غروب غایت، طلوع تاریخ

  • پرینت
 
غروب غایت، طلوع تاریخ
نیچه و مسئله‌ی غایت در تاریخ
اشــــاره چنین نیست که گمان کنیم اگر غایت‌اندیشی را نپذیرفتیم، با هرگونه سرانجام و سرنوشت مهاجه کرده‌ایم، غایت‌اندیشی در زمانه‌ای معنی یافته است که آدمی خود را اس و اساس همه چیز می‌بیند و غایت هم در چنین فضایی برای او معنی یافته است. پس به جاست که بپرسیم غایتی‌اندیشی چیست؟

1

پرسش‌ها همیشه پیش‌فرض‌ها را احضار می‌کنند. هیچ پرسشی بی‌پیش‌فرض نیست. بی‌موضع نیست. خنثی نیست. پرسش‌ها، برای پرسیده‌شدن باید بتوانند روی زمینی سخت بایستند. آن‌ها مستلزم نوعی مکان‌یابی‌اند. نوعی قرارگرفتن. هر پرسش برای رسیدن به پاسخ، پای خود را روی نقطه‌ای خاص از زمینی خاص قرار می‌دهد؛ روی زمینی که گمانه‌ی خود را در آن حفر می‌کند، برای یافتن پاسخ یا مساحی‌اش می‌کند برای تعیین حدود پرسش. پرسش‌ها اموری مربوط به استقرارند. به قرارگرفتن و قراردادن. پرسش‌ها پاسخ خود را در زمینی که پیش‌فرض گرفته‌اند، می‌یابند. زمینی که برای یافتن پاسخ باید در آن قدم زد. پرسشی پرسیده نمی‌شود مگر جهتی بیابد و منظره‌ای را بنمایاند. منظره‌ی زمین. منظره‌ی پیش‌فرض‌ها. آن زمان که پرسشی پرسیده می‌شود می‌توان ‌ـ‌و باید ‌ـ‌ دست نگاه داشت و از پیش‌فرض‌هایش نیز پرسید. می‌توان ‌ـ‌ و باید ‌ـ‌گامی به عقب برداشت تا به جای یافتن پاسخ، منظره را دریافت. می‌توان ‌ـ‌ و باید ‌ـ‌ در زمین پرسش به جستجو پرداخت، جستجویی نه در عمق و برای یافتن پاسخ، که در سطح و برای یافتن زمین‌ها و زمینه‌هایی تازه.

برای مثال پرسشی که از بود و نبود غایت در تاریخ می‌پرسد، چه چیز را پیش‌فرض گرفته، بر روی کدام زمین بنا شده و کجا را حفر می‌کند؟ باید در پیش‌فرضِ پرسش «آیا تاریخ غایتی دارد یا نه؟» به کندوکاو پرداخت و بهترین راهنما برای این کندوکاو خودِ «غایت» است. گامی به عقب: غایت چیست؟ ‌ـ‌ و این پرسش را تنها زمانی می‌توان پرسید که هدف، کشفِ پیش‌فرض‌هایی باشد که غایت در خود دارد. مسئله‌ی غایت با مسئله‌ی رسیدن، قرارگرفتن و تمام‌شدن پیوند دارد. غایت حاکی از سرمنزلی است که پس از پیمودن راهی می‌توان در آن قرار گرفت. غایت پایانِ یک «مسیر» است. تنها در ارتباط با مسیری مشخص، یک‌پارچه و متعیّن می‌توان از بود یا نبود غایت پرسید. مسیری مکانی و لاجرم زمانی ‌ـ‌ چرا که هر مسیری در مکان هم خواه‌ناخواه مربوط به زمان است ‌ـ‌ که در غایت قرار می‌گیرد و پایان می‌یابد. تصورِ غایت، مستلزم تصوری از مسیری مشخص و قابلِ پیمایش در زمان است. مسیری که ابتدا و میانه‌اش مشخص باشد. پرسش از غایت تاریخ، خودِ تاریخ را به منزله‌ی مسیری مشخص و یک‌پارچه از زمان پیش‌فرض می‌گیرد. برای جستجو در باب بود و نبود غایت در تاریخ، باید پیشاپیش تاریخی وجود داشته باشد. تاریخی که مشخص است به کجا می‌رود و می‌توان رفتارش را پیش‌بینی کرد. در پرسش از غایتِ تاریخ، وجودِ تاریخ بر وجودِ غایت تقدم دارد. زمینی که غایت بر آن می‌ایستد زمینِ تاریخ است. باید تاریخی وجود داشته باشد تا بتواند به غایت برسد یا از رسیدنِ به آن سر باز زند. اما آیا تاریخ وجود دارد؟ آیا ضرورتی در هستنِ تاریخ هست یا باید در این پرسش نیز در پیِ پیش‌فرض‌ها بود؟

