نقد و ارزش

  • پرینت
نقد و ارزش -
امتياز: 3.0 از 5 - رای دهندگان: 2 نفر
 
نقد و ارزش
بنای نقد اجتماعی بر ارزش‌های اجتماعی مشترک

  مقدمه

یکی از مؤلفه‌های پایداری هر قوم و ملتی، خیرخواهی نسبت به یکدیگر است که خود را در مقولاتی چون نقد، سنجش، رعایت، پایش، دعا، امر و نهی و نصیحت بازمی‌نمایاند. کنش نقد در وضع مدرن، وضع خاصی یافته است که بدون توجه به الزامات و استلزامات آن، ره به غایت نمی‌برد. در بسیاری از جوامع پیشرفته، کنش نقد توانسته است نوعی از سعادت را برای آن ملل به ارمغان آورد. کنش نقد اجتماعی به ویژه وقتی اهمیت مضاعف می‌یابد که ملتی سودای توسعه، پیشرفت، تکامل و ترقی را داشته باشد و خود این مقولات وقتی تحقق عینی می‌یابد که آن ملت در کنار منابع مادی و انسانی به سرمایه‌ی اجتماعی نیز توجه داشته باشد. در این نوشته بر این نکته تصریح می‌رود که نقد اجتماعی که مقوم توسعه و تکامل هر ملتی است، ‌صرفاً وقتی محقق می‌شود و به سرانجام می‌رسد که مبتنی بر ارزش‌های مشترک آن قوم باشد. به دیگر سخن، کنش نقد اجتماعی نیازمند یک نظریه‌ی نقد است که آن نظریه وجه بومی داشته باشد و مبانی خود را از ارزش‌های مشترک آن جامعه به دست آورده باشد. بدون داشتن نظریه‌ی نقد مبتنی بر ارزش‌های مشترک، کنش نقد نه تنها به غایت خود نمی‌رسد، بلکه پیامدهای سوء نیز دارد که به وجوهی از آن‌ها پرداخته خواهد شد.

 

  نقد اجتماعی و ارزش‌های اجتماعی مشترک

نقد خود یک ارزش اجتماعی است که مبتنی بر ارزش‌های مشترک است.[i] منظور از ارزش‌های مشترک، آن دسته از باورهایی است که میان (اکثریت) افراد و اعضای یک قوم و جامعه، به‌مثابه اموری مطلوب، مناسب، خوب یا نیک دانسته می‌شود.

اگرچه اجماع در باب ارزش‌های مشترک، امری صعب باشد، اما توافق بر سر آن‌ها امری ممکن است و در عمل نیز جوامع با ارزش‌های مشترک توافق‌شده سروکار دارند. این ارزش‌های مشترک اجتماعی، مشروع و تعهد‌آور هستند و فرایند جامعه‌پذیری را تسریع می‌کنند. در واقع،‌ نقد اجتماعی نیز یکی از سازوکارهای جامعه‌پذیری است.[ii] برای اینکه ارزش اجتماعی بودن کنش نقد مشخص شود،‌ می‌توان از جوانب مختلفی دست به استدلال زد. در این میان،‌ می‌توان وجوه زبانی مختلف این مفهوم را به بحث گذاشت.[iii] نقد دارای یک مفهوم، یک برداشت، و یک فرهنگ است. برای تحول جمعی لازم است که «مفهوم» نقد به «برداشت» و سپس به «فرهنگ» نقد ارتقا یابد. در مفهوم[iv] نقد، نظر به معنای متفاوت واژه‌ی نقد از معنای سایر واژه‌ها است؛ مثلاً از معنای لفظی واژه‌ی ایراد، خرده‌گیری، طعن، هجو، طنز و تمسخر. مفهوم نقد، مفهومی است كه بی‌تأمل دقیق، در گفتار و سخن به كار می‌رود و نوعی معنای ساده و متمایز از سایر الفاظ را از خود ساطع می‌كند. در یک گام بالاتر، برداشت[v] یعنی نظامی كه در مرحله‌ی تبیین در قالب یك نظریه بیان می‌شود. برداشت نقد، شأن عالمان هر جامعه است. چه بسا برداشت نقد به سطح یك نظریه‌ی دقیق و عالمانه نرسد اما صاحبان برداشت، عموماً تلاش دارند آن را به سطح نظریه ارتقا دهند.

