هنر بی خـــــرد

  • پرینت
هنر بی خـــــرد -
امتياز: 3.0 از 5 - رای دهندگان: 2 نفر
 
بررسی معنای «زیبایی» در دوران مدرن
بررسی معنای «زیبایی» در دوران مدرن

بحث خودم را با قسمتی از كتاب «مینوی خرد»2، ترجمه ی آقای احمد تفضلی، که از متون كهن ایرانی است آغاز می‌كنم و سعی می‌كنم به همین متن هم ختم کنم: «پرسید دانا از مینوی خرد كه خرد بهتر است یا هنر یا نیكی؟ مینوی خرد پاسخ داد كه خردی كه با آن نیكی نیست، آن را خرد نباید شمرد و هنری كه خرد با آن نیست، آن را هنر نباید شمرد.»

بحث هنر و زیبایی یكی از مباحث جدی در تفكر معاصر است و شاید بحث «فلسفه هنر» خیلی وسیع تر از صرف فلسفه است و اغلب فیلسوفان معاصر یك نوع توجهی به بحث هنر داشته اند. سئوال اصلی در این بحث آنست که ما به چه امری می گوییم زیبا؟ سؤال خیلی واضح است و همه می توانیم در هر سطحی از دانش كه باشیم به آن جواب بدهیم. اما راجع به این بحث به ظاهر ساده در تاریخ تفكر -كه من آن را عام تر از تاریخ فلسفه می دانم- از 500 سال قبل از میلاد مسیح تا امروز صحبت كرده اند و در تاریخ فلسفه در باب زیبایی از افلاطون تا امروز بحث شده است؛ همچنین متفكران دینی هم به این موضوع پرداخته اند و خصوصا در تاریخ تمدن و فرهنگ ما، آثار خیلی زیادی در این حوزه وجود دارد. اما واقعا چرا این قدر این بحثها ادامه پیدا کرده است؟ مگر جواب این سؤال چهقدر سخت است كه هنوز ما نتوانسته ایم این مسئله را حل كنیم؟

تفاوت معنای هنر در دوران مدرن و پیش از آن

نکته ی مهمی که در این بحث وجود دارد این است که هنر دو معنی جداگانه دارد: یكی معنای دوره ی معاصر است كه از دكارت شروع می شود و پس از آن كانت تعریف جدیدی از زیبایی شناسی را مطرح كرده است تا امروز؛ و یکی هم پیش از این دوره است. اگر ما بتوانیم این ها را تفكیك كنیم و از ادغام این دو دوره در هم جلوگیری کنیم، خودش اتفاق بزرگی  است. بدانیم وقتی از زیبایی شناسی صحبت می كنیم، منظور ما کدام دوره است. بحث استتیك یا زیبایی شناسی با بومگارتن که هم دوره ی كانت بود آغاز شد و تا امروز در غرب دنبال شد، اما زیباییشناسی پیش از آن معنای دیگری داشت. اصلا استتیك از كلمه ی یونانی استوس به معنای حس اخذ شده است و وقتی می گوییم استتیك یعنی محسوس. یكی از وجوه زیبایی شناسی دوره ی معاصر توجه به زیبایی ای است كه به مرتبه ی حس می آید. برای همین به آن استتیك می گویند.

نکته ای که باید در تفاوت معنای هنر در دوره ی جدید و آنچه قدمای یونانی قائل بودند اشاره کنم این است که وقتی آن ها از زیبایی صحبت می كنند، یك بحث وجود شناسی یا «آنتولوژی» است اما در دوره ی جدید به یک بحث شناخت شناسی یا «اپیستمولوژی» تبدیل شده است و ربطی به وجود شناسی ندارد. به بیان دیگر وقتی افلاطون راجع به زیبایی صحبت می کرد، زیبایی را با بحث خیر، هستی، و معرفت یكی می دانست. او قائل بود كه صحبت از زیبایی، صحبت از خردمندی، جاودانگی، محبت و درستكار بودن است. اما در دوره ی جدید اصلا رابطه ای میان زیبایی و این موارد در نظر گرفته نمی شود و زیبایی مستقل بحث می شود.