مسئله دیگر نه بر سر بود یا نبود غایت، که بر سرِ بود و نبودِ تاریخ است و زمین این پرسشِ تازه را تنها می‌توان از طریق خود «تاریخ» واکاوی کرد. گامی باز هم به عقب: تاریخ چیست؟ تاریخ در عام‌ترین حالت، توالی رویدادهایی است که یک مسیر زمانی را تشکیل می‌دهند. مسیری که وضعیت هستی را در یک بازه‌ی مشخص روایت می‌کند. تاریخ یک سیرِ زمانی است که در عین حال، از طریق رویدادها با مکان‌ها ارتباط می‌یابد. توالی زمانی که در مکان چیده می‌شود. از تاریخ تنها زمانی می‌توان سخن گفت که وجود زمان به منزله‌ی امکان تغییر و دگرگونی را پیش‌فرض گرفت. تاریخ می‌تواند وجود داشته باشد چرا که گذر زمان و گذار هستی امکان توالی رویدادها را تأمین می‌کند. بود و نبود تاریخ منوط به گذار و صیرورت هستی است: منوط به «شدن». پرسش وجود تاریخ بر زمینِ شدن امکانِ پرسیدن پیدا می‌کند. اگر بحث بر سرِ تاریخ است، باید «شدن» وجود داشته باشد. اما آیا شدن وجود دارد؟ آیا هستنِ شدن ضروری است یا این پرسش نیز نیاز به پیش‌فرض‌هایی دارد؟ پرسش غایت به هستی تاریخ و پرسش تاریخ به هستیِ شدن ارجاع می‌دهد. باید دید که پرسش از هستیِ شدن چگونه پرسشی است و چه چیز را پیش‌فرض می‌گیرد. آیا ضرورتِ شدن از جنسِ ضرورتِ تاریخ است و برای ضروری‌بودن نیاز به پیش‌فرض دارد؟ گامی باز هم عقب‌تر یا اینجا لبه‌ی پرتگاه است؟ پرتگاهی که پس از آن زمینی نیست.

 

