ایدئولوژی را بهمثابه شکل فرا-تاریخی (meta-historique) تشخص (personnification) آدمی که با احساس هویت (indentification) توأمان است لحاظ میکنیم. این امر که ایدئولوژی عبارت است از شعور کاذب (falschesBewußtsein/ méconnaissance) -حسب نظر مارکس- امری است که پسانتر به آن خواهیم پرداخت.
ضرورت حصول هویت برای سوژه با یکتانگری و «بههنجاری همگانی» (normatifpublique) همراه است که در عین حال با تکوین بعد خیالیِ (imaginaire) من (moi) و انفصالِ (rapture) آن از خویشتن (je) که با سبقتجوییِ (après-coup) منِ خیالی همراه خواهد بود، همهنگام است. ایدئولوژی در ماهیت کاذب و همواره معلّق خویش، بودش هویت را تمهید میکند.
احراز هویت و نضجِ ایدئولوژی نگاهدارندهی آن «من خیالی»، امکانی خاص (contingence) است که در عین حال کلیتی آینهگون (totalitéparmiroire) را پیش چشم میآورد. هویت/ایدئولوژی اقتضا میکند که این امر پیشاپیش متعلقِ علم اجمالی قرار گرفته باشد. بدینسان سرمشقی (paradigme) یا سنخی آرمانی (typeidéal) پدید میآید که بیان کلیتانگاریای (universalisme) درونمان (immaneute) را استوار میسازد.
ایدئولوژی فاقد تاریخیت (historicité) است. تبار (génè)، تولد و نظام تسمیه (nominalisation) امکانیتِ پیدایش ایدئولوژی را فراهم میآورند و خود همواره پدیدههایی ایدئولوژیک هستند. ایدئولوژی سوژهپرداز است و در عین حال بنیانهای مقوم خویش را از خویش مُعرِض میکند.
ایدئولوژی واقعیت است پسانتر از نمادینگردانی (symbolisation) ولو با برجای گذاشتن یک objetpetitlauté. نظام روابط مدنی یا هرگونهی محتمل از «inter-subjectivité»، چگونگی جایگیری و جایگشتگردانی ساختارهای طبقاتی؛ روابط خرده فرهنگها با یکدیگر؛ روابط دیالکتیکی و البته تنشمند (concurrentielle) فرد و جامعه و نهایتاً چگونگی انعکاس (réflexion) این ساختاربندی (structuration) در سوبژکتیویتهها و انترسوبژکتیویتهی همگانی بنیانهای ایدئولوژی و همهنگام تقویم آن است.
ایدئولوژی، دیالوگِ تخیلی (imaginaire) میان من و خویشتن است. فضای متراکم و البته منعطف خود و مای همسرنوشت در تعالی که با حسیافتگیهای دَوَرانی، خود را به نمایش میگذارد. ایدئولوژی، همگرایی ناخودآگاه من در کلیت شالودهی خیالی است. ایدئولوژی کذب، ضروری تکوین خود در خمیدگی (clé) ساختار (structure) است.
این ادراک از ایدئولوژی مآلاً ورا-مارکسی و ورا-فرویدی است؛ وارثان آنارشیستِ اندیشههای نیچه و هیدگر چون فوکو، دلوز، لیوتار، کریستوا و بودریار، این نوع تبارشناسی (généalogie) و فراساختارشناسی (post-structuralisme) را در تقابل با هرگونهی موجود از تاریخانگاری (historicisme) نهادهاند. گرچه واقعیت آمیزش ماهیتانگاری پیش-مدرن (essentialismepré-moderne) و نسبیانگاری پست-مدرن (relativismepost-moderne) امری است که این اندیشگران به نحو پیشینی (apriori) آن را نیندیشیده بودند.
ایدئولوژی فرا-تاریخی است؛ موقعیتی (circonstance) است در ایستار (situation) استقرار آدمی پسانتر از درک پیشا-نمادین (proto-symbolique) تیمارِ مادرانه (cura) در زیستجهان (lemondedelavie) .
