زندگی پس از مرگ، مبنای ارزش‌ها

  • پرینت
زندگی پس از مرگ، مبنای ارزش‌ها -
امتياز: 1.0 از 5 - رای دهندگان: 1 نفر
 
زندگی  پس از مرگ، مبنای ارزش‌ها
نازایی و تزلزل اساس اخلاق
اشــــاره چه دلیلی برای بچه‌دار شدن وجود دارد؟ چرا باید سختی‌ها و تعهدات بچه‌داری را تحمل کرد؟ چرا نباید به نازایی تن داد؟ سئوالاتی از این قبیل پای بسیاری از حوزه‌ها و به‌ویژه حوزه‌ی اخلاق را به این موضوع باز کرده است. برخی آن را اخلاقی و برخی دیگر غیرِاخلاقی دانسته‌اند و عده‌ای هم حکم به خنثی بودن آن به‌لحاظ اخلاقی داده‌اند. اما فراتر از این قضاوت‌ها، ساموئل شفلر با نگاهی متفاوت آن را به اساس و مبنای اخلاق ربط می‌دهد و نازایی را موجب تزلزل اساس اخلاق می‌داند.

همه‌ی ما خواهیم مُرد، و جهان بدون ما به کار و بار خود ادامه خواهد داد. ساموئل شفلر (SamuelScheffler) در کتاب بسیار مبتکرانه و خلاقانه‌ی خود، مرگ و زندگی پس از مرگ (DeathandtheAfterlife)، به نحوی مستدل و قانع‌کننده تبیین می‌کند که چگونه این واقعیت آشکار بر ارزش‌های حاکم بر زندگی‌مان و انگیزه‌های شکل‌دهنده‌‌ی آن‌ها تأثیر می‌گذارند.

مُراد از زندگی پس از مرگ که عنوان کتاب به آن ارجاع دارد زندگی پس از مرگ شخصی نیست، یعنی آن نوع زندگی که در آن، وجود شخص به شکلی پس از مرگ ادامه می‌‌یابد. شفلر در این کتاب با زندگی پس از مرگ شخصی چندان سروکاری ندارد، البته در جایی از کتاب به این می‌‌پردازد که چگونه با ترس از مرگ خود مواجه شویم، اما موضوع اصلی او، به تعبیر خودش، زندگی پس از مرگ جمعی است، یعنی آن نوع زندگی که در آن پس از مرگِ شخص شما انسان‌های زیادی (بخوانید انسانیت) به زندگی خود ادامه خواهند داد؛ نه‌تنها بقای انسان‌هایی که تاکنون وجود داشته‌‌اند، بلکه زندگی انسان‌هایی که بعد از مرگ شما متولد خواهند شد. شفلر به این قائل است که زندگی پس از مرگ جمعی برای ما اهمیت بی‌‌نهایتی دارد -و از برخی جنبه‌‌ها مهم‌تر از بقای فردی‌مان است- گرچه متوجه اهمیت آن نمی‌‌شویم چون آن را ارسال مسلم می‌‌گیریم.

کتاب شفلر برگرفته از دوتا از درس‌گفتارهای تَنر (TannerLectures) او درباب ارزش‌های انسانی است، به همراه یک درس‌گفتار سوم درباب مرگ که در کنفراسی درباب آثار برنارد ویلیامز (BernardWilliams) ایراد شده است. این کتاب برای اینکه قالب درس‌گفتارهای تَنر را حفظ کند متشکل از مجموعه‌‌ای از اظهارنظرهای انتقادی سه متفکر صاحب‌‌نظر و پاسخ شفلر به آن‌هاست.

برای اینکه جایگاه زندگی پس از مرگ جمعی را در ساختار علائق، انگیزه‌‌ها و ارزش‌هایمان مشخص کنیم، شفلر از روش فلسفی آزمون فکری خلافِ ‌واقع بهره می‌‌گیرد که روشی جاافتاده و کلاسیک است: برای اینکه اهمیت چیزی را درک و فهم کنی، نبود آن چیز را تصور کن و ببین که چه چیز دیگری تغییر می‌‌کند. او دو آزمون فکری مهم را پیش می‌‌کشد: سناریوی روز محشر (doomsdayscenario) و سناریوی نازایی (infertilityscenario).

