زمانه‌ی لایف‌استایل

  • پرینت
زمانه‌ی لایف‌استایل -
امتياز: 1.0 از 5 - رای دهندگان: 1 نفر
 
زمانه‌ی لایف‌استایل
جهان امروز ما جهان امريکایی است
اشــــاره نیچه در پایان قرن بيست، تاریخ دو سده‌ی آینده را تاریخ برآمدن نیهيلیسم خواند. او آینده‌ی اروپای متجدد را ‌دید. اما آینده‌ی تجدد به‌صورت تام و تمام در امريکا ظاهر شد. فيلسوف امريکايي، رورتي، فلسفه را به رها کردن جست‌وجوي حقيقت مطلق و پذيرش نيست‌انگاري مي‌خواند. اگر نیهیلیسم اروپا را در پایانش گرفتار خود کرده، امريکا اما نیهیلیسم را پذیرفته و با این پذیرش آغاز شده است. با این پذیرش امريکا سرزمین فرصت‌ها می‌شود و امکان ظهور و بروز هرچیزِ ممکنی فراهم می‌شود. با ظهور این نیهیلیسم مسلمانان هم فرصت دارند تا در امريکا مسلمان باشند! آیا مسلمانی آن‌ها نسبتی با عالَم اسلامی دارد؟ این مسلمانی چگونه با عالَم امريکایی جمع شده است؟ آیا وضع کنونی زندگی کردن و مسلمانی کردن ما نیز رو به سوی امريکایی شدن دارد؟

تجربه‌ی رنج تنها تجربه‌ی واقعی ممکن در حیات هرروزی ما است و در واقع همین تجربه‌ی واقعی است که ماهیت حیات هرروزی را نشان می‌دهد. رنج نیستی و فقدان درست در همان لحظه که نزدیک است هرروزینگی چشم ما را پر کند بر ما غلبه می‌کند، این همان قراری است که شیطان با فاوستوس گذاشت. اما آیا تجربه‌ی نیستی خود می‌تواند به تجربه‌ای هرروزین بدل شود و آیا نیستی می‌تواند در هرروزینگی اخذ شود؟

اصولاً چه ارتباطی میان رنج و هرروزینگی است؟ به نظر می‌رسد که رنج، استتثنایی بر قاعده‌ی هرروزین است، پس رابطه‌ی میان رنج و هرروزینگی همان رابطه‌ی میان استثنا و قاعده است، اما برخلاف آنچه معمولاً می‌پنداریم استثنا قاعده‌ را نقض نمی‌کند، بلکه آن را به نهایت خویش می‌رساند. استثنا حد قاعده‌ است و حد هرچیز حقیقت آن چیز است و اگر متن یک چیز در حدش نقض می‌شود، صرفاً به آن خاطر است که آن چیز در متن خویش حامل تناقض است، وگرنه حد کاری نکرده است مگر تکرار بی‌لکنت متن. آیا چنین نیست که درست در همان وقتی که در مواجهه با همسر یا همکارمان از کوره‌ در می‌رویم و بی‌ادب می‌شویم، ادب هر روزینمان را در قبال آن‌ها معنا می‌کنیم؟ آیا حرف‌ها و کارهای ما در خواب، همان حرف‌ها و کارهایی نیستند که در بیداری لباسی بر آن‌ها پوشیده‌ایم؟ اگر چنین باشد، پس نیستی هم حقیقت هرروزینگی است، اما چگونه‌ ممکن است حقیقت هرروزینگی نیستی باشد، اما نیستی یک رخداد ناگهان و رنج‌آور باشد؟ سؤالم را تازه می‌کنم: ناگهان بودن رخداد نیستی در سرحد هرروزینگی، چه سخنی درباره‌ی حقیقت هرروزینگی دارد؟ رخداد بودن، رنج بودن و ناگهان بودن نیستی در سرحد هرروزینگی به ما می‌گوید که نیستی ناخواسته‌ بوده است. ما در حیات هرروزینمان چه می‌کنیم؟ از نیستی می‌گریزیم و وقتی که گریز از نیستی را با انکار نیستی به سرحد خود می‌رسانیم تا به یکباره از التفات به آن فارغ شویم، آن را پس سر خود بیندازیم و عبور ناشیانه‌ی خود را از آن جشن بگیریم، به ناگاه در پیش رو با آن مواجه می‌شویم. رنج درست در همینجا است که رخ می‌دهد؛ ما با چیزی روبه‌رو شده‌ایم که در واقع خیال خام گذر از آن را می‌پخته‌ایم؛ رخداد شکست ما را اعلام می‌کند. ما از بی‌خودی به شلوغی گریخته‌ بودیم، از بی‌سخنی به هیاهو گریخته بودیم، از بی‌کاری به کار گریخته‌ بودیم، اما درست همان وقتی که شلوغی و هیاهو و کار را به نهایت رساندیم دوباره با نیستی روبه‌رو شدیم. ما در دام افتاده‌ایم، دچار بحران شده‌ایم، در دور گرفتاریم و رخداد نیستی به ما می‌گوید که راهی به بیرون نداریم؛ راه آینده‌ی ما مسدود است و آنچه در انتظارمان است چیزی نیست مگر تکرار مکرر گذشته. ما می‌مانیم و مانده می‌شویم و از آنجا که راهی به بیرون خود نداریم پیر و فرسوده‌ می‌شویم، حتی اگر چندان عمری نکنیم. این وضع اروپای پیر و از پا افتاده است، اما آن سوتر، امريکا انگار با ما سخنی دیگر دارد.

