هرمنوتیک رنج

  • پرینت
 
هرمنوتیک رنج
زمانه‌ی سبک زندگی و ناممکنی قضاوت اخلاقی
اشــــاره سبک زندگی به حوزه‌ی اراده‌ی انسان مربوط می‌شود. با فرض اختیار و اراده‌ی انسان است که مفهوم «سبک زندگی» معنا می‌یابد. سبک زندگی یعنی انسان زندگی‌اش را آنطور بسازد که می‌خواهد. یعنی مدام می‌تواند نحوه‌ی زندگی‌اش را تغییر دهد. می‌توان اینگونه گفت که سبک زندگی در گام اول با طرد و قطع همه‌ی تعلق‌ها شروع می‌شود و سپس با سامانِ تعلقاتی که انسان خود برای خود ایجاد می‌کند، شکل می‌گیرد. انسان در فرایند سبک زندگی، خود برای خود، ارزش‌هایی را بنا می‌کند و مدتی به آن متعهد می‌ماند. همینجاست که به‌نوعی سبک زندگی تنه به اخلاق می‌زند. اخلاق هم با فرض اراده و اختیار انسان معنا دارد. اما حوزه‌ی اخلاق، حوزه‌ی پای‌بندی به تعلقاتی است که شاید چندان ندانیم از کجا آمده است و پای‌بندی به ارزش‌هایی است که ساخته‌ی انسان نیست. درواقع اراده در اینجا اراده‌ی به تسلیم اراده است. در نگاه اول آزادی مطلق در سبک زندگی از این تسلیم اراده‌ی در اخلاق جذاب‌تر است، اما رنجی عظیم در پسِ این آزادی نهفته است.

در زمانه‌ای که هر کس مجبور است، سبکی برای زیستنِ خویش انتخاب کند، چگونه می‌توان انسان‌ها را قضاوت نمود؟ این پرسش، بی‌‌وجه به نظر می‌‌رسد، چراکه قضاوت در برابر انتخاب را مسئله می‌‌کند و حال آنکه علی‌‌الاصول بنیاد هر قضاوت اخلاقی را بسته به باز بودن امکان انتخاب دانسته‌‌اند. به عبارت دیگر، هر قضاوت عموماً زمانی موجه می‌‌شود که مورد قضاوت، آزادی عمل داشته باشد. پس چگونه است که در اینجا از امری به‌نظر بدیهی پرسش شده است؟ تمام نکته در چیستیِ این «زمانه» و در این «اجبار» برای «انتخابِ- سبک زندگی» نهفته است.

زمانه‌‌ای که ما هنوز به‌خوبی ذیل آن قرار نگرفته‌‌ایم، زمانه‌‌ایست که به یک تعبیر می‌‌توان آن را زمانه‌‌ی سبک زندگی نامید. ما سال‌‌هاست که سودای آن داریم و تلاش می‌‌کنیم که موانع وجودی خویش را در هم شکنیم و مهیای آن گردیم. به همین جهت ضروری است تا با این جهان آشنا شویم و خود را دانسته در معرض آن قرار دهیم. در زمانه‌‌ی سبک زندگی، جهان بی‌‌شکل شده و نسبتش را با ما از دست می‌‌دهد. شما هرطوری که بخواهید، می‌‌توانید زندگی کنید. این «هرطوری»، نشان از ‌‌آن دارد که جهان، دیگر کاری با شما ندارد. جهان، بی‌‌جهت و خنثی است و این ما هستیم که باید هر کداممان، همه‌چیز را انتخاب کنیم. دیگر نمی‌‌توان بنیادی را یافت که از آن معنایی بلند شود و جهتی به جهان دهد. هر جهتی، جهتِ ماست و هر صورت، تنها صورتی است که از ماست. در این جهان ارزش‌‌هایی که تولید معنا می‌‌کردند، قدرت خویش را از دست داده‌‌اند و اگر فکر می‌‌کنیم که هنوز