بوته‌ی ذوب

  • پرینت
 
بوته‌ی ذوب
بررسی پدیده‌ی مهاجرت به امریکا و سبک زندگی مهاجران
اشــــاره از آغاز تولد سرزمین جدید امریکا انسان‌های بسیاری با انگیزه‌ها و دلایل مختلف امریکا را برای ماندن و زندگی کردن برگزیده‌اند. این انسان‌ها پس از آنکه پا بر خاک این سرزمین می‌گذارند بسته به اینکه از کدام گوشه‌ی دنیا آمده باشند هریک به‌نحوی زندگی را شروع می‌کنند تا برزخ گذار از تاریخ و فرهنگ خود به امریکایی شدن را بگذرانند؛ حال یا خودِ آن‌ها این گذار را تجربه می‌کنند یا نسل‌های بعدی‌شان. شرح تجربه‌های عبور از این برزخ را هم می‌توان به‌طور مثال در سفرنامه‌ها و رمان‌هایی که توسط آسیایی‌های امریکایی‌شده نوشته شده است مشاهده کرد. شنیدن ماجرای این مهاجرت‌ها، سیر تبدیل شدن یک مهاجر به شهروند در امریکا، وضع زندگی این شهروندان متلون و متنوع در کنار همدیگر و همچنین ویژگی‌های خاص زندگی امریکایی از زبان کسی که مدتی طولانی همه‌ی این‌ها را از نزدیک دیده و تجربه کرده، حاوی نکات بسیاری است.

  در ابتدا از [i]مسئله‌ی تاریخ مهاجرت به امریکا شروع می‌کنیم. سیر تطورات و تغییرات این مهاجرت‌ها چه بوده و گروه‌های مختلفی که اقدام به مهاجرت کرده‌اند چه کسانی بودند و علت مهاجرتشان چه بوده است؟

به نام خدا. امریکا سرزمینی است که می‌توان گفت الان دیگر به‌‌جز عده‌ی قلیلی بومی ندارد. امریکا سرزمینی است بسیار پهناور و بسیار حاصل‌خیز. این سرزمین در شرایطی کشف شد که حاکمان در اروپای سه قرن پیش به‌شدت و با رقابت به‌دنبال کشف مناطق جدید برای دستیابی به سرزمین‌های بیش‌تر برای استعمار و دستیابی به منابع غنی‌تر بودند. بعد از اینکه سرزمین‌های جدید یا همان قاره‌ی نو توسط کریستف‌کلمب کشف و به جهان متمدن آن روز معرفی شد رفته‌رفته روال حرکت به سوی سرزمین‌های بکر جدید آغاز شد. از این منظر برای مهاجرت‌های مختلف به قاره‌ی جدید سه دوره‌ را می‌توان برشمرد.

دوره‌ی اول، دوره‌ی مستعمره‌سازی (Colonization) در قرون شانزده و هفده اتفاق افتاد. به‌جز نیروهای ارتشی و انتظامی اکثر کسانی که دولت‌های مختلف اروپایی به‌ویژه انگلستان به آنجا می‌فرستاد، جنایتکاران و محکومان دادگاه‌های جنایی بودند که به‌صورت تبعیدی و برای بیگاری به سرزمین‌های جدید فرستاده می‌شدند. به این ترتیب مجموعه‌ی افرادی که از یک کشور آمده بودند، رفته‌رفته برای خودشان در ایالت‌های مختلف آن دوره که بیش‌تر در ساحل شرقی قرار داشتند کلونی‌های قومی تشکیل می‌دهند. بیش‌تر این افراد در سرزمین‌های بسیار پرآب و حاصل‌خیز و پرمرتع امریکا مشغول به کشاورزی و دامداری شدند. به‌تدریج این کلونی‌های مختلف و ایالت‌های دیگری مثل ماساچوست، نیویورک، نیوانگلند،  ویرجینیا و... تصمیم گرفتند که کشور جدیدی را شکل بدهند. به این ترتیب سیزده ایالت در شرق و شمال شرقی ایالات متحده‌ی کنونی، فدراسیون اولیه‌ی امریکا را تشکیل دادند. پس از این است که ماجراهای جنگ‌های استقلال و سایر اتفاقات رخ می‌دهد تا جایی که این کشور جدیدِ ایالات متحده امریکا تشکیل می‌شود. دقت کنیم که هنوز تا این زمانِ دوره‌ی اول مهاجرت واژه‌ی «مهاجر» در فرهنگ سرزمین جدید وجود ندارد و بنابراین به افرادی که به امریکا می‌آیند کولونیست (Colonist) و یا ستلر (Settler) گفته می‌شود. یعنی یا به آن‌ها استعمارگر –البته به‌معنای آبادگر و کسی که سرزمین بکری را آباد کرده است- گفته می‌شد یا مقیم.