تلقی[vi] یا فرهنگ نقد، یعنی معنایی كه افراد هر جامعه به دنبال كنكاش برآمده از برداشت نقد در ذهن دارند. تلقی نقد شأن كاربران -‌اعضای- ‌هر جامعه است. این تلقی، حس روان‌شناسی خاص خود را در جامعه می‌سازد كه نیرومندی این حس خود معیاری برای سنجش كارآمدی و تأثیرگذاری آن تلقی است؛ زیرا آن حس، اصول روان‌شناختی‌ای را به نمایش می‌گذارد كه اعمال آن‌ها و عمل بر اساس آن‌ها نتیجه كار را نشان می‌دهد. سرجمع این تلقی را می‌توان فرهنگ نقد نامید. این فرهنگ، سازمان جامعه را نزد افراد تقویت می‌كند. برای اینكه نقد به مرحله‌ی فرهنگ وارد شود لازم است در مفاهیم دیگری توضیح داده شود. به عنوان مثال در مفاهیمی چون نظم، حق و قانون.

در حالی كه مفهوم نقد به واژه و لفظ نقد نزدیكی می‌كند، برداشت نقد به نظریه‌ی نقد تنه می‌زند و تلقی نقد به معنای روزمره‌ی آن در ذهن و زبان افراد قرابت می‌یابد كه شكل اجتماعی آن، فرهنگ نقد است. اگر این سه را با مباحث زبان‌شناسی مقایسه كنیم، اولی یك اسم ساده است كه از خود معنایی ساطع نمی‌كند؛ تمییز هر اسم از سایر اسامی و واژه‌ها ناشی از معنای ذهنی كاربرد ضمنی آن در یك جمله است. دومی یك فعل است كه امتداد و بسط را می‌طلبد و سومی یك قید (فرهنگ) است كه با هر فعلی همراه می‌شود و نحوه‌ی پندار، گفتار و كردار را به قید می‌كشد. افراد هر جامعه، دربند فرهنگ هستند.[vii] درست در همینجاست که ابتنای نظریه‌ی نقد بر ارزش‌های مشترک، اهمیت می‌یابد.

وقتی که نظریه‌ی نقد مبتنی بر ارزش‌های مشترک جامعه باشد، نظریه‌ی نقد، یك برداشت موجه[viii] از مفهوم نقد است که از درون منسجم[ix] و از بیرون باثبات[x] است؛ از درون منسجم است چون اجزایش با هم همنوا و هماهنگ هستند و از بیرون باثبات است چون بدیل‌های دیگر رقابت جدی و از صحنه‌براندازانه‌ای را برای آن تدارك ندیده‌اند و لذا آن نظریه در اذهان و اعمال افراد حك شده است. درست در همین وضعیت است که یك نظریه‌ی منسجم، تأیید خودش را می‌آفریند و نیاز به نوعی دلیل از جنس غیر خودش ندارد.[xi] بنابراین، حركت از مفهوم نقد به عمل نقد نیازمند نظریه‌ی نقد است. نظریه‌ی نقدی که مبتنی بر ارزش‌های مشترک جامعه باشد، چونان چارچوبی است که ناقد و نقدشونده درون آن قرار می‌گیرند. نظریه و علم نقد مقدم بر عمل نقد است. با این توجیه، به نظر می‌رسد نقد، عملی پسااندیشه‌ای است؛ ابتدا باید اندیشه‌ی نقد فربه شود تا بتوان نیرومندی عمل نقد را تضمین كرد. نظریه‌ی نقد نه‌تنها پیش‌شرط عمل نقد، بلكه راهنمای عمل انسانی در معنای عام آن است: این نظریه ویژگی‌هایی از این قبیل دارد: ماهیت منافع حقیقی را روشن می‌كند؛ قیود خودخواسته را حلاجی می‌كند؛ و محتوای معرفتی دارد.[xii] نظریه به انسان خودمختاری می‌دهد؛ نیرویی به او می‌دهد كه از طبیعت و چنبره تقدیر و سرنوشت رها شود و خود و جامعه را اداره كند. تا نظریه‌پردازِ نقد در جامعه موجود نباشد، دوران ما دوران واقعی نقد نخواهد بود.[xiii]