  2

هستی چیست مگر گذاری بی‌وقفه؟ آن‌چه خود را به منزله‌ی هستی می‌نمایاند، مجموعه‌ای از روابط و نسبت‌هاست که مدام در تغییر و دگرگونی‌اند. آن‌چه هم که به نظر صلب و ثابت می‌رسد، مشمول گذار زمان خواهد شد. هستی وجود دارد چرا که امکانی برای تغییر و دگرگونی، امکانی برای حرکت، امکانی برای گذار در آن وجود دارد. زمان نمی‌توانست بگذرد اگر پیشاپیش، امکانی برای گذشتن و گذشته‌شدن در هستی نبود. هرلحظه‌ی حال، حال نمی‌بود اگر از قبل، گذشته نبود یا امکان گذشتن نداشت. چنین امکانی اگر نبود، زمانی نمی‌گذشت و حرکتی وجود نداشت. چیزها در هستی حرکت می‌کنند و همین حرکت است که مدام روابط‌شان را بر هم می‌زند و نسبت‌هایشان را تغییر می‌دهد. وضعیتی ثابت را نمی‌توان تصور کرد که در آن، حرکتی وجود نداشته باشد و نسبتی تغییر نکند. حتی اگر چیزی به ظاهر در هستی ثابت و پایدار باشد، هیچ‌گاه نسبت‌هایش همان نمی‌مانند که لحظه‌ای پیش بوده‌اند و حرکت حتی در سکون هم صورت می‌پذیرد. هستی چیزی نیست جز یک روند. یک فرایند. فرایندی که مدام خود را تغییر می‌دهد و نو می‌کند. فرایندی که امکان دگرگونی را به منزله‌ی شرط تحقق ثبات، هر لحظه در خود حفظ می‌کند. هستی همین امکان است. امکان گذشتن. امکان نو شدن. اگر هستی چیزی جز همین امکان تغییر، همین گذشتن، همین «شدن» نباشد، به این معنا شدن امری ضروری است. شدن ضرورتی هستی‌شناسانه دارد چرا که ضامنِ بقایِ هستی است. از این جهت است که پرسش شدن، پرسشی بر لبه‌ی پرتگاه است. شدن امری ضروری است و پرسش از شدن نمی‌تواند به زمینی ماقبلِ شدن ارجاع دهد. پرسشِ شدن تنها می‌تواند خودِ شدن را پیش‌فرض بگیرد. وجودِ شدن، منوط و مشروط به وجود دیگری پیشاپیشِ شدن نیست. شدن ضروری است و همین ضرورت حیثی هستی‌شناسانه و ماتقدم به شدن می‌بخشد.

شدن چیزی را پیش‌فرض نمی‌گیرد چرا که نه آغازی برای آن قابلِ تصور است و نه پایانی. شدن اگر می‌خواست به تعادل و ثباتی برسد، تا کنون باید رسیده بود. زمانی که بر هستی گذشته بی‌نهایت است و اگر شدن در یک زمانِ بی‌نهایت به تعادل نرسیده، دیگر نخواهد رسید. از طرفی، شدن از ابتدا نمی‌توانسته چیزی بوده ‌باشد و سپس به حرکت افتاده باشد. فرضِ زمانی که زمانی وجود نداشته، فرضی است محال. شدن بی‌ابتدا و بی‌انتهاست. تن به هیچ محدودیتی نمی‌دهد. هیچ خط مستقیم و هیچ مسیر معلومی نمی‌توان برایش در نظر گرفت. هستی بی‌وقفه می‌گذرد و مدام گسترده‌تر می‌شود. بی‌هیچ سمت‌وسویی و فارغ از هر راه مشخصی. تنها چیزی که ضرورت دارد همین امکان گذشتن و متفاوت‌شدن است و بس. پرسش «آیا شدن وجود دارد؟» پرسشی است خود‌ـ‌ارجاع. چرا که شدن خودِ هستی و وجود است. این پرسش تنها می‌تواند خودش را پیش‌فرض بگیرد.

 