در متون دینی ما، خصوصا تفكر ایرانی كه حقیقت تفكر دینی در تفكر ایرانی ما به قوت ظهور دارد، زیبایی با خردمندی و جاودانگی و معرفت و با دوست داشتن و با محبت یكی است؛ مانند همان متنی که در ابتدا قسمتی از آن را خواندم.

در زیباییشناسی جدید، هر چیزی که مطابق سلیقهی من است زیباست. تمیز میان اینکه چه چیزی زشت است و چه چیزی زیبا به سلیقهی سوژه بر می‌گردد.

دکارت و عالم مدرن

بحث خودم را در حوزه ی تفكر غرب دنبال می كنم و سعی می کنم تصویری از اتفاقاتی كه در غرب، در بحث زیبایی شناسی افتاده است به بیان ساده و بدون استفاده از اصطلاحات فنی ارائه بدهم.

عرض کردم که اساسا تفكر مدرن و همچنین بحث زیبایی شناسی جدید غرب با دكارت آغاز شد؛ با اینکه دکارت رساله ای در باب زیبایی ننوشت و فقط یك مطلب مختصری راجع به موسیقی نوشته بود، ولی تفكر دكارت مبنای استتیك دوره ی جدید شد. اما دكارت چه كرد كه ما می گوییم استتیك تازه ای شكل گرفت؟وجوه تمایز و تشخیصش این استتیك جدید چیست؟

اتفاقی كه با دكارت می افتد تغییر در معنای كلمه ی سابجكت (subject) است. قبل از دكارت قائل بودند كه سوژه یك امر بیرونی است و ابژه همیشه وابسته به سوژه است؛ مثلا من به شما می گویم كه یک كوه طلا را تصور كنید، شما كوه طلا را تصور می كنید، این كوه طلا پیش شماست، یعنی این كوه طلا بیرون از شما وجود ندارد، كوه طلا متكی به سوژه یعنی شما است، قدما به آن كوه طلا می گویند ابژه، این ابژه یك امر واقعی نیست، بلکه وابسته به سوژه است. این یك معنای سوژه و ابژهدر قرون وسطی است.

سوژه و ابژهیك معنای عمیق تر و دقیق تر هم در نظر یونانیها داشته است و آن اینكه بنیاد عالم بر سابجكت است؛ سابجكت یعنی هستی و دائرمدار وجود. افلاطون قائل بود كه دنیایی كه ما می بینیم در حال تغییر و عوض شدن است؛ این عالم سایه ی یك عالم دیگر است به اسم عالم مُثُل که اگر این عالم مُثُل  نباشد این عالم هیچ نیست؛ لذا به عالم مُثُل  می گفت سابجكت، و به این عالم كه وابسته به آن است می گفت ابژه ی آن. افلاطون قائل بود که عالم مُثُل  در خارج است و عالمی است كه هستی حقیقی و ثبوت حقیقی، آن عالم مُثُل  است و این دنیا سایه ی آن است.

بعد از افلاطون، ارسطو آن عالم مُثُل را پایین آورد و در خود این عالم منضم كرد و اسم آن را جوهر گذاشت. جوهر یعنی هستی و امر ثابت. او گفت در شناخت به دنبال این هستیم كه امر ثابت یا جوهر را بشناسیم.

اما اتفاقی كه با دكارت می افتد این است كه او می گوید سابجكت من هستم، «کوگیتو ارگو سام»، یعنی من فكر می كنم پس هستم. وقتی دكارت می گوید من فكر می كنم پس هستم منظورش این است كه هستی حقیقی و یقینی، هستی خودش است؛ این هستی برای او قابل شك و تردید نیست؛ در حالی که افلاطون هستی حقیقی را مُثُل می دانست و ارسطو هستی حقیقی را در بیرون و در ضمن موجودات می دانست. لذا به این معنی سابجكتیویته (subjectivity) را «خود بنیادی» یا «موضوعیت نفسانیه» می گویند.

پس با دكارت سابجكتیویته، یعنی خودبنیادی آدم آغاز می شود؛ آدم دائرمدار این عالم می شود، یعنی موجودات عالم ابژه می شوند؛ یعنی وابسته به سوژه می شوند. پس اگر من نباشم این موجودات هم نیستند! موجودات همه به اصطلاح رپرزنت (represent) می شوند و در تصور می آیند.