چیزهایی هستند که برای جهانمان شرط می‌‌گذارند، به آن جهت می‌‌دهند و بنابراین تولید معنا می‌‌کنند، نفهمیده‌‌ایم که این شرط‌‌گذاری و جهت‌‌دهی باز در درونِ همین زمانه ممکن شده است. یک بودایی، یا یک سرخ‌پوست، یا یک مسلمان وقتی در امریکا تلاش می‌‌کند تا مطابقِ باورهای خود زندگی کند، در واقع تلاش می‌‌کند تا مطابق «باورهایِ- خود» زندگی کند. او از آن جهت، به سبک بودایی، سرخ‌پوستی و اسلامی زندگی می‌‌کند، که جهانش پیشاپیش به او گفته است که «هرطور که می‌‌خواهی زندگی کن». وقتی جهان، همه‌‌ی شر‌‌ط‌‌هایش را برداشت و بی‌‌جهت شد، او انتخاب نمود و تصمیم گرفت و «سبکی برای زندگی» برگزید. در زمانه‌‌ای که زمانه‌‌ی سبک زندگی نیست، جهان جهت دارد. جهتِ جهان، امری «داده شده است» و نه «برساخت‌شده». آنکس که مسلمان زندگی می‌‌کند، نه از آن جهت مسلمان زندگی می‌‌کند که تلاش دارد زیستنش مطابقِ باورهایش باشد، بلکه مسلمان زندگی می‌‌کند چون او به جهانی تعلق دارد که جهانی اسلامی است. یعنی جهانش پیشاپیش صورتی دارد و پیش از او، صورتش را به او بخشیده است؛ او برای همانی است که هماره پیش از اوست و او از آغاز خویش را در آن می‌‌یابد. در زمانه‌‌ی سبک زندگی، همه‌چیز از آن جهت هست که به من تعلق دارد، یعنی برای من هست. من باید انتخاب کنم تا هرچیز صورتی یابد و در زندگی من حاضر شود. در جهانی که دیگر سخن گفتن از معنا کهنه و بیهوده شده است، فقط و فقط من هستم که با سبک زندگی‌‌ام به جهان صورت می‌‌بخشم. سبک زندگی و آزادی در اینجاست که با هم پیوند می‌‌یابند. آزادی، پایه‌‌ی سبک زندگی است و همه‌‌ی آن چیزی است که به تبعِ بی‌‌شکلیِ جهان، از آنِ انسان می‌‌شود. در زمانه‌‌ای که جهان، بی‌‌شکل و بی‌‌جهت شده است، انسان «مجبور است» که آزاد باشد. او باید پیوسته تصمیم بگیرد و انتخاب کند؛ خیر و سعادتش را چه انتخاب کند، چه مسیری را برای رسیدن به آن انتخاب کند، چه چیزهایی را از جمله علائق خود انتخاب کند، چه چیزهایی را از جمله ناپسندها انتخاب کند، چه کسانی را نزدیک به خویش انتخاب کند، چگونه روابطی را سبک روابط خود با دیگران انتخاب کند. جهان، زمانی که بی‌‌شکل شد، انسان را در اجباری سهمگین برای کشیدن بار سنگین آزادی قرار داد. سارتر می‌‌گفت، «انسان محکوم به آزادی است» و به‌جز آزادی هیچ حد و مرزی بر آزادی او نیست؛ «انسان آزاد نیست که آزاد نباشد». هرچند در نظر سارتر، «انسان سودای محال است»، اما قرار بر این است که او حقیقت چیزها را مشخص کند. همین قرار در جهانِ بی‌‌شکل است که انسان را بی‌‌قرار می‌‌کند و او را در رنج می‌‌افکند. همراهی رنج و آزادی همان درک عمیقی است که سارتر درصدد بود تا در کنه عالم جدید نشانش دهد. آزادی در اینجا همان وضع