آنچه نقد را ممكن، عملی، اجرایی و به سرانجام می‌رساند، وجود یك نظریه‌ی نقد است كه در تناسب با جامعه و فرهنگی كه قرار است نقد شود، شکل می‌گیرد. به دیگر سخن، نظریه‌ی نقد، با هماهنگی و آشنایی با ارزش‌های بنیادین زنان و مردانی كه قرار است نقد شوند، تدوین می‌شود. می‌توانیم نظریه‌ی نظریه نقد را از سایر جوامع و فرهنگ‌ها، حتی، اقتباس و ابتیاع كنیم، اما نظریه‌ی نقد چون لاجرم، اجتماعی می‌شود و هنجارها و باید و نبایدهای آن مبتنی بر ارزش‌های مشترك است (یعنی قرار می‌شود در یك جامعه خاص كارا و مؤثر و نافذ باشد) باید درونی و خاص باشد. باید برخاسته از اجتماعی باشد كه ناقد بافاصله یا بی‌فاصله به نقد آن می‌پردازد. نظریه‌ی نقدِ جهان‌شمول و عام، امری پارادوكسیكال است و به همین دلیل توان و نیرومندی ندارد. نقد همچون زبان، پدیده‌ای اجتماعی است. هركس زبانی برای خود جعل نمی‌كند. مفاهیم منفرد نقد همچون زبان‌های جعلی، عقیم از بازتولید و فعلیت یافتن هستند. از زمان كودكی كه به یادگیری زبان مشغول می‌شویم در نظامی اجتماعی قرار می‌گیریم كه از قبل وجود داشته است. نظامی كه میلیون‌ها انسان طی قرون متمادی در آن كلمات واحدی را به كار برده‌اند. اما در وضعیت نبود نظریه و فرهنگ نقد، عمل نقد به نحو شخصی پی گرفته ‌می‌شود؛ نقد، وصفی جمعی نمی‌یابد تا در نهادهای اجتماعی، یا به‌مثابه نهادی اجتماعی متبلور شود. لذا درست در جایی كه نقد باید خود را در روابط اجتماعی نشان دهد، به قلمرو فردی وارد می‌شود.

  پیامدهای کنش نقد غیرِمبتنی بر ارزش مشترک

به همان میزان که نقد اجتماعی تنها در صورتی که مبتنی بر ارزش‌های مشترک باشد، می‌تواند به اهداف خود نائل آید، نقدهای اجتماعی غیرِمبتنی بر ارزش‌های مشترک، ابتر و ناکارآمد هستند. می‌توان برخی از وجوه و پیامدهای فقدان نظریه نقد و یا عدم ابتنای نظریه‌ی نقد بر ارزش‌های مشترک را در موارد زیر خلاصه كرد:

 

1.اگر نظریه‌ی نقد وجود نداشته باشد، استناد به تاریخ، اولین مانع نقد می‌شود. اما اگر نظریه‌ی نقد وجود داشته باشد، تاریخ عوامل نقد را فراهم می‌آورد، چون اساساً نقد هر ملت مبتنی بر تاریخ آن ملت است. لذا هر جامعه با خودش مقایسه می‌شود (گذشته، امروز و فردایش) نه با جوامع دیگر. به گفته‌ی آرون، «هر جامعه‌ای به نوعی از وجود خود، آگاهی دارد».[xiv] نقد نیازمند نوعی همزمانی و ادغام گذشته در آینده و حال است. ناقد صرفاً به غنیمت شمردن فرصت بین دو عدم اكتفاء نمی‌كند.