 

  هنوز هم مرزبندی‌های افرادی که از کشورهای مختلف آمده‌اند و ایالتی را تشکیل دادند در امریکا وجود دارد؟

نه به آن صورت اول. ولی باز هم در برخی جاها و نام‌گذاری‌ها این فضا را حفظ کرده‌اند. مثلاً در انگلستان، منطقه‌ای به نام یورک‌شار وجود دارد، افرادی که از آن منطقه آمدند به یاد یورک‌شار، اسم ایالتشان را نیویورک گذاشتند. یا مثلاً مناطق دیگری داریم به نام نیوانگلند، نیواسکاتلند و... . همچنین در نیویورک یا ایالت‌های دیگر محله‌هایی می‌بینیم به نام ایتالیای کوچک (little Italy) یا شهر چین (china town). به‌عبارتی افرادی که از نقاط مختلف می‌آمدند به یاد سرزمین اصلی‌شان نام یک منطقه یا محله را انتخاب می‌کردند. این مرزبندی‌ها فقط در برخی مناطق حفظ شده که سعی کردند حالت سنتی –منظور از سنتی البته تاریخی به درازای فقط دو قرن است- خود را حفظ کنند، ولی الان آنقدر آمیختگی‌ها زیاد شده که تقریباً این مرزها از میان برداشته شده است.

 

  دوره‌های بعدی مهاجرت را می‌‌فرمودید.

دوره‌ی بعدی مهاجرت را می‌توانیم مربوط به ورود افرادی بدانیم که در مملکت خود در عسر و حرج شدید بودند و هم افرادی که به‌صورت برده‌ به امریکا وارد شدند. در این موج دوم می‌بینیم که کشتی‌های فراوان امریکایی و انگلیسی در مسیر بین افریقا و امریکا به تجارت پرسود انتقال برده‌ها به امریکا مشغول بودند. همچنین افرادی که در سرزمین مادری‌شان دچار تنگی‌هایی بودند نیز در این دوره به امریکا مهاجرت کردند. بسیاری از مردم در آن زمان سفری پرمخاطره را از سواحل غربی اروپا و یا از انگلستان آغاز می‌کردند تا با طی پرمخاطره‌ی عرض اقیانوس آتلانتیک یا همان اقیانوس اطلس به امریکا برسند. مثلاً در انگلستان، ادوارد هشتم جدایی کلیسای انگلستان از کلیسای رم را اعلام کرد و اسمش را کلیسای پادشاه گذاشت و به این ترتیب تمام ملت مسیحی انگلستان را مجبور کرد که دین مسیحیت پادشاه‌محور جدید را تبعیت کنند. در این میان آن دسته از انگلیسی‌های پیرو کلیسای رم و وفادار به آن که مخالف این تغییر بودند و یا پروتستان‌هایی که در اروپای مرکزی یا آلمان فعلی دنبال آزادی مذهبی بودند ترجیح دادند به امریکا مهاجرت کنند. پیدایش سرزمین جدید از سوی دیگر برای فردی مانند ویلیام پن که اعتقاد داشت انسان‌ها فارغ از اینکه در چه خانواده‌ای به دنیا آمده باشند برابرند و وقتی به سن بلوغ می‌رسند اختیار دارند که دینشان را انتخاب کنند این امکان را پدید آورد تا با مهاجرت به سرزمین‌های جدید، زندگی آرمانی که در سر داشتند تحقق ببخشند.

 پدر ویلیام پن دریادار انگلیسی بسیار ثروتمندی بود که در بحرانی مالی که برای دربار پادشاهی انگلستان پیش آمده بود مقدار زیادی پول به پادشاه و دولت انگلستان وام می‌دهد. وقتی که پدر پن از دنیا می‌رود تمامی اموالش و از جمله همین طلبی که از پادشاه داشته به پسرش می‌رسد. پن به پادشاه انگلستان پیشنهاد می‌دهد تا به جای پول در سرزمین‌های جدید به وی زمین بدهند. چارلز دوم پادشاه انگلستان این پیشنهاد را پذیرفت لذا اراضی وسیعی از زمین‌های سرزمین جدید را به ازای طلب او به پن دادند. سرزمین‌هایی که ایالات «دلاور» و «پنسیلویانا»ی امروزی جزء آن بود. پن قسمت وسیعی از این زمین‌ها را سیلویانا نام می‌گذارد (پنسیلوانیای امروز). سیلویانا یعنی درختستان؛ چراکه آن زمین‌ها دارای درخت‌های فراوان، رودها و چشمه‌های آب شیرین بی‌شمار و مراتع بسیار سرسبز بود و هنوز هم هست. پن که از سخت‌گیری‌های مذهبی انگلستان ناراضی و در واقع جزء اولین اندیشمندان منادی آزادی مذهبی و دموکراسی در جهان غرب بود از این فرصت استفاده کرد و سرزمین آزادی‌اش را در این زمین‌ها بر پا کرد.