آدمی است و به همین جهت با آزادیِ لیبرال‌‌ها تفاوتی بنیادین دارد. آزادی، استراتژی نیست، حقیقتِ وجودیِ انسان است که از قضا انسان را به وحشت انداخته است. آزادی باری است که از آن گریز و گزیری نیست. در زمانه‌‌ی سبک زندگی، انسان باید خود، مسئولیت همه‌چیز را بپذیرد، باید انتخاب کند و تصمیم بگیرد[i]. پیش از این زمانه، هرکس از همان ابتدا درون عالمی متولد می‌‌شد و همین عالم بود که بار انتخاب‌‌های او را بر دوش می‌‌کشید. چیزها داده شده بود و این داده‌شد‌‌گی برای او آرامش به همراه می‌‌آورد. تجربه‌ی رنج، تجربه‌‌ی انسانی است که وضع او، آزادی است و عالمی ندارد که بالاتر از او، محیط بر او شده باشد و او را در خود بگیرد. این انسان تنهاست و تنهایی همان بی‌‌جهانی است. او قدرت جهت‌‌داری و معنادهی را از هر جهانی گرفته است و خودش بالاتر از همه‌ی آن‌ها ایستاده است. اما این بالاتر ایستادن، در همان لحظه‌‌ی آغازینش به، در هیچ‌‌کجا نبودن می‌‌غلتد. داستان این انسان، داستان مردی است که تمام زندگی خود را در راه یافتن گنجی گذراند. روزی آن را جست و فردایش خود را کشت. آن گنج، تنها هدفی نبود که در «آنجا» قرار گرفته باشد و به «اینجا»ی زندگی مرد ربطی نداشته باشد. گنج، تمام جهان آن مرد را ذیل خودش جهت‌‌دار کرده بود و بار زندگی‌‌اش را می‌‌کشید. اما زمانی که مرد بر آن فائق آمد و بالاتر از آن قرار گرفت، آزاد شد و در وضع بی‌‌جهانی قرار گرفت. بالاتر ایستادن در اینجا همان، در هیچ‌‌کجا نبودن است. گنج به محض به‌‌چنگ آمدن، محو می‌‌شود. گنج تنها باید جسته شود، و به‌‌گونه‌‌ای جسته شود، که پیدا نشود. سبک زندگی، از زمانه‌‌ای با ما سخن می‌‌گوید که قدرت جهان‌‌ها از بین رفته است و ما آزاد شده‌‌ایم.‌‌ حالا همه باید خود همه‌چیز را برای خود بسازند و بگویند که به دنبال چه هستند و با چه سبکی می‌‌خواهند زندگی کنند. پرسشی که در ابتدا آمد، کم‌‌کم وجه حقیقی خود را بر ما آشکار می‌‌کند؛ پرسش از قضاوت اخلاقی در زمانه‌‌ی سبک زندگی. آیا می‌‌توان، در این زمانه، از خوب و بد افعال آدمیان سخن گفت و یا کسی را مقصر دانست؟ مثلاً شیوه‌‌ی رفتار فردی را در خوردن، پوشیدن و سخن گفتن بد و قبیح دانست و او را مقصر ناراحتی فرد دیگری به شمار آورد؟ قضاوت کردن این فرد چگونه ممکن می‌‌شود؟ ما در زمانه‌‌ای که در آن وضع آدمی آزادی است، چگونه می‌‌توانیم قضاوت کنیم؟ به نظر می‌‌رسد، آنچه باید اینجا بگوییم، پیش از این خود را آشکار کرده است. در جهانی بی‌‌شکل و بی‌‌جهت، قضاوت کردن پیشاپیش ناممکن شده است. قضاوت برای من، تنها زمانی ممکن است که هنوز جهان من، جهتی داشته باشد و بالاتر از من ایستاده و بار زندگیِ من را به دوش داشته باشد. در جهانی که رنگی از حقیقت و مطلق نداشته باشد، چگونه می‌‌توان خوب و بد کرد و محق و مقصر را تشخیص داد. همه‌ی انسان‌‌ها در این وضع، محق و بی‌‌تقصیرند. اگر فردی با رفتارش فرد دیگری را آزرد، مقصر نیست. اینجا اساساً معلوم نیست به چه معنا می‌‌توان از «آزار» و «تقصیر» سخن گفت. چه چیزی نشان می‌‌دهد که من مقصرم، آیا من جز با خودم محدود می‌‌شوم و آیا من جز در قبال خودم مسئول هستم. من مجبورم که آزاد باشم و این آزاد بودن تنها حد آزادی من است. پس من مانند همه‌‌ی من‌‌هایی که در زمانه‌‌ی سبک زندگی زندگی می‌‌کنند، بار آزادی‌‌ام را به دوش می‌‌کشم و مقصر نمی‌‌شوم. در این زمانه، آزادی شرط قضاوت نیست، که منحل‌کننده‌ی آن است. این آزادی، آزادی از معنا و ارزش است و در غیبت معنا، قضاوت کردن ناممکن می‌‌شود. انسانِ آزادِ تنها را نمی‌‌توان قضاوت نمود، می‌‌توان فهمید. این شاید تنها گزاره‌‌ی تجویزی باشد که هنوز می‌‌توان در این زمانه از آن سخن گفت.‌‌ انسانِ زمانه‌‌یِ سبک زندگی از ما می‌‌خواهد تا رنجش را بفهمیم. بفهمیم که بار سنگین آزادیِ خویش را به دوش می‌‌کشد. این آزادی همه‌‌ی وزن وجود او را بر دوش او قرار داده است. در این زمانه باید تلاش نمود تا از رنج انسان‌‌ها سخن گفته شود، رنجی که انسان از آن گریزی ندارد. او بار آزادی خویش را در این زمانه به دوش می‌‌کشد و تنها باید رنج او را فهمید، نه اینکه قضاوتش نمود. هرمنوتیک رنج در اینجا جای هر قضاوت اخلاقی را می‌‌گیرد. انسان‌‌هایی که در جهانی بی‌‌شکل شده زندگی می‌‌کنند، تنها در تجربه‌‌ی رنج با هم مشترکند. آن‌ها صرفاً به واسطه‌‌ی همین تجربه‌‌ی مشترک است که می‌‌توانند گفت‌وگو کنند و یکدیگر را به فهم آورند. هرمنوتیک در اینجا آشکارکننده‌‌ی وضع آدمی است و همه را دعوت به تأمل در این وضع می‌‌کند. اینجاست که همه‌‌ی ساکنان این زمانه پی می‌‌برند که در رنجی مشترک افتاده‌‌اند و دیگر نمی‌‌توانند یکدیگر را قضاوت کنند. آن‌ها باید رنج یکدیگر را به فهم آورند تا بفهمند که چرا اینگونه عمل می‌‌کنند. هرمنوتیک رنج، متعلق به زمانه‌‌ی نیهیلیسم است، متعلق به زمانه‌‌ای است که در همه‌چیز نیستی حضور دارد و انسان درک می‌‌کند که نباید به دنبال چیزی در بیرون از مرزهای آزادی خود باشد. در این زمانه باید رنج وجود آدمی را بفهمیم و درباره‌ی آن با هم سخن بگوییم. در واقع تلاش کنیم تا سخن زمانه را آشکار کنیم، سخنی که آمیختگیِ هستی‌‌مان را با نیستی نشان می‌‌دهد. آشکار ساختنِ این سخن پنهان تنها کنشی است که ما را از پذیرندگیِ مطلق خارج می‌‌کند و در مسیر انجام «وظیفه‌‌ای» قرار می‌‌دهد.

 


[i]- در اینباره همچنین خوب است به بحث های مک اینتایر حول «زیست های تکه پاره» (fragmentarysurvivals) مراجعه کنید.