  3

انسان، به منزله‌ی یکی از ماهیاتی که تحت تأثیر روابط و نسبت‌های خاصی شکل گرفته، به چه صورتی در هستی وجود دارد یا به عبارتی می‌زید؟ انسان اگرچه تحت مقوله‌ای به ظاهر ثابت ‌ـ‌ مفهوم انسان ‌ـ‌ فهمیده می‌شود، بی‌شک تنها یکی از محصولات متغیر شدن است. انسان مانند تمام ذات‌ها و ماهیات هستی، تحت تأثیر شدن شکل می‌گیرد و نحوه‌ی بودن‌اش چیزی نیست جز همراهی با شدنِ بی‌وقفه‌ی هستی. اما همین همراهی چگونه است. شدن برای نحوه‌ی زیست انسان، به چه شکل نمودار و زیسته می‌شود؟ انسان در تغیّرِ مداومِ ذاتِ خود، با موجودات هستی اشتراک دارد. تفاوتی که انسان را انسان می‌کند نه تفاوتی در طبقه یا نوع یا جنس، که تفاوتی در نوع نسبت‌هایی است که در انسان به هم می‌رسند و تلاقی می‌کنند. انسان مانند هر موجودِ دیگری در هستی، جمعی از روابط و نسبت‌هایی متغیر است و از این جهت، تفاوتی با کل هستی ندارد اما نوعِ نیروها و نسبت‌هایی که در او به هم می‌رسند یا به بیانِ بهتر او را می‌سازند، فردیت و یگانگی‌اش و در واقع تفاوتش با موجوداتِ دیگر را رقم می‌زند ‌ـ‌ این یگانگی و تفاوت در مورد تمام موجوداتِ هستی صدق می‌کند و امری صرفاً مربوط به انسان نیست، هدف در اینجا بررسی نسبت‌های خاص انسان برای یافتن پاسخ به پرسش چگونگی زیست او در، و درک او از شدن است ‌ـ‌و همین نسبت‌ها هستند که رابطه‌ی او را با شدنِ هستی تعیین می‌کنند. انسان، از آن جهت که مجموعه‌ای از روابط و نسبت‌های متغیر است، چیزی نیست جز قطعه‌ای از شدن و از آن‌جا که شدن، گذارِ زمان در عام‌ترین معنایِ این کلمه است، انسان به صورتی «زمان‌مند» در جهان زندگی می‌کند.

زمان‌مندی در ارتباط با شدن و انسان چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ زمان در عام‌ترین حالتِ خود، گذارِ هستی است. گذاری که امکانِ تغییر و شدنِ موجود در هستی آن‌ را فراهم کرده است. زمان در واقع برقراری و تلاشیِ مداوم نسبت‌هاست. نسبت‌هایی که در تمامِ جهانِ ممکن گسترده می‌شوند و هیچ سمت و سو یا حتی افقِ خاصی برای این گسترش ندارند. هر نسبت، سرشاخه‌ی بی‌نهایت نسبتِ دیگر می‌شود که در جهات مختلف برقرار یا متلاشی می‌شوند. زمان همین گسترشِ بی‌وقفه از هر جهت است. گسترشی که سمت و سوی خود را مشخص نمی‌کند و برنامه و هدفی ندارد. هر حرکت، هر تغییر، هر بازگشت، و حتی هر سکونی خواه‌ناخواه مشمولِ زمان، در زمان و زاده‌ی زمان است. به همین جهت، زمان چه از لحاظِ مکانی و چه از لحاظِ زمانی بی‌نهایت و نامحدود است. شدن، چیزی نیست جز زمان‌مندی، و رودخانه‌ی هستی، رودخانه‌ای است که اتفاقاً مسیری خاص و مشخص ندارد. رودخانه‌ای با انشعاباتی بی‌نهایت که حتی زیرِ زمین و رویِ آسمان را درمی‌نوردد. تمامِ موجودات، تنها قطعاتی کوچک و فرعی از این گذارِ بی‌وقفه‌اند. موجودات بلوک‌های شدن‌اند. بلوک‌هایی که مدام نسبت‌های خود را نو می‌کنند و می‌گذرند. زمان، متعلق به هیچ موجودِ خاصی نیست بلکه برعکس، هر موجودی متعلق به زمان و تغییراتِ ناگزیرش است.