 

2. در جایی كه نظریه‌ی نقد مبتنی بر ارزش‌های مشترک وجود نداشته باشد افراد دست به انتخاب غیرِضروری میان این یا آن می‌زنند: یا باید نقادی كرد یا زندگی. در حالی كه با داشتن نظریه‌ی نقد، گویی، نقد واقعی وقتی است كه بدون ادعای نقادی، زندگی و عمل نقادانه داشت و بدون ادعای زندگی، نقد زندگی كرد. زیرا هیچ انسانی جزیره‌ای جداافتاده نیست.

 

3. بدون نظریه‌ی نقد، نقد بر نظریات غیرِنقدی مبتنی می‌شود. به عنوان مثال نظریات روان‌شناسانه عمل ناقد را راهنما می‌شوند. از همین‌رو ناقد بدون نظریه‌ی نقد از نقد خود لذت می‌برد و در صورت عدم توفیق نقدهای خود، یا منزوی می‌شود و یا به افراط عملی روی می‌آورد. حتی اگر نظریات روان‌شناسانه هم مطرح نباشند، این ایدئولوژی است که راهنمای نقد می‌شود. در نتیجه -با به یاد آوردن افسانه‌ی تابوت- پاهایی كه از تابوت بیرون زده شود، بریده می‌شوند و اگر به اندازه‌ی تابوت نباشند، كشیده می‌شوند. در چنین وضعیتی به‌جای آنكه نقد بر اساس نوعی نظریه صورت گیرد، الهام‌بخش ایدئولوژی است. این اید‌ئولوژی از منتقدان تأییدی را انتظار دارد كه با آرمان‌های آزادی‌خواهانه كم‌تر سازگار است و مانع از آن می‌شود كه انتقادِ از جزئیات از حد معینی فراتر رود، بی‌آنكه اعتبار خود ایدئولوژی حاكم را به خطر اندازد. زیرا ایدئولوژی با اصولی جزمی سروكار دارد كه قابل نقد نیستند و منتقد را چنان می‌كند كه از جامعه خود بیش از علم خود خشنود باشد.

 

4. ناقد بدون نظریه‌ی نقد مبتنی بر ارزش‌های مشترک، نسبت به خود محافظه‌كار و نسبت به دیگران انقلابی است.[xv] چنین نقدی اصلاح‌طلبی را ناممكن و انقلاب را تسهیل می‌کند. این نقد به نحو ناشیانه و كوتاه‌مدت، مسئولیت‌آور است. حال آنكه در نقد مبتنی بر نظریه، حتی اگر هم مسئولیت معنا یابد، نه از نوع مسئولیت بر صغار و سفهاء و ضعفاء است؛ مسئولیتی متقابل و از سر همكاری و همزیستی و دوستی است؛ در حالی‌كه ایدئولوژی اگر راهنمای نقد باشد اعضای جامعه از یكدیگر ترس دارند. امنیت وجه پسینی می‌یابد: امری مطلوب می‌شود نه امری موجود. حتی عدالت نیز همین وضع را می‌یابد. در نقد بدون نظریه، جامعه همواره به دنبال عدالت است. حال آنكه منتقد مسلّح به نظریه، جامعه‌ی عادل را در دسترس و قریب می‌بیند و خواهان گذر از عدالت به دوستی است.

 