موج سوم مهاجرت به امریکا با شروع جنگ جهانی اول اتفاق می‌افتد. اما از جنگ جهانی دوم تا سال 1960 یک توقف در ورود مهاجرین به امریکا ایجاد شد. چراکه دولت امریکا مهاجرت را به‌دلیل فرار زیاد ملت‌ها از جنگ جهانسوز به امریکا ممنوع کرد. دوره‌ی چهارم نیز از سال 1960 آغاز شد. اتفاقاً بیش‌ترین مهاجرت هم مربوط به همین دوره است. مثلاً بر اساس آمار دولت امریکا از سال 2007 تاکنون هرساله حدود یک‌ونیم میلیون نفر به این کشور مهاجرت کرده‌اند. آمار نشان می‌دهد در مجموع از سال 1760 تاکنون به‌تدریج حدود 50 میلیون نفر از اهالی جهان به امریکا مهاجرت کرده‌اند. نکته‌ی قابل ذکر این است که در دهه‌های ابتدایی قرن بیستم، یک تغییر قابل ملاحظه در کشورهای مبدأ مهاجرین اتفاق می‌افتد به این ترتیب که اگر تا این زمان بیش‌تر مهاجرین از کشورهای اروپایی بودند از این پس بیش‌تر مهاجرین را آسیایی‌ها تشکیل می‌دادند. البته همه‌ی این آمارها مربوط به مهاجرت قانونی است و مهاجرت غیرِقانونی هم از همان ابتدا وجود داشته و هنوز هم اتفاق می‌افتد.

 

  این مهاجرین بیش‌تر از چه طبقه‌ای بودند؟ اشراف و ثروتمندان یا طبقه‌ی ضعیف؟

درصد بسیار کمی از اشراف بودند؛ مثل ماجرای پن که اشاره کردم. افرادی که زندگی مرفهی در سرزمین بومی خود داشتند در همانجا می‌ماندند. با توجه به نکاتی که برای علت‌های مهاجرت گفته شد، بیش‌تر انسان‌هایی که دچار مشکلات خاصی به‌ویژه مشکلات اقتصادی در سرزمین اصلی خود بودند به امریکا مهاجرت می‌کردند. البته استثنا هم همواره وجود دارد به طوری که در موج چهارم می‌بینیم که بسیاری از افرادی که به‌لحاظ اقتصادی مرفه محسوب می‌شدند نیز به ایالات متحده مهاجرت کردند. مثلاً افرادی که مشغول صنعت‌های بزرگ بودند و دیگر در کشورشان امکان رشد نمی‌دیدند تصمیم می‌گرفتند به امریکا بروند؛ چون دیگر امریکا تبدیل به قلب اقتصاد جهان شده بود. مثلاً می‌دانیم که در حال حاضر ایالت کالیفرنیا بزرگ‌ترین کشاورزی مکانیزه‌ی جهان را دارد.

 

  از این جهت پرسیدم که الان وقتی گفته می‌شود فلانی رفته امریکا این مساوی است با اینکه او پول و ثروتی داشته است که توانسته برود و وضع اقتصادی‌اش خوب بوده است.

خب از همان دور دوم مهاجرت به این طرف -منظورم مهاجرت اختیاری است آنگونه که مردم با تصمیم شخصی و به خرج خودشان به امریکا می‌آیند نه به‌صورت برده یا تبعیدی- هزینه‌ی سفر به امریکا چیزی برابر با چهار یا پنج ماه پول کارگری در اروپا بوده است. برای همین هم حتماً مجبور بوده‌اند تا این پول را با برنامه‌ریزی جمع کنند. امروز هم اگر بخواهید از خاورمیانه یک بلیط رفت‌وبرگشت به امریکا بگیرید حداقل چیزی حدود سه تا پنج هزار دلار برای هر نفر می‌شود. یعنی چیزی بالای ده تا پانزده میلیون تومان. برای اینکه پاسخ سؤال شما را کامل‌تر داده باشم باید بگویم که ثروتمندان زیادی برای رونق دادن بیشتر به تجارت یا صنعتشان به امریکا مهاجرت کرده و می‌کنند. شاید یکی از علت‌های اصلی این رویکرد رشد سریع تکنولوژی و روحیه‌ی پیشرو امریکایی‌ها باشد.