در سناریوی روز محشر، شما باید تصور کنید که، اگرچه شما عمر طبیعی خودتان را سپری می‌‌کنید و در پایان هم به علل طبیعی می‌‌میرید، اما کره‌‌ی زمین سی روز پس از مرگ شما در برخورد با یک سیاره‌‌ی عظیم‌الجثه کاملاً نیست و نابود می‌‌شود.

در سناریوی نازایی، انسان‌ها قدرت تولیدمثل خود را از دست می‌‌دهند، به طوری که پس از اینکه همه‌‌ی انسان‌های در قید حیات به علل طبیعی می‌‌میرند، دیگر هیچ انسانی وجود نخواهد داشت. این سناریوها، هر دو، شقوق و احتمالات وحشتناکی هستند، اما پرسش درخور این است که چطور این سناریوها وحشتناک هستند، وقتی که ما درباره‌‌ی انقراض و نابودی بشر تأمل می‌‌کنیم چرا ارزش‌های اخلاقی رنگ‌وبوی خود را از دست می‌‌دهند؟ چرا این دو سناریو، مخصوصاً سناریوی نازایی بشر تیشه به ریشه‌‌ی ارزش‌های اخلاقی می‌‌زند؟

البته بخشی از پاسخ ما با سرنوشت انسان‌های در قید حیات سروکار دارد. در سناریوی روز رستاخیز، کسانی که به مرگ طبیعی نمی‌‌میرند زندگی‌‌شان با یک مصیبت جمعی پایان می‌‌پذیرد. در سناریوی نازایی، کسانی که در حال حاضر جوان هستند رفته‌رفته پیر خواهند شود و از دنیا خواهند رفت. این جنبه از پاسخ ما نیست که شفلر به آن اهمیت می‌‌دهد. او معتقد است که اگر ما درباره‌‌ی این موارد به دقت بیندیشیم، متوجه می‌‌شویم که نبود احتمالی انسان‌هایی در آینده، پیامد بسیار منفی‌‌ای بر زندگی ما خواهد داشت. و این نشان می‌‌دهد که زندگی پس از مرگ جمعی، یعنی بقای انسان‌ها در آینده‌‌ی دور و دراز، تأثیر عظیمی بر زندگی حال حاضر ما دارد. همانطور که او نتیجه‌‌گیری می‌‌کند:

«از پاره‌‌ای از جنبه‌‌های انگیزشی و کارکردی مشخص، این واقعیت که ما و همه‌‌ی کسانی که دوستشان داریم دیگر نخواهند بود، کم‌تر از نبودن انسان‌های آینده که ما آن‌ها را نه می‌‌شناسیم و نه هویتی مشخصی دارند برای ما اهمیت ندارد. یا به تعبیر روشن‌‌تری، به دنیا آمدن انسان‌هایی که ما آن‌ها را نمی‌‌شناسیم و دوستشان نداریم، در قیاس با بقای خودمان و بقای انسان‌هایی که آن‌ها را می‌‌شناسیم و دوستشان داریم اهمیت بیش‌تری دارد.»

دلیل شفلر برای این مدعای خود آن است که از بین رفتن زندگی پس از مرگ جمعی معنای ارزشِ آن کاری را که در حال حاضر انجامش می‌‌دهیم تضعیف می‌‌کند، به نحوی که اضمحلال زندگی شخصی خودمان چنین کاری را انجام نمی‌‌دهد. ارزش زندگی و فعالیت‌های واقعی ما که زمان آن سپری شده است به جاگیرشدن آن‌ها در تاریخ زندگی بشری که بسیار فراتر از ما در آینده امتداد می‌‌یابد بستگی دارد. این امر بدین خاطر است که انسان خود را در جهان بی‌نهایت بزرگ موجودی کوچک می‌‌داند و می‌خواهد ارزش‌های خود را با این کیهان عظیم منطبق کند.