اما نسبت یکی از این قطعاتِ هستی، انسان، با شدن چیست؟ انسان چگونه در شدنِ خود و شدنِ جهان می‌زید؟ چه روابطی در انسان وجود دارد که او را به شدن، به زمان، به دگرگونی متصل می‌کند؟ در واقع آن‌چه انسان را به این فرایند پیوند می‌دهد همان برقراری و تلاشی نسبت‌هاست اما انسان این گذارِ بی‌ثبات و سویِ هستی را از طریقِ تنها یکی از نیروهایش می‌فهمد: از طریق «آگاهی». آگاهی نیرویی در انسان و در واقع یکی از نسبت‌های انسان است که از طریق مفاهیمی ثابت ‌ـ‌ مقولات ‌ـ‌ عمل می‌کند. آگاهی نسبتی مفهومی با هستی برقرار می‌کند و هستی را از طریقِ مفاهیم‌اش درک می‌کند. مواجهه‌ی شناختیِ انسان با هستی، مواجهه‌ای ادراکی است. چارچوبی از مقولات ‌ـ‌ مفاهیمی که در هر ادراک وجود دارند و به آن شکل می‌دهند ‌ـ‌ شناخت انسان از هستی را شکل می‌دهد و این یعنی انسان زمان را در چارچوب مقولاتش ‌ـ‌ مقولاتی مانند علیت، ماهیت، ذات، حرکت، سکون، مکان و ... ‌ـ‌ می‌فهمد و می‌شناسد. فهم و شناخت انسان از هستی، لاجرم در یک چارچوب محدود صورت می‌گیرد. چارچوبی از مفاهیم ثابت و مقولاتی که با سکون و صلبیت کار می‌کنند. و این یعنی انسان توانِ فهم و درکِ کلِ زمان، کلِ شدن و سرعتِ بی‌نهایتش را ندارد. انسان به واسطه‌ی آگاهی و مقولاتش شدن را از طریق سکون و ثبات و در نتیجه از طریقِ توالی درک می‌کند. توالی ذات ثابتی که از پسِ ذات ثابت دیگری می‌آید. شدن، به شکلی ناگزیر، مسیرمند و محدود، به آگاهی انتقال می‌یابد و برقراری و تلاشیِ نسبت‌ها، خود را هر لحظه و در هر صورت به آگاهی نمی‌نمایاند. آگاهی قطعه‌ای کوچک، ثابت و تحریف‌شده از شدن را ادراک می‌کند و این به ذات آگاهی مربوط است. ذات آگاهی، ادراک جهان از طریق مقولات است و این مقولات در آگاهی حفظ می‌شوند و دست از پایدارماندن نمی‌کشند. آگاهی در واقع چیزی نیست جز عملِ همین مقولات. اگر آگاهی نباشد یا عمل نکند، پیش‌بینی هستی و عمل بر حسب حافظه امکان‌ناپذیر می‌شود. حافظه در این حالت ابزار آگاهی برای همان‌ماندن است.

نتیجه این است که ادراکِ انسان از زمان، ارتباطِ مستقیمی با عملِ حافظه دارد. زمان برای انسان، به دلیل محدودیت چارچوبِ آگاهی و پایداریِ تجربه‌ها در حافظه، به شکلی خطی، پیوسته و متوالی درک می‌شود. تصورِ تاریخ به منزله‌ی یک مسیرِ پیوسته از توالیِ رویدادهای صلب و قابل شناخت از همین‌جا سربرمی‌آورد. تاریخ، نحوه‌ی درک انسان و به بیانِ بهتر آگاهی انسان از شدن است. نحوه‌ای شدیداً محدود و پیوسته و تک‌مسیر که تنها به مثابه‌ی یک خط، یک راه یا یک رود متعین خود را می‌نمایاند. تاریخ و توالی، حاصلِ عملکردِ مقولات ذهن ‌ـ‌ آگاهی ‌ـ‌ بر روی شدنِ هستی است. مقولاتی که اگرچه خود در این شدن مشارکت می‌کنند و مدام تغییر می‌یابند اما از طریقِ حافظه، سیر پیوسته و متوالی رویدادها را حفظ و بازنمایی می‌کنند. آگاهی به دلیل خصیصه‌ی بارزش یعنی خواستِ ثبات، خود را هم به صورت قطعه‌ای از شدنِ هستی درک نمی‌کند و نتیجه‌ی این ناتوانی، توهمی از ثباتِ قوانینِ هستی و پایداریِ طبعِ بشر است. تاریخ، به هر صورت این ثبات، پیوستگی و توالی را پیش‌فرض می‌گیرد و مسئله‌ی شدن را به صورتی محدود و برنامه‌مند، نمایش می‌دهد. بر زمینِ نامتناهیِ شدن، تاریخ تنها یک مسیر است، تنها یک راه، تنها یک گمانه. تاریخ، توانِ درنوردیدنِ کل این زمین را نخواهد داشت و تنها آن قسمتی را مساحی می‌کند که مقولات آگاهی، پیشاپیش امکانش را فراهم کرده‌اند. زمینِ ضروریِ شدن، به وسیله‌ی تاریخ تبدیل به یک راهِ باریکِ ممکن می‌شود. تاریخ ضرورتِ هستی را با امکانِ تشخص مبادله می‌کند و آن‌چه از شدن باقی می‌ماند چیزی نیست جز توالی در عینِ ثبات. تاریخ قواعدی را بر هستی بار می‌کند. قواعدی که از طریقِ آن‌ها موجودِ کندی چون انسان تغییراتِ هرلحظه‌ی هستی را درک می‌کند. این‌ها قواعدی هستند که تحت تأثیرِ مقولات آگاهی ساخته می‌شوند. مقولاتی چون «دوام» و «جوهر»ند که قاعده‌ی ثبات و توالی در تاریخ را می‌سازند. در حقیقت تاریخ حتی توانِ قانون‌گذاری نیز ندارد. این قواعد، از نحوه‌ی بودن و زیستنِ این موجودِ کند و لزومِ صیانتِ ذاتش استخراج می‌شوند. قواعدی که هستیِ انسان مبدعِ آن‌هاست و در نهایت از طریقِ آگاهی و تاریخ، به کلِ هستی بار می‌شوند.