 

  الان در کشورهایی که می‌توان گفت پشتوانه‌ی فرهنگی چندهزارساله دارند با مشکلات ناشی از تناقضات و تعارضات فرهنگی مواجه هستیم. مثلاً در همین ایران خودمان وقتی چند نفر با فرهنگ‌های مختلف در یکجا جمع می‌شوند دچار مشکلاتی هستند. حالا این امریکا که مملو از انسان‌های مختلف از نقاط مختلف جهان با فرهنگ‌ها و آداب متفاوت است چگونه توانسته تبدیل به یک جامعه‌ی منسجم شود؟ چگونه این تنوع، نظم جامعه را بر هم نمی‌زند؟

بنیان‌گذاران امریکا و تئوری‌پردازان اولیه‌ی این رؤیای امریکایی، استعاره‌ای دارند به نام بوته‌ی ذوب یا (Melting Pot). در کارگاه ریخته‌گری فلزات، بوته‌ی ذوب جایی است که انواع فلزهای مختلف در حرارت‌های بالا ذوب شده و در هم ادغام می‌شوند تا در نهایت آلیاژی که از بوته‌ی ذوب به دست می‌آید چیزی است کاملاً متفاوت از مواد تشکیل‌دهنده‌ی اولیه‌ی آن، به‌علاوه‌ی اینکه فلزی است با خواص جدید اغلب منعطف، درخشان و جذاب. در واقع آرزوی نظریه‌پردازان اجتماعی امریکا این بود تا شرایطی را فراهم کنند که سرزمین ایالات متحده مثل این بوته‌ی ذوب باشد. به این معنی که افراد با هرنوع عقیده و ملیت و پیشینه‌ی تاریخی که در سرزمین‌های مادری خود دارند، به امریکا بیایند و در شرایط سخت و طاقت‌فرسای کار جدی و هدفمند به هم جوش بخورند تا تن واحد و ملت واحدی را به وجود بیاورند. با این همه آنچه که امروزه موجود است نظریه‌پردازان اجتماعی امروزین امریکا را –با درک عدم تحقق آن آرزوی اولیه- به سوی استعاره‌ی جدیدی سوق داده به نام کاسه‌ی سالاد (Salad Bowl). در یک ظرف سالاد در عین حالی که همه‌ی اجزای تشکیل‌دهنده‌ی آن ماهیت اولیه‌ی خود را حفظ کرده‌اند اما همنشینی این مواد مختلف چیز جدیدی درست کرده است. لذا در جامعه‌ی جدید امریکایی هیچ‌کس منعی برای حفظ آداب‌ورسوم خود ندارد، به‌ شرطی که آن آداب مغایرتی با قوانین ایالات متحده نداشته باشند. بنابراین می‌توان گفت آنچه در ایالات متحده ضامن بقای حیات و آزادی مردم است چیزی نیست جز قانون و پای‌بندی سفت‌وسخت به آن. صدالبته مثل هر جامعه‌ی دیگری این قانون است که روابط بین مردم و مردم با دولت را تعیین می‌کند. می‌توان گفت که حدود نود و نه درصد شهروندان امریکایی در برابر قانون مساوی هستند. در آنجا اگر حس می‌کنید از شما به‌عنوان یک شهروند، حقی ضایع شده می‌توانید از هرکسی در دادگاه شکایت کنید و طی یک فرآیند مشخص مکانیکی اگر محق باشید حقتان را بگیرید. منظورم از ذکر این نکته این نیست که این در جهان یک استثناست بلکه منظورم این است که این فرآیند با همه‌ی پیچیدگی‌هایش، مشکلات معمول در دیگر جاها را کمتر دارد. البته در این میان نباید از نقش رسانه‌ها در این فرآیند غافل شد. وجود رسانه‌ها و نقش آن‌ها در حفظ آزادی، قانون و تنظیم روابط در امریکا به‌مثابه عنصری ضروری یک امر بدیهی است.

البته این قوانین متضمن آزادی، ناگهانی و یک شبه به وجود نیامده بلکه راه طولانی و پر پیچ‌وخمی را طی کرده‌اند. برایتان یک مثال می‌زنم. در اولین بیانیه‌ی آزادی یا همان اعلامیه‌ی استقلال امریکا (Declaration of Independence) برای اشاره به انسان‌ها از عبارت «ما مردم» یا (We the People) استفاده شده که در تشریح آن برای افاده‌ی حقوق بشر لغت انسان یا همان (Man) آمده است. اما می‌بینیم که بنیان‌گذاران اولیه‌ی ایالات متحده با همه‌ی تفکرات پیشرو غربی آن دوره، انسان یا همان Manرا اینگونه تعریف می‌کنند که اساساً انسان محق از جنس مذکر است یعنی مرد است و این تعریف زنان را شامل نمی‌شود، سفیدپوست است و رنگین‌پوست نیست، آزاد است و برده نیست و دیگر اینکه باید از ریشه‌ی اروپایی و صاحب حداقل مقدار معینی زمین و برده باشد. پس بنا بر آن تعریف، تا کمی بیش از هفتاد سال قبل، جنس مؤنث در ایالات متحده، موجود انسانی شمرده نمی‌شد و حقوق مدنی اندکی داشت اما با مراجعه به شرایط کنونی می‌بینیم که با سیر تحول قانون در طول زمان این‌ کاستی‌ها اصلاح شده است.

