخ استمرار خود نتوانسته است بر اساس تعامل بين «توليد» (production) و «تفهيم» (cognition) و انعكاس آن در «مناسبات توليدي» از درون خود (نه از بالا و يا از بيرون) نظام‌مند، عقل‌مند، قانون‌مند و علم‌مند شود.

ثنـــویت‌گــرایــی وحدت‌جویانه‌ای که در این سه هزار سال بین «جان و خرد» (فردوسی) و «عقل و ایمان» (سینا تا صدرا) و «ایران و جهان» وحدت ایجاد کرده، به‌طور حتم برابر صدمات ناشی از اصلاح‌طلبی عمــل‌گــرایــانه در طولانی‌مدت آسیب‌های ژرفی خواهد دید

اما بر اساس رأي ديگر، «دسپوتيسم» زمان‌دار و نكبت‌بار عرفي و شرعي در ايران، باعث تسلط حكومت‌هاي خود سر فاعل مايشاء و حاكميت‌هاي مطلق‌گرا به‌همراه ديانت رسمي دولتي (نوعي ملاتاريسم و آخوندكراسي درباري) در جوار اريستوكراسي كاذب شاهنشاهي شده و در تمامي عمر اين نظام تك‌قطبي، امكان ايجاد تفكر قانون‌مندي و عقل‌گرايي و آزادانديشي را از درون ملت و از اعماق توده‌ها (و حتي به‌وسيله‌ي نخبگان) غيرِممكن ساخته است. حاصل چنين وضعي به ‌ناچار و طبعاً و آن‌ هم براي حفظ موجوديت ملت ايران، پناه ‌بردن به بت‌پرستي فرهمندسالارانه (كاريسما) است كه اين فرايند، انديشه‌ي وجود قانون‌مندي و قانون‌مداري را در عمق جامعه‌ي ما خفه ساخته است.

 

  چهارم

ويژگي تاريخي چهارم، همپا بودن «انقلاب‌گرايي اصول‌گرايانه» (روولوسيونيسم) و «اصلاح‌طلبي تعديل‌جويانه» در اكثر مواقع وقوع تحولات و تغييرات اجتماعي و تاريخي (به‌خصوص اساسي) در ايران است و اين واقعيت متلون را ما نزد اكثر متفكران و سياست‌مداران و حتي بخش‌هايي از توده‌ي مردم مشاهده مي‌كنيم. آنچه در اين باره قابل تأمل است و نگارنده چند بار آن‌ را در روزنامه‌هاي مختلف (مانند ايران) نيز تذكر داده، اين است كه رشد و توسعه‌ي شديد اصلاح‌طلبي (رفورميسم) معتدل در بيش‌تر اوقات جبراً و طبعاً دو شاخصه‌ي «تجديدنظر طلبي» (روميزتونيسم) در اصول و «فرصت‌طلبي» (اپورتونيته و اپورتونيسم) كاسب‌كارانه و دلال‌مآبانه را به ‌وجود مي‌آورد (و هم‌اكنون هم در ايران و در بسياري از كشورها كه مورد تهاجم استكبار جهاني‌اند وجود دارد). آنچه اكثر قريب به اتفاق انقلاب‌هاي بزرگ را (از انقلاب كبير بورژوا دموكراتيك فرانسه گرفته تا انقلاب سوسياليستي اكتبر روسيه و تا انقلاب مشروطيت ناقص و ناتمام در ايران) به نابودي كشانده، رخنه و سپس رشد بي‌وقفه‌ي اين رفورميسم است كه اكنون در كشورهاي استقلال‌طلب، افرادي با قيافه‌هاي علي‌الظاهر حق‌طلبانه و بشردوستانه و آزادي‌خواهانه آن را عنوان مي‌سازند و غالباً قدرت‌هاي استعمارگر جهاني نيز از اينگونه حركت‌هاي رفورميستي پشتيباني مي‌كنند.

در تمام اينگونه رويدادها، مسئله‌ي اساسي مربوط به اين و يا آن فرد و گروه نمي‌شود، كه در ميهن ما به اشتباه اين نوع تفكر شايع است؛ بلكه مسئله‌ي اصلي اين است كه اين ويژگي وجودي تاريخي و شاخصه‌ي فكري فرهنگي رفورمسيم (اصلاح‌طلبي) است كه بر اساس سازوكار (مکانيسم) دروني آن نمي‌تواند بدون روينر‌يونيسم (تجديد نظر در اصول) و اپورتونيسم (فرصت‌طلبي) ادامه يابد. براي همين هم نه تنها بخش‌هاي وسيعي از اقشار مذبذب وسط (خرده بورژواها) و فرايند‌هاي وابسته به اقتصاد تجاري معامله‌طلب و گروه‌هايي از تحصيل‌كرده‌هاي فاقد هويت واقعي انساني علمي و اجتماعي و ميهني از رفورميسم پشتيباني مي‌كنند بلكه قدرت‌هاي بزرگ كاپيتاليستي نيز به تشخيص درست خود، بقا و بسط قدرت خود را در رشد اينگونه جريان‌ها مي‌يابند. آنچه در كشور ما جالب توجه است، همراه ‌شدن طرز تفكر آمريكانيستي عمل‌گرايانه (پراگماتيستي) -تا حد ابزار‌گرايي (انستر‌ومنتاليستي)- با رفورميسم است، كه بسط اين گرايش، حلقه‌ي وسط متصل‌كننده‌ي تمام معنويت فرهنگي سه‌هزار ساله‌ي ايران را در هم مي‌شكند و به‌مرور ملتي سطحي و روزمره (مانند ملت آمريكا) بر جاي مي‌گذارد.

 

  پنجم

موضوعي كه در پايان اين مختصر لازم به ذكر است اينکه فراموش نكنيم كه ثنويت‌گرايي وحدت‌جويانه‌اي (دوآليسم مونيستي‌اي) كه مانند قلب طپنده‌اي در اين سه‌هزار سال بين «جان و خرد» (فردوسي) و «عقل و ايمان» (سينا تا صدرا) و «ايران و جهان» نباضيت وحدت‌آفريني ايجاد كرده، و ما را به‌عنوان ايراني تاكنون پايدار نگاهداشته، به‌طور حتم برابر صدمات ناشي از اصلاح‌طلبي عمل‌گرايانه (رفورميسم پراگماتيستي) در طولاني‌مدت و به‌طور نامرئي آسيب‌هاي ژرفي خواهد ديد كه اين گسل‌ها را با لعاب‌هاي ظاهري زهد و تقواي دستوري نمي‌توان برطرف ساخت. دادوستد فرهنگي ما از قديم‌ترين ايام (حداقل از ساسانيان به بعد) تا اين اواخر با فرهنگ يوناني، آسيايي، مسيحي، اسلامي و سرانجام اروپايي بوده است. جايگزين ساختن «آمريكانيسم» كه از پهلوي‌ها شروع شده و با فرهنگ ما وجه مشتركي ندارد، جز گمراهي چيز ديگري پيش پاي ما نخواهد گذاشت.

اين موضوعات به‌ نظر نگارنده، بنياد‌هايي را تشكيل مي‌دهند كه بر اساس آن‌ها شالوده‌ريزي‌هاي اقتصادي، اجتماعي، سياسي و فرهنگي امكان‌ مي‌يابند.