سخن متفکر در بند زمان و مکان عرفی نمی‌ماند، بلکه بنیان زمان و مکان را از نو می‌نهد، در بند مخاطبان عرفی خویش نمی‌ماند، بلکه آنقدر می‌گردد تا مخاطب حقیقی خود را بیابد و در گوش او فرو رود. سخن نیچه با اروپای پایان قرن نوزدهمی که به یکباره با رخداد نیستی مواجه شده بود، این بود: این رخداد همان درکی است که در بنیاد ما وجود داشت، اما ما تلاش کردیم آن را به پشت سر بیندازیم. خدایان امروز نمردند، از همان آغاز راه، ما می‌دانستیم که آن‌ها مرده‌اند و این صورتک‌های بی‌جان آن‌ها است که مدت‌ها به دیوار آویخته‌ایم. نیستی از آغاز با ما بوده است، چرا ما به آن نه گفته‌ایم و از آن گریخته‌ایم؟! ما باید به عصر تراژیک یونان برگردیم و بازگشت به عصر تراژیک یونان پذیرفتن رنج نیستی است نه گریختن از آن. ما باید آری‌گوی نیستی باشیم. آری‌گویی به نیستی، نه فرار به یک امکان خاص، بلکه بازگذاشتن همه‌ی امکان‌ها است. اگر هستی در بن خویش نسبت به ما لااقتضا است، شرط زیست حقیقی آن است که ما نیز به این لااقتضائیت آری بگوییم. انسان اصیل نه آن است که در مواجهه با نیستی و پس از آزادی از همه‌ی امکان‌ها، آزادانه به یک انتخاب دست بزند و مسئولیت آن را بپذیرد (چنان که هیدگر در وجود و زمان می‌گوید)، بلکه انسان اصیل آن است که ساحت مواجهه با نیستی را حفظ کند، آزادی را در صحه گذاشتن بر همه‌ی امکان‌ها ببیند و گشودگی ساحت امکان را برای همه‌ی انسان‌ها باز نگه دارد. هرروزینگی و روزمرگی نه زیستن با نیستی، بلکه گریز از آن است؛ زیست حقیقی صحه‌ گذاشتن بر نیستی در همه‌ی صورت‌های ممکن از هستی است. نیستی نه گذشته‌ی به دور انداخته‌ای است که به ناگاه فراروی ما ظاهر می‌شود و نشان ‌می‌دهد آینده‌ی ما مسدود است، بلکه نیستی حال ما است. آری‌گویی به نیستی یعنی جاودانه زیستن در حال؛ هر به راه افتادنی ندیده گرفتن نیستی است و هر اراده‌ی معطوف به دیگری تلاشی برای فراموش کردن آن؛ آری‌گوی به نیستی پایانی ندارد، چرا که آغازی ندارد، اما نه به آن خاطر که مرده است، بلکه بر عکس به آن خاطر که جاودانه است. آری‌گوی به نیستی شکست‌ناپذیر است، نه به این خاطر که نمی‌جنگد، بلکه به آن خاطر که برای پیروزی نمی‌جنگد؛ او صرفاً می‌جنگد، گشوده به همه‌ی امکان‌هایی که فراروی او قرار گرفته است. او است که جنگ را معنا می‌کند، نه به عنوان مقدمه‌ی صلح یا عارض بر آن، جنگ جنگ است، امکانی است برای بودن که همواره هست، چونان همه‌ی امکان‌های دیگر و در کنار آن‌ها. هیچ جنگی جنگ نهایی نیست، در عین حال که دیگر هیچ جنگی آغاز نمی‌شود؛ جنگ‌ها نه آغاز می‌شوند و نه به پایان می‌رسند، بلکه صرفاً ادامه می‌یابند.