5. بدون نظریه‌ی نقد، به نقد «غیر» پرداخته می‌شود. در حالی كه نقد اجتماعی فقط نقد خود است. یكی از شاخص‌های مهم تمییز نقد مبتنی بر نظریه و نقد بی‌نظریه، شاید آن باشد كه نظریه‌ی نقد، ناقد را بی‌نیاز از توسل و استمداد به «دیگری» در نقد «خود» می‌كند. در حالی‌كه فقدان نظریه‌ی نقد، منتقد را به ساخت دیگری در برابر خود می‌كند تا به واسطه‌ی وضع مطلوب او خود را معیاری برای نقد خود بیابد. در همین راستا، شرق‌‌شناسی، با تصویر دیگربودی كه از خود در قالب شرق تنبل، احساسی و فاقد اندیشه ساخت، در واقع خود را نقد كرد. نقد غیر -چه در معنای دشمن‌شناسی و چه در معنای دیگردوستی- عذرغیرِاخلاقی ناقد در ناتوانی و نادانی از بایسته‌ها و شرایط نقد خود است. البته كه نقد در تعامل با دیگران صورت می‌گیرد اما نه برای تفوق بر تفاوت‌های دیگران. در غیر این صورت، دیگران، معیار نقد می‌شوند. و به گفته‌ی فِی، منتقد گرفتار روانكاوی خطابرانگیز خاص و عام (شیوه‌های مختلف تفاوت و شیوه‌های مشترك شباهت) می‌شود: یك سر این دوانگاری شباهت‌گرایی است كه در آن از تفاوت‌ها چشم‌پوشی می‌شود و به انسان عام چشم دوخته می‌شود و سر دیگر جدایی‌طلبی است كه به‌واسطه آن بر اختلافات تأكید می‌شود. ولی این یك طریق غلط است؛ زیرا عام تنها از طریق خاص وجود می‌یابد و از سوی دیگر خاص به خودی خود خاص نیست.[xvi]

 

6. بدون نظریه‌ی نقد مبتنی بر ارزش‌های مشترک، منتقد موضع خود را بری از نقد می‌داند و به تثبیت آن می‌پردازد. او با اتخاذ موضع، حیات خود را در نقد می‌یابد. لذا صورت‌ مسئله نقد عوض می‌شود. در لحظه‌های حساس چنین فكر می‌كند كه یا باید نقد كند (كه ناچار موضع خود را هم باید نقد كند) یا مماشات. به دیگر سخن، ناقد به دلیل عدم توانایی در نقد خود، در لحظه‌های سرنوشت‌ساز یا به خواب می‌رود یا خود را به خواب می‌زند، به امید كاذب بیداری و در عمل، منتقد به هزل و كنایه‌های نیشدار و فیلسوفان به سكوت طولانی (نگه كردن عاقل اندر سفیه) می‌رسند.

 

7.بدون نظریه‌ی مبتنی بر ارزش‌های مشترک نقد، منتقد با قدرت در می‌افتد بی‌آنكه بداند كارگزار قدرت شده است. در اینجا نقد برای وضوح، ثبات و نظم اصالت می‌یابد. چنین دانشی در خدمت قدرت قرار می‌گیرد: هدفش برقراری و تداوم قدرت است. اما چون نبود نظریه‌ی نقد، ناهماهنگی میان علم و عمل را در پی دارد نقد روشنفكر به نفی قدرت و در نتیجه آنارشیسم نظری منتهی می‌شود؛ آنارشیسمی كه در دنیای مدرن كنونی كانون محوری حفظ و بسط قدرت است. وجود دشمن و انگاره‌ی‌ ترس از بی‌نظمی، مهم‌ترین عامل اعمال قدرت از سوی اقتدارهای مستقر است. از این‌رو، منتقد خود را نیازمند حمایت می‌بیند. منتقد در مقابل خود، محوری را به تصویر می‌كشد كه -در قالب جامعه، دولت، یا قدرت-‌ او را محدود و محصور می‌كند و مهم‌تر از همه بقای او (و به‌طور مشخص، شأن اجتماعی‌اش) را با خطر مواجه می‌سازد.

 

8. بدون نظریه‌ی نقد مبتنی بر ارزش‌های مشترک، بی‌طرفی و عینیت‌گرایی (جدایی فیزیكی، عاطفی و ذهنی از حوزه نقد، عدم تداخل با موضوع نقد و بی‌تفاوتی نسبت به نتایج نقد) تلاش ناقد را به هرز می‌برد. ارزش‌های بنیادین، و در نتیجه، داوری و قضاوت انتقادی فراموش می‌شود، مسئولیت به خنثی بودن بدل می‌شود و نقد به غیرِعمل تبدیل می‌شود؛ این درست در حالی است كه تمایز میان سوژه و ابژه همچنان استوار بر جا می‌ماند اما واقعی و عینی بودن نقد، لوث می‌شود.