به این معنا تاریخ، بر خلافِ شدن، تنها حیثی معرفت‌شناختی دارد. تاریخ، چیزی نیست جز ابزار آگاهی برای درک و برقراری ارتباط با زمان. تاریخ، در واقع وجود ندارد. هستی تاریخی نیست. پیش نمی‌رود، مسیری مشخص نمی‌کند و غایتی ندارد. هستی تنها امکانِ لایزال و بی‌هدفِ دگرگونی است. تاریخ، وجود ندارد چرا که امری درخود و ذاتیِ هستی نیست. نسبت‌های هستی تاریخ‌مند نیستند چرا که متکثرند. تاریخ یک نتیجه است. یک پیامد. پیامدِ درکِ برقراری و تلاشیِ تنها آن نسبت‌هایی که از آگاهی گذر می‌کنند و ذات‌مند می‌شوند. تاریخ نتیجه‌ی گزینش و حذفِ محدودِ آگاهی از نسبت‌های نامتناهیِ هستی است. تاریخ امکانی معرفت‌شناسانه است که از دل نحوه‌ی زیستِ انسان در هستی زاده می‌شود. تنها یک مسیر از مسیرهایِ بی‌نهایت. تنها یک ابزارِ شناسایی و بس. تاریخ تنها از آن جهت که ابزاری برای شناخت یا به بیانِ بهتر، نوعی برقراری نسبت است حیثی هستی‌شناختی دارد و نه از جهتِ معنا و مفهومی که بیان می‌کند. تاریخ اگر چیزی در هستی باشد، تنها امکانِ نوعی برقراری ارتباط با گذار است و نه روایت یا داستانِ هستی.

 