نحوهی حضور نوزاد انسان در جهان با هستی پیوسته به مادر (دیگری آغازین) در پیوند است. اینهمانی هویت کودک و مادر در این مرحله امری انکارناپذیر است. این، «اینهمانی» در اقلیم زیستجهانیِ بدوی به تعبیر پدیدارشناسانهی هوسرلی یک حیث التفاتی (intentionnalité) بنیادین در مسیر تعلق به حیات و ماناییِ اندر جهانی نزد کودک پدیدار میآورد و او را آمادهی جدایی از «خورا» میکند؛ جداییای که فقط با فراگذشت از تابوی ماهوی یعنی زنا با محارم میتواند حاصل بیاید؛ در تقابل توجیه و رامشِ (doméstication) کودک در مقامِ سوژهای پندارین است؛ سوژهای که به رژیم مبادلهی ایدئولوژیک جهانِ فرهنگ تعلق دارد. این سوژه در قبال تصویر نمادین گردانیدهی فرار «من» خورا و میلِ عاطف به آن را از کف میدهد. حال میتوان فهمید که ایدئولوژی اساساً امری است، احلیلمدارانه (phallocentrique) و چیرگیخواه (sur-domination).
دریافتیم که خاستگاه ایدئولوژی و من خیالی (من آرمانی) امری است واحد؛ کودک در آغاز حیاتش یک باشندهی ناآگاه و فاقد هستی اجتماعی و مآلاً انترسوبژکتیو است. در فراشد زایش یا در دورهی انتقال از زهدان مادر به زیستجهان انسانی، کودکِ انسان تشویشِ هولناکی را تجربه میکند؛ عوارض و لوازم ذاتی و شالودهای (constructif) این اضطراب جانسوز چنان است که تا پایان عمر در ژرفای ضمیر مغفول با سوژهی خیالی میماند. در فرایند رشد فیزیولوژیک و روانی این باشندهی فاقد صورت بهتدریج به مقام یک هستندهی استعلایی (l'êtretranscendantale) فراگذشت (dépassement) حاصل میکند؛ ورود به جهان ارزشها از طریق رامشِ ضمیرِ نفس. این امر با شرنگهای تأدیبی و مراقبتی حاصل میشود. بنابراین از انواع مازادهای (plus-value) پدیدار آمده، چون ãobĵect در وجود آدمی گریزی نخواهد بود.
فرایندی که روانکاو ورا-فرویدی برجسته ژاک لکان از آن به رامشگری ضمیر نفس (domésticationdusujétion) یاد میکند و راهنمای اندیشگریهای مارکسیست و ساختارشناسِ (structurologiste) بزرگ لویی آلتوسر در تقویم فکرت دستگاههای ایدئولوژیک دولتی واقع شده بر پایهی مفهوم احضار (interpellation) قرار داده شده است. نیز نباید از مباحث اندیشگر فراساختارگرا میشل فوکو در فراشدهای مراقبتی-تأدیبی بر پایهی هنجارهای گفتارمند چهارگانهی منزلت، سلامت، حیثیت و معصیت غافل شد.
باری آنچهکه واضح است اینکه نظام دانایی (épistémè) و اقتدار (puissance) اثر انگشت و دمِ گرم یا شرنگ آشوبناک و آه سرد خویش را بر نهاد ساختاری که سوبژکتیویتهی بشری مینامیمش، باقی میگذارند. ایدئولوژی برآمده از آسیب ورود موجودی ناقصالخلقه و محتاج به تیمار به زیستجهان و کوشش مستمر برای قابل تقویم و حیات کردن اینگونه از جهان است. به سخنی وام گرفته از مارکس، ایدئولوژی وجدان کاذب است. دُرشناختی ضروری که همواره شبکهی قدرت و صورتبندی دانش را در استعلایی گریزپا سرپا نگه میدارد.
جهانبینی (weltanschoung) در تقابل با ایدئولوژی پدیدار نمیشود. این فرایندی است از فعلیتی ایدئولوژیک آنگاه که به تعبیر ژان-فرانسوا لیوتار به آنچه که در جهان موهوم است و موهوم میماند، تأویلی واجد مشروعیت اعطا میشود. ایدئولوژی و هم فراهمآورندهی زایش، پدیدهای است که به نام weltanschoungمیشناسیم. استنباط تفسیری جهان تاریخی بر بنیانِ دیالکتیکی میان فکرت (notion) و تصویر (image).