 

  شما به تئوری‌های مدنظر برای تحقق این جامعه اشاره کردید، ولی هنوز اینکه در عمل چگونه چنین اجتماعی ممکن شده است، محل ابهام است.

به نظر من مهم‌ترین عامل قانون است. قانونی که به‌صورت مکانیکی و با جبر کاملاً پلیسی در جامعه‌ی امریکایی نهادینه شده است. مثالی برایتان می‌زنم. در امریکا جاده‌های اصلی، اکثراً آزادراه هستند. در مناطق شهری در بیشتر آزادراه‌ها در منتهی‌الیه سمت چپ باند عبوری وجود دارد که مخصوص اتومبیل‌هایی است که بیش از یک سرنشین دارند. مردم ممکن است بعضی وقت‌ها یک ساعت یا بیشتر هم در ترافیک داخل ماشینشان نشسته باشند و هر از چندگاهی فقط یک ماشین از این باند عبور ‌کند. در چنین شرایطی تقریباً هیچ‌کدام از رانندگان اتومبیل‌های تک‌سرنشین جرئت ورود به این باند را ندارد. چون به محض اینکه وارد این باند شوند هم سیستم‌های کنترل محسوس و نامحسوس مانعش می‌شوند و جریمه‌اش می‌کنند و هم اینکه مردم تلفن می‌زنند و به پلیس اطلاع می‌دهند. البته از طرفی هم به خاطر نظم پلیسی مکانیکی این امرِ تبعیت از قانون در بسیاری موارد آدم‌ها را از حالت عادی خارج کرده است و شاید بتوان گفت در امریکا مردم به‌نوعی ساختارمند و مکانیکی شده‌اند، طوری که خلاقیت و نگاه ورای این ساختارها از آن‌ها در مواردی سلب شده است. برگردیم به همان مثال ترافیک و قوانین آزادراه‌ها. مثلاً در همین جاده‌هایی که حداقل چهار بانده است، اگر اتفاقی افتاده باشد و یکی از باندها را دچار ترافیک کرده باشد -معمولاً هم تجربه‌ی من نشان داده که علت این ترافیک خرابی یک اتومبیل یا تصادف است- در حالی که در این باند ترافیک سنگین است در باندهای سمت چپ ماشین‌ها در حال عبور هستند اما نمی‌بینید کسی به فکرش برسد که راهنمای سمت چپش را بزند و با احتیاط وارد باند سمت چپ بشود و از ترافیک عبور کند؛ با اینکه این کار از نظر قانونی منعی ندارد ولی در سال‌های بسیار زندگی‌ام در آنجا کمتر دیده‌ام کسی این کار را انجام بدهد. آنقدر مردم به روال مرسوم قانونی عادت کرده‌اند که چیزی غیر از آن به ذهنشان خطور نمی‌کند. آنجا تبعیت از قانون و مجری قانون به حدی است که به هیچ‌وجه نمی‌توانی با پلیس چانه بزنی. وقتی پلیس شما را نگه داشت شما باید در ماشین بمانی تا افسر پلیس به اتومبیل شما نزدیک بشود و اگر طبق روال معمول دیگر کشورها شما از ماشین بیرون بیایید و به طرف او بروید یک خطر محسوب می‌شوید و خود همین کار جریمه دارد. قانون کاملاً تکلیف همه‌چیز را روشن و شفاف کرده و کمتر جایی برای سوءتفاهم و برداشت شخصی از قانون وجود دارد. اگر در جایی هم قانون ضعفی داشته باشد، در کم‌تر از چندماه فرایند مربوط به قوه‌ی مقننه آن را اصلاح می‌کند. اساساً قانون در آنجا به همین صورت به وجود آمده و تکمیل شده است. یعنی درواقع از آزمون و خطا به وجود آمده است. به این صورت که اگر در جایی معضلی وجود داشته با تصویب قانون تلاش کرده‌اند تا آن مشکل را برطرف کنند.

 

  قاعدتاً با چنین جایگاه خاصی که قانون در آنجا دارد، ناظران و مراقبان قانون نیز مثل پلیس، دوربین و ... اهمیت و جایگاه ویژه‌ای می‌یابد؟