پس تفكر مدرن به دكارت برمی گردد، برای همین فیلسوفان بعد از دكارت را «كارتزین» می گویند. این تفكر یک تفکر تازه بود، هیچ وقت در تاریخ، بشر خود را دائرمدار عالم و بنیاد عالم نمی دانست. با دكارت یك آدم تازه به دنیا آمد. این تفکر با كانت و هگل تقویت شد تا در ژان پل سارتر گفت: «من خدا هستم» یعنی بشر خودش جای حقیقت را می گیرد.

با این نگاه معنای شناخت نیز عوض می شود. اگر از افلاطون می پرسیدند که چگونه عالم را بشناسیم می گفت باید عالم مُثُل را شناخت، اگر از ارسطو می پرسیدند می گفت باید جوهر آن را شناخت، و اگر از دكارت می پرسیدند می گفت عالم خارج چیزی جز بُعد نیست، پس برای این كه شما بُعد را بشناسید باید ریاضی بدانید. برای همین، علم جدید متكی به ریاضی است؛ هر چه شما ریاضیتر مطلبی را بیان کنید به علم نزدیكتر شده اید. فیزیك علم است، اما به ادبیات علم نمی گوییم، چون از ریاضیات دور شده است.

خودبنیادی و زیباییشناسی جدید غرب

اصل منشأ زیبایی شناسی دوره ی جدید نیز همین سابجكتیویته ی دکارتی است. با دكارت است که حقیقت با یقین یكی می شود، یعنی آن چه كه شما به آن یقین دارید حقیقت است. حال چگونه زیبایی قابل تشخیص است؟ با خلاقیت، نبوغ، سلیقه و نوآوری:

اولین مشخصه خلاقیت است؛ در دوره ی یونان و قرون وسطی، هنر هیچگاه مولود خلاقیت نبوده است. خلاقیت مختص این دوره است، آن ها ذهن انسانی را خلاق نمی دانستند، زیرا اعتقاد به الهام الهی به هنرمند داشتند؛ پس در دوره ی قبل از دكارت هیچ وقت نمی گفتند هنرمند باید خلاق باشد، بلکه می گفتند هنرمند باید طوری باشد كه به او الهام شود.

 دوم نبوغ است؛ وقتی می گویند نبوغ یعنی اینکه هنرمند بتواند تجارب درونی یا نفسانی خودش را بروز دهد در حالی كه در گذشته اصلا اثر هنری ربطی به نبوغ نداشت بلكه به محاكات و تقلید وابسته بود؛ درست نقطه مقابل امروز.

 سوم سلیقه است؛ یعنی كاملا سوبجكتیویته، یعنی هر چیزی که مطابق سلیقه ی من است آن امر زیباست؛ تمیز میان اینکه چه چیزی زشت است و چه چیزی زیبا به سلیقه ی سوژه برمی گردد. هر چیزی كه حساسیت ذهنی ما را ارضاء كند به آن سلیقه می گویند.

 چهارم نوآوری است؛قبل از دكارت حكمت و معرفت امور ثابتی هستند و در آن تغییر و نوآوری نمی تواند وجود داشته باشد؛ بلکه حكمت و معرفت بسط و توسعه پیدا می كند.

در دورهی قبل از مدرن بحث زیبایی یك بحث وجودشناسی یا «آنتولوژی» است اما در دوره‌ی جدید به یک بحث شناختشناسی یا «اپیستمولوژی» تبدیل شده است و ربطی به وجودشناسی ندارد.

جنبش رمانتیک

بعد از دكارت در قرن 18 در آلمان فلسفه ای شكل گرفت كه به آن ایده آلیسم آرمانی می گویند؛ با چهره هایی مثل كانت، هگل، شلینگ، فیشتر،  هامان، هربر، شلایماخر، ویكو و... در همان زمان نهضت دیگری هم شكل گرفت به اسم نهضت رمانتیك.

تفکر عصر روشنگری یا عصر تفكر مدرن مدعی بود كه سوژه و این خودبنیادی می تواند و باید عالم را بشناسد. اتفاقا همین كار را هم كرد و بشر اختراعات و ابداعات و كشفیاتی بسیاری به دست آورد؛ اما دعوا از آنجا شروع شد كه این سوژه مدعی بود كه من نهتنها می توانم زمین و هوا و همه ی موجودات عالم را بشناسم، بلکه می توانم انسان را هم بشناسم. اما رمانتیك ها جلوی این حرف ایستادند و گفتند تو توانایی شناخت انسان را نداری، زیرا انسان امری است نامتناهی؛ با جامعه شناسی و روان شناسی نمی شود حقیقت انسان را شناخت.