قدرت امريکا نه به دنبال کردن راه اروپا است؛ اروپا گذشته‌ی امريکا نیست، امريکا گذشته‌ای ندارد، همواره حال است؛ این اروپا است که از آغاز خویش چونان عارضی بر امريکا تاریخ خویش را رغم زده است. امريکا همواره بوده‌ است؛ تاریخ اروپا از زمانی آغاز می‌شود که به امريکا نه می‌گوید و امريکا را پشت سر می‌گذارد. این که اروپا در آینده‌ی خود با امريکا مواجه می‌شود نه طبیعی راهی است که می‌رفته‌ است، بلکه اقتضای درکی است که از آن می‌گریخته‌ است. امريکا پایان همه‌ی راه‌ها است، اما راه نیست. همه‌ی راه‌ها در مواجهه با امريکا حقیرند و ارزشمند، دلقک‌بازی‌اند و حقیقی، او متذکر پوچی حرکت است و متعهد به همه‌ی حرکت‌ها. امريکا می‌جنگد اما با کسی سر جنگ ندارد، صلح می‌کند اما با کسی سر صلح ندارد، کمک می‌کند اما خیرخواه کسی نیست و امتناع می‌کند اما بدخواه کسی نیست. امريکا جهانی است، نه به خاطر نفوذی که در جهان دارد، بلکه این جهان است که زیر نظر بی‌اعتنای امريکا وجود دارد. امريکا به همه‌ی امکان‌ها پاسخ مثبت می‌دهد بدون آنکه مقید به هیچ‌یک باشد، او ملتفت حق انتخاب است، انتخابی که نه به جهت گریز از نیستی به امکانی از هستی، بلکه به معنای قبول نیستی در هر لباسی از هستی است. معنای همه‌ی انتخاب‌ها یک چیز است: نیستی. همه‌ی انتخاب‌ها هم‌ارزند، هیچ‌یک بر دیگری رجحانی ندارد. جهان‌ امريکایی سلسله‌مراتبی ندارد، همه‌چیز برابرند، از نیستی، برابر با هیچ. جهان امريکایی پر از تنوع است و تکثر است، بدون اینکه وحدت هیچش خدشه‌دار شود. در امريکا همه‌چیز نو است، بدون آنکه از تکرار پرهیزی شده باشد. همه با هم بیگانه‌اند بدون آنکه تفاوتی داشته باشند و همه با هم خویشند بدون آنکه شباهتی داشته باشند. جهان امريکایی برای ما عجیب است، چرا که به‌ظاهر به جمع نقیضین نائل آمده است، اما واقعیت آن است که در این جهان هیچ‌چیز نقیض هیچ‌چیز نیست. این مائیم که از هوشمندی به کشف و خطا افتاده‌ایم؛ هوشمندی ما در جهان امريکایی بی‌استفاده‌ است؛ جهان امريکایی صریح است، تنها لازم است هرچیز را به اندازه جدی بگیریم، یعنی درست همانقدری که هر چیز دیگری می‌تواند جدی باشد، حتی نقیضش.

جهان امروز ما جهان امريکایی است و اگر وصف پست‌مدرن بر آن حمل شود، باید میان وضع اروپایی در جهان پست‌مدرن و وضع امريکایی تفاوت قائل بود. اروپا در وضع پست‌مدرن در بحران است، اما این بحران را نمی‌توان به امريکا تسری داد؛ امريکا بحرانی ندارد. بحران اروپایی چیست؟ اروپا با فقدان آغاز روبرو است و گویا همه‌ی تلاش‌های اروپایی برای تجدید اساس علم و فلسفه و تاریخ و فرهنگ در وضع پست‌مدرن به یکباره با شکست مواجه شده‌اند؛ به قول هوسرل: آن رؤیا به سر آمده است. اروپا چنان که بودریار می‌گوید با بحران معناداری روبه‌رو است و معنا را در وضع نشانه می‌بیند، نشانه‌هایی که دیگر هیچ ارجاعی به واقعیت ندارند، بلکه در هم ضرب و تکرار می‌شوند. او با بحران تاریخ روبه‌رو است؛ خود را از شاخه‌ی درخت تاریخ خویش بریده می‌بیند و قدرتش را از کف رفته می‌یابد. جهان امريکایی ما انگار با هیچ‌یک از این بحران‌ها روبه‌رو نیست. در این جهان، آغاز، معنا، تاریخ و فرهنگ بی‌وجه است. در پست‌مدرنیسم امريکایی، قرار نیست دوباره چیزی را در بنیاد هستی خویش قرار دهیم و زندگی را بر اساس آن از نو معنا کنیم، در عوض می‌گذاریم هستی در بی‌بنیادی خویش همان چیزکی که هست، خب باشد. آدم‌ها هرکه و هرچه که هستند یا می‌خواهند که باشند، خب باشند. «مسئله‌ی هستی» مسئله‌ای اروپایی است، ما در جهان امريکاییمان با «خب باشد» روبروئیم. نشانه‌ها معنادار و واقعی‌اند، اما مگر واقعیت حالا چیست و قرار است چه باشد؟! واقعیت امريکایی دیگر نه غیر است و نه‌ افاده‌ی بنیاد می‌کند، نه دعوت به وحدتی انتزاعی می‌کند و نه پا در خانه‌ی سکون و ثبوت دارد. در جهان امريکایی با وقایع روبه‌روییم، رخدادهایی که روی می‌دهند، مخابره می‌شوند و تمام می‌شوند. اخبار‌ها ما را در جریان جهان می‌گذارند؛ ما با آن‌ها می‌خندیم، می‌گرییم، سری تکان می‌دهیم و زندگی‌مان را می‌کنیم. ما هم خب هستیم، بدون نیاز به هیچ قاعده‌ و قانون بنیادی، بدون نیاز به هیچ هویت اصیلی غیر از همین «خب بودن». «خب بودن» کیفیت بودن ما است در زمانه‌ی لایف‌استایل؛ وضعی که به روی همه‌ی ما گشوده‌ است، حتی سنتی‌ترین مسلمانانمان؛ آن‌ها هم می‌توانند «خب مسلمان باشند».