وابسته‌‌بودن ارزش فعلی به وجود انسان‌هایی که در آینده متولد می‌‌شوند واضح و روشن است: اگر این انسان‌ها وجود نداشته باشند دیگر معنای محصلی ندارد که پروژه‌‌های طولانی‌مدت را پیگیری کنیم؛ پروژه‌‌هایی مانند جست‌وجو برای درمان سرطان، یا مقابله با گرم‌‌شدن کره‌ی زمین، یا تحول در نظام حقوق بین‌‌الملل.

اما شفلر عقیده دارد که دورنمای انقراض بشر احتمالاً انگیزه‌ی بسیار انسان‌ها را برای این نوع فعالیت از بین می‌‌برد: زاد و ولد (در سناریوی روز رستاخیز)؛ خلق آثار هنری، ادبی، تحقیقات علمی و تاریخی (در سناریوی نازایی). جایگاه این امور در سنت‌هایی که بسیار فراتر از زندگی‌‌ و تشریک مساعی ما می‌‌رود، به عقیده‌‌ی شفلر، ارزشی است که به آن امور می‌‌دهیم و انگیزه‌‌ی ما برای پیگیری آن‌هاست.

در اینجاست که شفلر عقیده دارد ارزش‌های بشری نه از فرد انسانی بلکه از چیزی ناشی می‌‌شود فراتر از خود او: انسانیت. یعنی هرچه ارزش‌های آدمی بی‌زمان باشد، و خود را تخته‌بند زمان و مکان نکرده باشد، این ارزش هم اعتبار بیشتری دارد و هم از قدرت انگیزشی بیشتری برخوردار است. به عقیده‌ی شفلر، مهم‌ترین عیب و ایراد لذت‌طلبی است که ارزش‌های زندگی خوب را مکان‌ و زمان‌‌بند می‌‌کند، و این کار ارزش‌ها را از عینی‌‌بودن ساقط می‌‌کند و آن‌ها را به سمت‌وسوی نسبی‌‌انگاری سوق می‌‌دهد. نسبی‌‌انگاری‌‌ای که ویران‌‌کننده‌‌ی تمام ارزش‌هاست.

آنچه شفلر در اینجا می‌‌گوید حکایت از بحث او درباره‌‌ی ربط و نسبت بین ارزش، زمان و تاریخ در جستار پیشین او دارد: «هنجاری‌ بودن سنت». او در آنجا می‌‌نویسد:

«سنت‌ها رویه‌‌های انسانی هستند که هدف آن‌ها حفظ آن چیزی است که فراتر از طولِ عمر هر فرد و نسلی می‌‌رود. آن‌ها مشعل‌هایی جمعی و بین‌‌نسلی هستند که ابداعی انسان‌هاست تا انگیزه‌‌ی عمیق انسانی را برای حفظ آنچه ارزشمند است برآورده کنند. شخص برای اینکه بر سنتی صحه بگذارد... در جست‌وجوی این است تا در طی زمان از بقای آنچه ارزشمند است اطمینان حاصل کند. و در طلب این اطمینان از بقای آنچه ارزشمند است، شخص از اهمیت محسوس مرگ خود می‌‌کاهد.»[i]

اما این کندوکاو در تأثیر فراگیر آینده بر حال حاضر از طریق زندگی پس از مرگ جمعی، دامنه‌‌ی این موضوع را گسترش می‌‌دهد و حوزه‌‌ی کاملاً جدیدی به روی ما باز می‌‌کند تا درباره‌‌ی آن فکر کنیم. صرفاً به خاطر این نیست که می‌‌خواهیم ارزش آن چیز را که از مرگ ما، جان سالم به در می‌‌کند مشخص کنیم. برعکس، حتی ارزش حال حاضر بیش‌تر آن‌ها که به زندگی ما شکل می‌‌دهد به استمرار آن بستگی دارد.