بله بسیار زیاد. همانطور که گفتم قانون وجود دارد اما به‌شدت پلیسی است. به صورتی که در شهرهای بزرگ در هنگام شب اگر برق قطع شود، هرجومرج اتفاق می‌افتد. اصلاً نمی‌توان تصور کرد که مثلاً اگر در نیویورک بیست دقیقه برق قطع شود، چه اتفاقی خواهد افتاد. غیر از اینکه زندگی مختل می‌شود، در همان بیست دقیقه غارت فروشگاه‌ها، تجاوز و خیلی جنایات دیگر اتفاق می‌افتد. در چنین شرایطی دیده شده که مردم معمولی و آن‌هایی که در شرایط عادی مطیع قانون هستند وقتی قانع می‌شوند که گسستی در ساختار پلیسی اجرای قانون پدید آمده به‌طرز عجیبی میل به قانون‌شکنی پیدا می‌کنند. مثلاً در یک مورد قطعی برق در فروشگاهی در شهر سیاتل، در یکی از فیلم‌هایی که توسط دوربین‌‌های مداربسته‌ی دید در تاریکی باطری‌دار ضبط شده بود، خانم خانه‌داری را می‌دیدیم که به شهادت کارکنان، پانزده سال با تبعیت کامل از قانون و با شخصیتی قانون‌مدار برای خرید به فروشگاه محلشان مراجعه و خرید می‌کرده است. اما همان خانم به‌محض قطع چند دقیقه‌ای برق در فروشگاه اجناس زیادی را برداشته و رفته است.

 

  به نظر می‌توان از طرفی ماجرا را به این صورت تفسیر کرد که به‌واسطه‌ی حضور پلیس قانون رعایت می‌شود ولی از طرف دیگر هم می‌توان چنین گفت که مردمی که برای رسیدن به رؤیای خود به امریکا آمده‌اند، حفظ این رؤیا و نظم شهر و درنتیجه رعایت قانون برایشان خیلی مهم است. چون اگر این جایی که هستند خراب شود گویی تمام رؤیایشان خراب شده است.

بله درست است، همه به‌نوعی دریافته‌اند که رسیدن به رؤیاهایشان در تبعیت از قانون است ولی مواردی هم می‌شناسم که از خلأهای قانونی سوءاستفاده‌هایی می‌کنند؛ به‌ویژه برای کسب ثروت بیش‌تر. حدود هجده سال قبل دندانپزشک موفقی در یکی از ایالت‌ها بود که از خلأ قانونی پرداخت‌های بیمه سوءاستفاده می‌کرد و به این ترتیب ثروت هنگفتی فراهم کرده بود. به این صورت که مثلاً اگر دندانی را اندکی ترمیم می‌کرد در بیمه آن را به عنوان پرکردن و ترمیم کامل ثبت می‌کرد. وقتی که این ماجرا رو شد چون قانون خاصی برای این موارد نداشتند نتوانستند آنطور که شایسته است محکومش کنند و فقط به‌خاطر سوءاستفاده از خلأ قانونی او را جریمه کردند و بعد برای جلوگیری از بروز سوءاستفاده‌هایی نظیر این، شرکت‌های بیمه موجب شدند تا قانون جدیدی تصویب شود. پس می‌بینیم که در هر حال باز هم هستند انسان‌هایی که به هردلیل در مواردی میلی به رعایت قانون ندارند.

 

  فرآیند تبدیل‌شدن یک مهاجر به تبعه‌ی امریکا چیست؟

برای کسب شهروندی ایالات متحده سازوکار مشخصی وجود دارد. همه‌چیز از اینجا شروع می‌شود که شما یک موقعیت قانونی در ایالات متحده‌ی امریکا داشته باشید. در این صورت اگر از طریق موقعیت قانونی و با گرین‌کارت وارد ایالات متحده شده‌اید برای اقدام جهت اینکه به‌طور رسمی به عنوان یک امریکایی شناخته بشوید، باید بین سه تا پنج سال در امریکا زندگی کرده باشید. گرین‌کارت یا همان کارت سبز در ابتدا یک کارت معمولی بود با عکسی از فرد مقیم که رنگ این کارت بر اساس رنگ پرچم اداره‌ی مهاجرت امریکا سبز بود اما امروزه به صورت یک کارت اعتباری الکترونیکی درآمده است. حالا بستگی دارد که این کارت را از چه طریقی گرفته باشید؛ اگر از طریق ازدواج گرفته باشید، تا سه سال و از روش‌های دیگر اگر گرفته باشید تا پنج سال بعد از تاریخ صدور آن باید در امریکا زندگی کرده باشید. چون گرین‌کارت یعنی اینکه قانوناً به شما اجازه داده‌اند در امریکا کار و زندگی کنید. فردی که کارت سبز دارد اگر در طول این مدت در امریکا زندگی کرده باشد می‌تواند از طریق اداره‌ی مهاجرت درخواست شهروندی امریکا بدهد. اداره‌ی مهاجرت هم فرد را دعوت به مصاحبه می‌کند. در مصاحبه یک امتحان زبان انگلیسی می‌گیرند به‌علاوه‌ی سؤالاتی درباره‌ی سیستم دولتی امریکا که مثلاً قوه‌ی قضاییه، قوه‌ی مجریه، کنگره، شورای شهر و... چیست. نکته‌ی دیگر داشتن عدم سوءپیشینه است. یعنی فرد متقاضی شهروندی در طول این مدت زندگی در امریکا جنایت، خلاف یا جرمی را مرتکب نشده باشد و اگر هم بابت ماجرایی پایش به دادگاه رسیده باشد، محکوم نشده یا محکومیتش خیلی جزئی بوده باشد. در صورتی که فرد این مراحل را پشت سر بگذارد، معمولاً همان روز مصاحبه یا بعد از آن که عده‌ای دیگر نیز درخواستشان پذیرفته می‌شود، در یک جمع –ده‌بیست نفره یا بیشتر- مراسم سوگند برگزار می‌شود. در این مراسم یک نماینده از دادگستری و یک نماینده هم از اداره‌ی مهاجرت می‌آید و متنی خوانده می‌شود که افراد قسم بخورند علیه منافع دولت و ملت امریکا کاری نکنند و جدیداً هم بحث عدم حمایت از تروریسم به متن اضافه شده است و یک‌سری تعهدات دیگر. البته قسمی که می‌خورند یک قسم معمولی است و به هیچ‌کتاب مقدسی رجوع نمی‌شود. بعد از این مراسم گواهی شهروندی می‌دهند که شما با آن می‌توانید درخواست پاسپورت بدهید.

