بر اساس آنچه کانت در« نقد عقل محض» مطرح کرد نه فقط مابعداالطبیعه عقلی ناممکن میگردید؛ بلکه به تعبیری فلسفه نیز بلاموضوع میشد. اگر عالم متشکل از دو اقلیم طبیعت و ماوراء طبیعت است و اگر طبیعت موضوع علم است و ماوراء طبیعت خارج از دستبرد تأمل عقلانی، دیگر چه میماند برای فلسفهای که بارزترین تجسم عقل است؟ نئوکانتیها، خاصه در مکتب بادن این را دریافتند که فلسفه پس از کانت محتاج باز تعریف حوزهی خویش است.
موضوع فلسفه از منظر آنان مسئله ارزش بود و معنا و آرمان و پرورش و هدف و از این قبیل. فلسفه از دید مکتب بادن ربطی وثیق و عمیق داشت با حیات آدمی. این البته در پی وقوفی بود که اندک اندک به عرصهی حیات غیر حسی و در عین حال پیشتئوریک ایجاد میشد. امیل لاسک ـمحبوبترین شاگرد ربکرتـ سهم بسزایی در تشخص بخشیدن به آنچه خود او عرصهی پیشتئوریک نامید داشت و بعدها در درسگفتارهای 1919 هایدگر در فرایبورگ به شکل چیزپیشتئوریک درآمد (PretheoriticalSomething). در فلسفهی سنتی هر جوهری صورتی داشت و مادهای. صورت موضوع تعقل و منطق بود و ماده موضوع شهود حسی. شهود حسی معرفت بخش نبود و در آن صرفاً تشخص یک جوهر محسوس میگشت. به عبارت دیگر هر آنچه غیر از تعقل در باب صورت بود، حسی بود عاری از حیثیت معرفت بخشی. به همین سبب انفعالات هیچگاه حیث معرفتی نداشتند و چیزی بر معرفت نمیافزودند. نئوکانتیها، خاصه لاسک، دریافتند که عرصهی پیش تئوریک صرفاً حسی نیست؛ بلکه متضمن نخستین معرفت ماست. این همان عرصهای بود که معرفت در آن به شکل ارزش، معنا، هدف و ... در میآمد. بهعلاوه این عرصه تاریخی نیز بود. به همین سبب ما برآنیم این عرصه برآمدگاه علم انسانی نیز هست. اما آنچه در این مجال باید بر آن تأکید کرد آن است که نزد نئوکانتیها فلسفه بدان سمتوسو گرایش یافت که به ارزش و معنا و هدف بپردازد، به نسبت زندگی با ارزش و معنا و هدف. فلسفه پیش از هرچیز باید به کار سامان بخشی، غایتمندی و معناداری زندگی و پرورش آدمی و با فرهنگ شدن او بیاید. این یعنی تقلیل فلسفه به جهانبینی.
معرفتی که ارزش نخستین مسئلهی آن بوده باشد، نه فلسفه؛ بلکه جهانبینی است و به همین دلیل است که جهانبینی استعداد شگرفی دارد برای آنکه مبنای نظامی از ارزشها قرارگیرد؛ مبنای ایدئولوژی. هایدگر هم در دوره تمهید ـسالهای پیش از انتشار هستی و زمانـ و هم در دورهی متأخر تفکر خود، از جمله در نقد کتاب «روانشناسی جهانبینیها»ی کارل یاسپرس و نیز در مقاله «عصر تصویر جهان» به مفهوم جهانبینی حمله کرد. مضمون حملهی سالهای نخستین تفکر هایدگر به مفهوم جهانبینی و فلسفهی ارزش چنین است: جهان بینی ـکه موطن مفهوم ارزش استـ از نظر هایدگر پرسش از هستی را مغفول مینهد. یاسپرس با پرسش از هستی بیگانه است و از روانشناسی آغاز میکند. از منظر او این روانشناسی است که نشانخواهدداد «انسان چیست». از منظر هایدگر معرفتی که بهجای هستی از انسان آغاز کند، هم از اول متافیزیکزده است. جهانبینی و سخن گفتن از ارزش و معنای زندگی نیز همچنین. اما در سالهای متأخر، تفکر هایدگر بهجای مفهوم جهانبینی، مفهوم دیدن را آماج قرار میدهد. دیدن، جهان را تبدیل به تصویر (Bild) میکند. ویژگی تصویر تعین و ثبات آن است. تصویر جهان را ثابت میکند و قالب میگیرد. معطوف به همین جهان لایتغیر و درقالب است که احکام جزمی ایدئولوژی از بطن جهانبینی سربرمیآورند.
هیدگر در «عصر تصویر جهان» تأکید میکند که وجه اصلی «جهانبینی» در بخش دوم این ترکیب یعنی «بینی» است. «جهان» در فلسفه نیز هست، «بینش» مخصوص جهانبینی است و نشان از یک جهان متعین دارد. تفاوتی نمیکند که هگل دربارهی «خودآگاه شدن» یا کانت دربارهی «فرهیخته شدن» سخن بگوید، آنچه جهانبینی را از فلسفه متمایز میسازد، تعینی است که این «شدن» دارد. یک امر متعین با ابعاد روشن و متمایز که موضوع بینش قرار میگیرد و به تصویر در میآید. هیدگر بر واژهی آلمانی bildungمتمرکز میشود و میگوید این واژه که از ریشهی (Bild) است به معنای شدنی است که مقصدش مشخص و متعین است. الف ب شد در حالتی که ب امری متعین است.
در مثنوی نیز وقتی از ظاهر سخن گذر کنیم درمییابیم که تمایزی میان دیدن و بوئیدن وجود دارد. گوش در مثنوی مرتبط با علم قال است، چشم مرتبط با امر متعین و روشن است و بینی که با بو سروکار دارد، میان این دو قرار دارد. بو با ابهام و عدم تعین همراه است. و در این زمینه تلمیحی دارد به ماجرای حضرت یعقوب و حضرت یوسف (علیهماالسلام) که یعقوب با بوئیدن پیراهن یوسف بینا شد.
نتیجه آنکه ارزش به سپهر متافیزیک تعلق دارد نه تفکر. مفهوم ارزش، اینکه ساحتی مجزا از متن تفکر را میتوان تصور کرد که به نیک و بد تعلق میگیرد، زادهی متافیزیک است.