شفلر می‌‌پذیرد که پاره‌‌ای از امور ممکن است از این ورطه‌‌ی افتادن به بی‌‌معنایی برکنار بمانند، اموری مانند دوستی، آسایش و راحتی شخصی، اجتناب از درد و شاید پاره‌‌ای از فعالیت‌هایی که به تعبیری از قبل بی‌‌معنا بودند، مانند بازی‌ها، که به گفته‌‌ی او «حباب‌های مستقلی از اهمیت و معنا را جعل می‌‌کند». اما زندگی‌‌ای که ارزش آن به کیفیت تجربه‌‌ی شخصی بلاواسطه محدود باشد زندگی بی‌‌مایه‌‌ای است.

ما دغدغه‌‌ی چیزی بیش از تجربه‌‌‌‌ی شخصی‌‌مان یا روال زندگی شخصی‌‌مان داریم. این امر، به گفته‌‌ی شفلر، یکی از مهم‌ترین شیوه‌‌هایی است که ما در آن فردگرا نیستیم: ما، به خاطر اکثر آن چیزهایی که در زندگی‌‌مان به آن‌ها ارزش قائل هستیم، به بقای انسانیت در آینده وابسته‌‌ایم. شفلر از این هم فراتر می‌‌رود. او این رأی و نظر را از رمان پی. دی. جیمز «ناپذیرفتنی» می‌‌داند که:

از بین رفتن قریب‌‌الوقوع زندگی بشر تأثیر عموماً افسرده‌‌کننده‌‌ای بر انگیزه‌های آدم‌ها و به اعتمادشان به ارزش‌های فعالیت‌های آن‌ها می‌‌گذارد. این نابودی قریب‌‌الوقوع ظرفیت شور و شوق و فعالیت قاطع و لذت‌‌بخش را در حوزه‌‌ی بسیار وسیعی کاهش می‌‌دهد... ما اصلاً نمی‌‌توانیم این امر را مسلم فرض کنیم که فعالیت بولگیر در چاودار (TheCatcherintheRye)، تلاش برای فهم مکانیک کوانتوم، یا حتی خوردن یک وعده‌‌ی غذایی عالی برای انسان‌ها اهمیت یکسانی داشته باشد، در جهانی که آنطور که پیداست آینده‌ی انسانی ندارد.

در واقع، پایان قریب‌‌الوقوع انسانیت ممکن است ارزش بسیاری از تجارب ما را افزایش دهد نه اینکه کاهش دهد. فرض کنید در حال گوش دادن به آهنگ زیبایی هستید و می‌‌دانید که این آخرین لحظاتی است که چنین تجربه‌ی دل‌پذیری را از سر می‌‌گذرانید، چون که همگی به زودی نیست‌ونابود خواهیم شد. حال چه احساسی خواهیم داشت؟

اما شفلر عقیده دارد انگیزه برای انجام کارهایی که سهمی در فرهنگ، معرفت، اقتصاد و جامعه‌‌مان دارد بسیار دشوار است که از این دو سناریو (روز رستاخیز و نازایی) جان سالم به در ببرد، و اینکه در این دو سناریو معنا از زندگی‌‌مان رخت بر می‌بندد. بنابراین اگر آینده‌‌ای در کار نباشد زندگی‌‌مان فاقد معنا خواهد بود.

حال اگر قبول کنیم که زندگیِ پس از مرگِ جمعیِ ما به ارزش‌ها و انگیزه‌‌های ما برای عمل به آن ارزش‌ها شکل می‌‌بخشند، این سئوال مطرح می‌‌شود که اگر از منظر اخلاق، حکم به بچه‌‌دار نشدن بدهیم و از انسان‌ها بخواهیم که به نوعی به نازایی خود تن دهند، و با توجه به اینکه یکی از ویژگی‌های احکام اخلاقی عمومیت و تعمیم‌‌پذیری آن است، آیا این حکم به تضعیف خود ارزش‌های اخلاقی نمی‌‌انجامد. به تعبیر دیگر، اگر با مدعای شفلر موافق باشیم آیا حکم به بچه‌‌دار نشدن نوعی خودشکنی نیست؟

 


[i]- . بنگرید به

SamuelScheffler, EqualityandTradition: QuestionsofValueinMoralandPoliticalTheory(OxfordUniversityPress, 2010), p.305.