پس از آن این جریان دو جناح پیدا كرد: جناح پدیدارشناس ها و اگزیستانست ها كه آن ها هم نسبت به این زیبایی شناسی موضع گرفتند و گفتند كه طرز تفكر دوره ی جدید، انسان را نابود كرد و حقیقت را از بین برد.

معنای زیبایی در دوران پیش از مدرن

برای اینکه بحث دوره ی جدید کمی آشکارتر بشود یک مقدار به دوره قدیم برگردیم. کلمه ی زیبایی در متون ما با کلمات جمال و جلال همراه است که این دو با هم تشکیل دهنده ی کمالند که از آن تعبیر به «حُسن» می شود، که به فارسی می گویند «نیکویی».

در تفکر دینی ما قائل بودند که خداوند گنج مخفی است که دوست دارد خودش را نشان بدهد، منسوب به حضرت داود است که از خدا پرسید که چرا آدم را خلق کردی؟ گفت خلق کردم برای این که من را بشناسد: «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف.» اما سؤال این است که وقتی می گوییم که او می خواست خودش را نشان دهد و بشناساند چطور ما باید او را بشناسیم؟

در حکمت ما مطرح می شود که خداوند از یک مقام اعماء، یعنی مقامی که هیچ چیزی در مورد آن  نمی شود گفت پایین آمد تا رسید به این عالم شهادت، که به آن تجلیات مختلف می گویند. یعنی به تعبیر حکماء، عالم خارج ظهور حقیقت است در مراتب مختلف. برای هر یک از این مراتب مختلف اسمی گذاشتند: مقام اعمی، فیض اقدس، فیض مقدس، عالم اعیان ثابته، عالم مثال، و عالم شهادت. یعنی اگر سؤال کنیم که موجودات چی هستند؟ پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) جوابش این بود که من همیشه از خدا می خواهم که اشیاء را آنچنان که واقعا هستند به من نشان بدهد، یعنی وقتی به این جهان نگاه می کنم حقیقت اشیاء را ببینم نه ظواهر آن را، یعنی جلوه ی او را ببینم. در این عالم است که ما موجودات را می بینیم، اما در مراتب بالاتر، یعنی در فیض اقدس، آن ها تبدیل  به اسماءالله می شوند، یعنی جایی که دیگر موجودات نیستند. از آنجا که بالاتر می رویم به خود الله می رسیم و مقام اعمی که دیگر از آن مقام هیچ چیزی نمی توانیم بگوییم. در تمام این مراتب ظهور اوست، «این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود/ هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار».

بخشی از یک متن قدیمی، یعنی رساله ی حورائیه را می خوانم و بعد از آن به بحث خودمان بازمیگردیم: «حضرت حق (سبحانه و تعالی) ارواح انسانی را که خلق کرد از برای آن خلق کرد تا در مشاهده ی جمال و جلال او باشند، چنانکه در حدیث "فاحببت ان اعرف"اشارت بدین است. چون ارواح مشاهده ی آن جمال کردند ایشان را انس و محبت به آن جمال پیدا شد. چون که حضرت حق سبحانه و تعالی بر مقتضای مشیت ازلی، ارواح را به این عالم فرستاد و متعلق ابدان گردانید، ایشان را حجابی ظاهر گشت. هر چند خواستند که رجوع به حالت خود کنند نتوانستند، چنانکه منقول است از حضرت آدم (صلوات الله علیه) در این حالت اگرچه اشتیاق ایشان به آن جمال زیاده می گشت، ولیکن به واسطه ی تعلق به بدن، اندک اندک از مقتضیات ابدان متأثر شدند به مقدار تعصب حجابی ظاهر می گشت تا به درجه ای رسید که کاملا محجوب واقع شد. لذت مشاهده ی جمال را فراموش کردند تا غایتی که هر چند انبیاء و اولیاء سعی کردند که ایشان را از آن جمال یاد آید، نیامد. چنانکه حضرت حق می فرمایند: "ان الذین کفروا سواء علیهم ءأنذرتهم ام لم تنذرهم لایومنون"طایفه ای دیگر اگر چه فراموش کردند ولیکن چون انبیاء و اولیاء ایشان را یاد دادند ارواح ایشان را آن حال پیش آمد و به نورانیت او یاد ایمان آوردند و منوّر به نور ایمان گشتند "مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی/ که او صف های شیران را بدرّاند به تنهایی// به پیش خلق نامش عشق پیش من بلای جان/ بلا و محنت شیرین که جز با او نیاسایی// دهان عشق می خندد دو چشم عقل می گرید/ که حلوا سخت شیرین است و پیدا نیست حلوایی"».