 

  صاحب گرین‌کارت با شهروند چه تفاوتی دارد؟

تفاوت در چند چیز است؛ یکی اینکه صاحب گرین‌کارت یا فرد مقیم حق رأی ندارد، دوم اینکه با پاسپورت کشور خودش مسافرت می‌کند و پاسپورت امریکایی ندارد، سوم اینکه نمی‌تواند مدت زیادی در خارج از امریکا باشد. یعنی اگر در هرسال بیش از سه ماه خارج از خاک ایالات متحده باشد و در بازگشت دلیل منطقی ارائه نکند همین ماجرا در راه روند بررسی تقاضایش مشکل ایجاد می‌کند. البته توجه داشته باشید که حرف‌های من صرفاً اطلاعات عمومی است و حتماً وکلای مهاجرت بهترین کسانی هستند که از قوانین اطلاع دارند.

 

  همانطور که جرم و جنایت، گرین‌کارت را باطل می‌کند آیا پاسپورت را هم باطل می‌کند؟

تا آنجا که من می‌دانم قبل از ابطال پاسپورت شخص باید حق شهروندی امریکایش را از دست بدهد که البته این امر خیلی به‌دشواری اتفاق می‌افتد. مثلاً یک موردش این است که دادستان بتواند در دادگاه ثابت کند که فرد از ابتدا به قصد جرم و جنایت وارد امریکا شده است و قسم دروغ خورده است. وکلای مهاجرت بهتر می‌توانند به این سؤال‌ها پاسخ بدهند. البته این را هم بگویم که شهروندی در امریکا یک امر اختیاری است و شما هروقت بخواهید می‌توانید درخواست ابطال شهروندی بدهید. اخیراً شاهد بوده‌ایم که افراد ثروتمندی هستند که در امریکا پول خوبی در می‌آورند ولی چون نمی‌خواهند کاملاً ذیل قوانین مالیاتی امریکا قرار گیرند، شهروندی‌شان را ابطال می‌کنند.

 

  یک مهاجر بعد از ورود به امریکا چگونه بین فرهنگ خود و قوانین و وضعیت فرهنگی امریکا جمع می‌کند؟

برای هر کسی و هر شرایطی فرق می‌کند. رسیدن به هماهنگی بین قوانین، فرهنگ و زبان کشور مبدأ با زبان، فرهنگ و قوانین امریکایی طی روندی زمان‌بر و در بسیاری موارد دردآور اتفاق می‌افتد. چیزی که به آن، رسیدنِ به تعادل بعد از تجربه‌ی شوک فرهنگی می‌گویند. با این همه دیده شده که معمولاً ایرانیان وضع بهتری در این زمینه دارند. یک ایرانی همینکه مقداری زبان یاد می‌گیرد که بتواند گلیمش را از آب بکشد، به‌سرعت روال امریکایی شدن را آغاز می‌کند. به‌نحوی که بعد از مدتی به‌سختی می‌توان تشخیص داد که هنوز چندسالی بیشتر نیست به امریکا آمده است. من فکر می‌کنم هم از نظر نزدیکی فرهنگی و هم از منظر یادگیری و به کارگیری زبان و لهجه، ایرانی‌ها جزء موفق‌ترین ملت‌های امریکا به شمار می‌روند. اگر چینی‌ها یا ایتالیایی‌ها نسل دومشان بتواند موقع مراوده‌ی فرهنگی و صحبت کردن با دوستان امریکایی‌شان، به فرهنگ امریکایی رفتار و به لهجه‌ی امریکایی سخن بگوید و در زمان تعامل با خانواده به فرهنگ و زبان مادری رفتار کند و حرف بزند، ایرانی‌ها معمولاً از همان ابتدا می‌توانند این کار را انجام بدهند. برای گذر از معبر سخت شوک فرهنگی، ملیت‌های دیگر معمولاً بعد از ورود به امریکا جذب محله‌های گروه‌های قومی از ملیتشان می‌شوند که قبلاً در ایالات متحده سکونت کرده‌اند تا در طی زمان و با یاری همگنانشان بتوانند به تعادل برسند، تا جایی که قادر باشند از آن محله بیرون آمده و در میان امریکایی‌ها زندگی و کار کنند. می‌دانیم که در هریک از شهرهای بزرگ امریکا، شهر چینی‌ها، ایتالیای کوچک، شهر کره‌ای‌‌ها و... وجود دارد، جوری که اگر بخواهید در شهر چینی‌ها زندگی کنید، اصلاً نیاز ندارید که انگلیسی بدانید یا فرهنگ امریکایی را رعایت کنید. ولی ایرانی‌ها به‌جز یک استثنا در وست‌وود لس آنجلس (Westwood, LA) اینچنین فضای بسته‌ای برای خودشان ندارند. اینطور نیست که در شهرهای بزرگ مثلاً تهران کوچک داشته باشیم.