 

  جمع‌بندی

یکی از دلایل ضعف هنر انتقاد و خیرخواهی و نصیحت در میان ما، فقدان نظریه‌ی نقد است؛ آن هم نظریه‌ی نقدی که خود مبتنی بر ارزش‌های مشترک باشد. چنانكه والزر در تفسیر و نقد اجتماعی به این نکته تصریح داشته است، فقدان نظریه‌ی نقد جامعه را در مرحله‌ی ابتدایی رشد و توسعه انسانی نگه می‌دارد. به بیان او در وضع فقدان نظریه‌ی نقد، نقد اجتماعی بیش از آنكه مولود عملی معرفت علمی باشد، پسرخوانده‌ی فرهیخته اعتراض عمومی است. «ما، از طریق شرح و تفصیل اخلاقیات و گفتن داستان‌هایی درباره جامعه‌ای عادلانه‌تر از جامعه خودمان (كه فی‌الواقع هیچ تفاوتی هم با آن ندارد) به‌طور طبیعی انتقادی بار می‌آییم.»[xvii] اما این نحوه نقادی چه نسبتی با زندگی و جامعه دارد؟ به‌نظر می‌رسد كه چنین نقدی بیش از آنكه مثبِت و ایجابی باشد، از سر انكار و نفی است. لذا، اگر نظریه‌ی نقد مبتنی بر ارزش‌های مشترک، نباشد سنت نفی در این قلمرو همچنان استمرار می‌یابد؛ ‌به این دلیل روشن كه هنجارها -اگر هم مدون و اندیشیده‌شده باشند- مبتنی بر ارزش‌های مشترك نیستند. به دلیل فقدان نظریه‌ی نقد، حتی روشن‌فكری نیز به انحراف و انحطاط می‌رود. سارتر در جایی می‌نویسد كه روشنفكر هم محصول و هم شاهد یك جامعه دوپاره است و لاجرم این دوپارگی را به درون خود منتقل می‌كند و لذا روشن‌فكر یك پدیده‌ی تاریخی است. به این مفهوم هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند از روشنفكرانش شكایت كند، بی‌آنكه خود را متهم سازد؛ زیرا این پدیده را خودش بار آورده است. اما داشتن نظریه‌ی نقد حداقل این فایده را دارد كه آشكار می‌سازد كه نقد صرفاً یك عمل روشنفكرانه نیست: نقد، عملی اجتماعی و در نتیجه، همگانی است.

نهایتاً اینكه وجود نظریه‌ی نقد مبتنی بر ارزش‌های مشترک، امكان گفت‌وگو را فراهم می‌آورد. گفت‌وگو به معنای شنیدن سخن یكدیگر و نه صرف با هم یا به هم سخن گفتن؛ یعنی تمرین سكوت؛ تكرار خاموشی. در غیر این صورت به مذاكره، مشاجره و مصاحبه تبدیل می‌شود و عمل بودن نقد به محاق می‌رود. نقد بدون نظریه باعث آن می‌شود كه نقد فرد اجتماعی به نفی شأن اجتماعی او منجر شود. بنابراین، بدون توجه به ارزش‌های مشترک و بدون ابتنای نظریه‌ی نقد بر آن ارزش‌ها، عمل نقد اگر ناممكن نباشد، بی‌حاصل است.

 

 

 

 

 

 

 

 

منابع

گیدنز، آنتونی، جامعه‌شناسی، منوچهر صبوری، تهران: نشر نی، ۱۳۷۶.

والزر، مایکل، تفسیر و نقد اجتماعی، مترجم:‌مرتضی بحرانی، تهران،‌ انتشارات پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی، 1386.

رالز، جان، نظریه‌ی عدالت، مترجم:‌محمدکمال سروریان و مرتضی بحرانی،‌ تهران،‌ انتشارات پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی، 1387.