زیبایی، امری آفاقی یا انفسی؟

دو بار در قرآن کلمه ی آفاق آمده است، کلمه ی انفس هم که فراوان آمده است، در سوره ی فصلت آیه ی «سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم...» خداوند میگوید که این ها باید نگاه کنند، من هم در بیرون و هم در داخل هستم، و بعد دنباله ی آیه این است که این ها چرا مشاهده نمی کنند و نمی بینند؟ «ای نسخه ی نامه ی الهی که توئی/ و ای آینه ی جمال شاهی که تویی// بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست/ در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی».

وقتی از تفکر ایرانی می پرسیم که زیبایی چیست؟ جواب می دهد: دیدن روی یار، چه در بیرون و چه در درون خود. یعنی بنیاد عالم خداست و حقیقت اوست، در همهجا اوست، «ز دیدارت نپوشیده است دیدار/ ببین دیدار اگر دیدار داری»، بنابراین زیبایی یعنی دیداری که شما می توانید در هر مرتبه ای او را ببینید. دیدن زیبایی هم یعنی خردمندی، نیکویی، و جاودانگی. هرکس که فهم این مسئله را پیدا کرد که به سمت دیدار او برود، یعنی می خواهد زیبایی را ببیند، خردمندی و معرفت هم همراه آن است؛ وقتی جایی معرفت است، حب و عشق هم مطرح می شود؛ وقتی امر زیبا را می بیند عاشقش می شود.

حسن بالاترین کلمه در مقام تفکر ایرانی و اسلامی ماست که در فارسی به آن نیکویی و نیکی می گوییم. در کلمه ی حسن یا نیکی، هم معرفت هست، هم خرد، هم هستی، هم جمال، هم جلال، و هم زیبایی. روزی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در مسجد نشسته بودند که جوان زیبارویی به اسم دحیه ی کلبی آمد نزد ایشان، سؤال کرد که اسلام چیست؟ ایمان چیست؟ احسان چیست؟ پیامبر جواب داد، بعد آن جوان رفت، اطرافیان که نشسته بودند پرسیدند که این شخص که بود؟ پیامبر گفت جبرئیل بود که به این صورت آمد و سؤال پرسید و من هم جواب دادم.

به پاسخ پیامبر به اسلام چیست و ایمان چیست فعلا کار ندارم، اما به پاسخ احسان چیست دقت کنید، احسان همان حسن است، پیامبر فرمودند که حسن این است که وقتی به نماز می ایستی آنچنان نماز بخوانی که گویی او را میبینی و اگر به این مقام نرسیدی، چنان نماز بخوان که گویی او تو را می بیند، می گوید این مقام احسان است. هر کس به این مقام برسد به حقیقت، به زیبایی، به دانایی، و به خردمندی و به دیدار کامل رسیده است.

پس برای اینکه به دیدار او برسیم باید سیر آفاق و انفس داشته باشیم، یعنی یک سیر در درون خودمان که همان مراتب تزکیه است و یک سیر بیرونی. در هر دو سیر دیدار او است. پس زیبایی هم امری است آفاقی و هم انفسی. به قول باباطاهر «به دریا بنگرم دریا تو بینم/ به صحرا بنگرم صحرا تو بینم// به هر جا بنگرم کوه و در و دشت/ نشان از قامت رعنا تو بینم.»

این آن چیزی است که ما فراموش کرده ایم. اساس غرب این است که من حقیقت عالم هستم و هر چیزی که میل من می پسندد زیباست و زیبایی هم فقط حس است، و هم به هیچ چیز دیگری ربط ندارد.