  4

تاریخ ‌ـ‌ آن‌گونه که به عنوانِ یک مسیرِ متوالی فهمیده می‌شود ‌ـ‌ یک نتیجه است و نتیجه‌ای در پی می‌آورد: بقای انسان. انسان به واسطه‌ی تاریخ، شدنِ هستی را تاب می‌آورد. تاریخ وجود ندارد و از آنجا که وجود ندارد، غایتی هم ندارد. توهمِ وجود غایت، زاده‌ی نیاز انسان به گسترشِ روابط و نسبت‌هاست. نیاز انسان برای به دست آوردنِ نسبت‌ها و بالفعل کردنِ آن‌ها در نهایت‌هایشان برای گسترشِ خودش. این نوع نگاه به تاریخ یک امکانِ زندگی است. این مسئله در واقع به این معناست که تصورِ غایت‌مند ‌ـ‌ و تبعِ آن خاستگاه‌مند ‌ـ‌ تاریخ، پشتیبانِ نوع خاصی از زندگی و صورتِ ویژه‌ای از نحوه‌ی زیستن است. این فهم از شدن و تلاشی و برقراری نسبت‌ها ‌ـ‌ که به صورتی گزینشی و متوالی در یک مسیرِ مشخص، رویدادها را می‌چیند ‌ـ‌ از دل نوعی از زندگی ‌ـ‌ زندگی مبتنی بر آگاهی با مقولاتی خاص و مشخص ‌ـ‌ برآمده و آن‌را تشدید و تقویت می‌کند. انسان به نوعی از زیستن خو کرده که در آن، شناخت و فهمِ شدن از طریق مقولات آگاهی صورت می‌گیرد و به صورت زمان خطی و تاریخ متبلور می‌شود. همین تبلور است که اجازه می‌دهد حافظه‌ی آگاهانه بر زمان عمل کند و توالی را بفهمد. این نوع از زندگی ‌ـ‌ زندگی با نوعی خاص و مشخص از آگاهی ‌ـ‌ چنین تصویری از زمان را طلب و ایجاب می‌کند. تصور غایت‌مندبودن تاریخ ‌ـ‌ که پیامد مسیری و خطی فهمیدنِ زمان است ‌ـ‌ لازمه‌ی چارچوبی ازپیش‌مشخص از آگاهی و نحوه‌ی زندگی مبتنی بر آن است. یک و تنها یک نحوه‌ی زیستن. یک خط از زندگی، از هستی، از شدن.

در نتیجه پرسش «غایتِ تاریخ» تنها منظره‌ای محدود از زمینی را می‌بیند که بر آن استوار است. اما مسئله این‌جاست که این نوع زندگی که بر حسب نیاز، به زندگی غالب بشر مبدل شده، امری حتمی، ضروری و یکتا نیست. ضرورت تنها به شدن و تغییر تعلق دارد و بس. هر نوع از زندگی، هر قدر هم که ضروری به نظر برسد، امکانی از تغییر و دگرگونی در خود دارد. ضروری پنداشتن هر نحوه‌ی زیستی، امکان تمام نحوه‌ها و روش‌های دیگر را می‌پوشاند و حذف می‌کند. می‌توان قسمت بزرگ‌تری از زمین‌ شدن را در بر گرفت و از طریقِ روابط و نسبت‌های بیشتری زیست. می‌توان تجربه را گسترش داد و پهنه‌ی وسیع‌تری را درنوردید و زندگی را بازتر و عریض‌تر زیست. آن‌چه ضرورت دارد، امکانِ متفاوت زیستن است. بیشتر زیستن. وسیع‌تر زیستن. می‌توان از این نحوه‌ی نگاه به تاریخ، به نفع امکاناتی که شدن، برای زندگی فراهم می‌کند، گذشت. می‌توان از تاریخ انتظاری دیگر داشت و گونه‌ای دیگر از آن پرسید. با دستکاری پرسش و تغییر مفهومِ تاریخ، می‌توان امکانات مختلف زیستن را فراهم کرد. می‌توان پرسید: «چگونه تاریخ برای زندگی سودمند واقع می‌شود و نه مضر؟». اگر هر چیز ‌ـ‌ شی، رویداد، مفهوم، خیال و ... ‌ـ‌ در هستی مشمول شدن می‌شود، می‌توان پرسید: «در سیرِ شدن و دگرگونی مفهومِ تاریخ، کدام مفهوم یا مفاهیم، سودی به زیستن می‌رسانند؟». «چگونه تاریخ می‌تواند نتیجه‌ی انواع مختلف زندگی باشد و نه صرفاً یک امکان خاص؟» و «چگونه می‌تواند امکانات مختلف بیافریند و نه فقط یک امکان؟». وجود غایت بر فرض وجود تاریخ استوار است و وجود تاریخ تنها می‌تواند یکی از امکانات زیستن را موجب شود. پس نه تنها غایت وجود ندارد که فرضِ وجودش نیز به عنوان ابزار در کنار تاریخ، تنها می‌تواند یکی از امکانات زیستن را پشتیبانی کند.