ریکور، پل، در باب ترجمه، ترجمه مرتضی بحرانی، تهران، پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی، 1385.

پین، مایكل، فرهنگ اندیشه انتقادی، پیام یزدانجو، تهران، 1388.

کانت، ایمانوئل، سنجش خرد ناب، ترجمه ادیب سلطانی، تهران، 1372.

آرون، ریمون، مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، باقر پرهام، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، سوم، 1372.

فی، برایان، فلسفه‌ی امروزین علوم اجتماعی، خشایار دیهیمی، تهران، طرح نو، 1384.

 


[i]-  البته نقد میتواند یک ارزش فردی هم باشد؛ اما تلقی نقد به مثابه ارزشی فردی بیشتر در مباحث معطوف به خودسازی و یا مباحث عرفانی و صوفیانه مطرح است. نقد فردی که طی آن، به قول معصوم، سعادتمندی انسان نیازمند حضور «واعظ من نفسه» است، ضرروتاً به اصلاح اجتماعی نمیانجامد، هرچند میتواند آن را تسریع کند. در این گفتار، بحث ناظر به نقد اجتماعی است.

 

[ii]-  برای توضیح بیشتر در این خصوص، رک: گیدنز، آنتونی، جامعهشناسی، منوچهر صبوری، تهران: نشر نی، ۱۳۷۶.

 

[iii]-  مؤلف در این طرح نظری، وامدار این دو اثر است: مایکل والز، تفسیر و نقد اجتماعی، مترجم: مرتضی بحرانی، تهران،انتشارات پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی، 1386. و جان رالز، نظریه عدالت، مترجم:محمدکمال سروریان و مرتضی بحرانی،تهران،انتشارات پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی، 1387.

 

[iv]concept

 

[v]conception

 

[vi]meaning

 

[vii]- در این زمینه رک: پل ریکور، در باب ترجمه، ترجمه مرتضی بحرانی، تهران، پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی، 1385.

 

[viii]justified

 

[ix]congruent

 

[x]stable

 

[xi]- بهعنوان مثال نظريه عدالت بهمثابه انصاف (ارائه شده از سوي جان رالز) كه از جنس رويهاي وظيفهگرا بود و مبتني بر آموزه قرارداد، به هيچ وجه نيازمند ادله غايتگرا و آموزههاي غيرقراردادگرايانه نبود.

 

[xii]- رنسوم، در: مايكل پين، فرهنگ انديشه انتقادي، پيام يزدانجو، ص767.

 

[xiii]- كانت ميگفت: «دوران ما دوران واقعي نقد است كه همه چيز بايد تابع آن باشد» به گفته وي عواملي چون دين و قانون، خرد را از نقد و سنجش باز ميدارند ولي سپس بدگماني موجهي عليهشان به وجود ميآيد ولي ديگر نميتوانند ارج صميمانهاي را طلب كنند كه خرد فقط به چيزي ميگذارد كه توانسته باشد در برابر آزمون آزاد و آشكار او استوار بماند. (ايمانوئل كانت، سنجش خرد ناب، اديب سلطاني، ص12، پانوشت.)

 

[xiv]- ريمون آرون، مراحل اساسي انديشه در جامعهشناسي، باقر پرهام، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، سوم، 1372، ص 11.

 

[xv]- برگرفته از ريمون آرون در توصيف جامعهشناسان روسي. «جامعهشناسان شوروي نسبت به خودشان محافظهكار و نسبت به ديگران انقلابياند. جامعهشناسان آمريكايي در مورد مسائل جامعه خودشان و دستكم بهطور ضمني در مورد مسائل همه جوامع، اصلاحطلب هستند. ريمون آرون، همان، ص 7 (مقدمه).

 

[xvi]- برايان في، فلسفه امروزين علوم اجتماعي، خشايار ديهيمي، تهران، طرح نو، 1384،ص339.

 

[xvii]-  والزر، همان، ص34.