اما در عمل حسن چیست؟ این ماجرا را شنیده اید که زنی بود که وقتی پیامبر از کنار دیواری با صحابه رد می شد، مکررا روی سر ایشان خاکستر می ریخت، صحابه و همراهان ناراحت می شدند که چرا این زن این کار را انجام می دهد، تا اینکه یک روز می بینند که زن خاکستری نریخت،  خوشحال می شوند، جلوتر که می روند پیامبر می پرسند که آن زن امروز نیامد، می گویند که او مریض شده است و ایشان به عیادت او می روند و زن ایمان می آورد. به این می گویند مقام احسان. اگر ما وقتی این زن خاکستر روی سرمان می ریخت شکایت می کردیم مقام اسلام بود؛ اگر شکایت نکنیم و از آن بگذریم مقام ایمان است؛ اما اگر نه تنها شکایت نکنیم و از او بگذریم، بلکه به او خدمت هم بکنیم، این مقام احسان است.

اولیاء خدا کسانی هستند که هر لحظه عملشان، دیدنشان، شنیدنشان، و... همه اش حسن است و نیکی اساس کارشان است. اعمالشان نیک است، دیدارشان نیک است، افکارش نیک است؛ شبیه همان سخن زرتشت، پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک.

پس در متون کهن ما زیبایی، دوست داشتن، معرفت و خردمندی یکی هستند. نمی توانید بگویید که من یک چیز زیبایی را سراغ دارم، ولی معرفت و دانایی با آن نیست. اشعار زیادی هم هست که به این نکته اشاره دارد: «چو دیهیم شاهی به سر برنهاد/ جهان را سراسر همه مژده داد// به داد و به آیین و مردانگی/ به نیکی و پاکی و فرزانگی»، «همم دین و هم فره ی ایزدی است/ همم بخت نیکی و هم بخردی است»، «ابا این هنرها یکی بنده ام/ جهان آفرین را پرستنده ام».

در تفکر ایرانی همیشه این مسئله وجود داشته است و ما با غربی ها این تفاوت را داریم که ایرانی به خیر و شر قائل است. ما یا در مسیر نیکویی پیش می رویم که تا آخر نیکی است، یا در مسیر شرّیم که تا آخرش بدی است. و آخرین برنده در این مبارزه، نیکی است. بنابراین در راه سیر انفسی، یعنی راهی که می خواهیم به دیدار او برویم، آزارها و اذیت ها و سختی ها و ریاضت ها و ملالت های بسیار وجود دارد ولی ما خیالمان راحت است که در راه نیکی قدم می زنیم و پایان کار ما نیک است.

در متون گذشته ما با کلماتی مثل «فره ایزدی» یا فره یا خره یا کیان خره اشاره به فیض الهی شده است؛ اینکه ما راه می افتیم برای شناختن او و دیدن او، این نیک بختی است و اگر توفیق این را نداریم که زندگی خود را در راه او خرج کنیم، بدبختی است.

بشر امروز بریده از این نیک بختی است، خودش می خواهد خودش را ببیند. زیبایی متکی به سلیقه ی من، نبوغ من، خلاقیت من. این زیبایی شناسی معاصر است؛ زیبایی شناسی که در آن دانایی و خردمندی و جاودانگی نیست.

با این توضیحات دوباره به این متن توجه کنید: «پرسید دانا از مینوی خرد که خرد بهتر است یا هنر یا نیکی؟ مینوی خرد پاسخ داد که خردی که با آن نیکی نیست، آن را خرد نباید شمرد [مثل عقل راسیونالیسم امروزی که خرد است ولی نیکی در آن نیست] و هنری كه خرد با آن نیست، آن را هنر نباید شمرد».

 

پی نوشت:

1-  متن حاضر برگرفته از سخنرانی دکتر بنیاردلان در پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی با عنوان «زیبایی اثر هنری امری است آفاقی یا انفسی؟» است که توسط ایشان مورد بازبینی و اصلاح قرارگرفته است.

2-  کتابی به زبان فارسی میانه، احتمالا متعلق به اواخر دورهی ساسانی که  احمد تفضلی آن را به فارسی امروزی ترجمه کرده است.