می‌توان مدام از تاریخ پرسید. از غایت‌ها و نه فقط یک غایت. از خاستگاه‌ها و نه یک خاستگاه. حتی می‌توان از غایتی پرسید که دیگر غایت نیست یا مبدأ ای که مبدأ نیست و نمی‌تواند باشد. می‌توان از نقاط زاینده‌ی تازه پرسید به جای غایت و از تبار پرسید به جای خاستگاه. می‌توان از انشعاباتی پرسید که در هر جهت، مدام تکثیر می‌شوند و به راه‌های تازه می‌افتند و تکثیرشان نهایتی ندارد. می‌توان تاریخ را با تاریخ، مبدأ را با مبدأ و غایت را با غایت در تقابل قرار داد. می‌توان تاریخ را بدین‌صورت متکثر کرد. تنها شدن ضرورت دارد و لذا می‌توان شدن تاریخ را در تقابل با ضرورت تاریخی قرار داد. اگر ضرورتی در ارتباط با تاریخ وجود داشته باشد، ضرورت شدن تاریخ است. ضرورت جابجایی مبدأ و مقابله با نقطه‌ی آغاز به منزله‌ی مکان. تقابل با غایت به منزله‌ی نقطه‌ای از قبل ممکن. روابط و نسبت‌هایی که خط تاریخ را موجب شده‌اند تمام روابط و نسبت‌های ممکن نیستند. همیشه می‌توان نسبت‌های تازه یافت و تاریخ را به شکلی دیگر تعریف کرد. شکل یا اشکالی که اجازه‌ی فهمی تازه از شدن را می‌دهند و زندگی‌ای تازه می‌آفرینند. خطوط تاریخ به عنوان شیوه‌های متفاوت زیستن نه تنها وجود دارند که ضروری هستند. تکثر در مبدأ و نیز تکثر در غایت هم ضروری هستند. پرسش از بود یا نبود غایت ‌ـ‌ و به تبع آن خاستگاه‌ پیشاپیش تاریخ را دربند یک و تنها یک زندگیِ خاص قرار می‌دهد و امکان دگرگونی را در ظاهر حذف می‌کند. تاریخ می‌تواند غایتی داشته باشد یا نداشته باشد. اما مسئله‌ی اصلی این است که وجود غایت برای تاریخ ضروری نیست. غایت ‌ـ‌ و به تبع آن خاستگاه ‌ـ‌ ذاتی تاریخ نیست چرا که تاریخ ذاتی ثابت و بی‌زمان ندارد.

گذشته از این، تصور غایت ‌ـ‌ و به تبع آن خاستگاه ‌ـ‌ غرق در خون است. هر غایتی برای مستقرشدن، هر خاستگاهی برای ثبات، باید خون روابط و نسبت‌های بی‌شماری را بریزد و آن‌ها را از دایره‌ی فهم بیرون براند. تاریخ به منزله‌ی نسبتی که انسان می‌تواند با زمان برقرار کند، حاوی بی‌شمار امکان محقق‌نشده است که می‌تواند مبشر زندگی‌هایی تازه باشد. پرسش از تاریخ، می‌تواند به شکلی پرسیده شود که زمینِ شدن را در نهایت‌هایش مساحی کند. تاریخ همان‌گونه که می‌تواند، تحت تأثیر نوع خاصی از زیستن، مکنده‌ی خون زندگی باشد، امکان این را هم دارد که خون بیشتری را در رگ‌های زندگی جاری سازد. خون امکانات تازه‌ی زیستن را. خون شدن را. و این است معنایِ «سودمندی و ناسودمندی تاریخ برای زندگی».