 

  با توجه به همان تنوع آدم‌ها که در امریکا اشاره شد، آیا می‌توان یک صفت عام را به آن‌ها اطلاق کرد. مثلاً همانطور که می‌گویند ژاپنی‌ها سخت‌کوش هستند، اگر بخواهیم یک ویژگی عام برای امریکایی بودن بگوییم چه چیزی است؟

سختکوشی، قانون‌مداری -به تعبیری که گفتم-، کار داوطلبانه و روحیه‌ی پیشروی و آسان‌گیری جهان و زندگی جزء اولین صفاتی هستند که در پاسخ به این سؤال به ذهن من می‌آید. آسان‌گیری زندگی و جهان در روش زندگی امریکایی یعنی فرد اگر پول غذا و سرپناهش را داشته باشد دیگر مشکل بشود به امر دیگری مثل مثلاً سیاست کاری داشته باشد. من تجربه‌ام این است که  مهاجرین از هرجا که آمده باشند، از نسل دوم و سوم به بعد اینگونه می‌شوند. برای مثال اصلاً شبیه ما نیستند که اینقدر دغدغه‌ی خانه خریدن یا آینده داشته باشند. من امریکایی‌هایی را می‌شناسم که خودشان و تمام خانوده‌شان سال‌هاست که مستأجر هستند و از این بابت بسیار هم خوشحال و راضی‌اند. در تفکر شرقی من اگر به جای استیجار وام می‌گرفتند با همین پول مستأجریشان می‌توانستند چندین خانه بخرند. زندگی امریکایی یعنی زندگی «دم را غنیمت است»، یک زندگی روزبه‌روز و زندگی در زمان حال. کمتر امریکایی‌ را دیده‌ام که حرص و جوش بخورد.

یکی دیگر از روحیه‌های خاص امریکایی‌ها، پیشتازی، تجربه و گشودن افق‌های تازه است. همین روحیه باعث شده تا به فتح فضا و جست‌وجوی ناشناخته‌ها دست بزنند و جالب این است که ابزار و روش‌هایی که در این فرایندها به دست می‌آیند در زندگی روزمره‌ی امریکایی وارد شده و زندگی را راحت‌تر کرده است. از این قبیل می‌توان به ابزارهایی که به‌خصوص در این سه دهه‌ی اخیر وارد زندگی همه‌ی مردم جهان شده اشاره کرد.

روحیه‌ی دیگر که زیاد در آنجا دیده می‌شود و کاملاً پذیرفته هم شده است، منش کار داوطلبانه است. در امریکا بسیاری از افراد را می‌بینید که بازنشسته شده‌اند یا حتی کارمند هستند ولی وقت آزاد دارند و ترجیح می‌دهند در آن وقت آزاد به کار داوطلبانه بپردازند. یعنی بدون اینکه پولی بگیرند در کارهای عام‌المنفعه به دیگران خدمت بکنند.

 

  شاخصه‌های اصلی زندگی در امریکا که موجب می‌شود، اولین اولویت برای مقصد مهاجرین باشد، چیست؟

رفاه و صدالبته کار؛ شما می‌توانید خیلی راحت در امریکا کار پیدا کنید و به واسطه‌ی آن به رفاه نسبی دست پیدا کنید. البته نگاه به کار در آنجا مثل نگاه ما به کار نیست که یک امر خیلی تعیین‌کننده‌ای باشد. کار یک ابزار است برای اینکه پولی به دست بیاید. اشتغال به کارهای سطح پایین کارگری اولاً اصلاً عار نیست و ثانیاً حقوقش در حدی هست که با چهل ساعت کار در هفته بتوانید یک زندگی متوسط با رفاه نسبی داشته باشید. تا حدی که من -البته تا قبل از این ماجراهای اخیر وال‌استریت- می‌گفتم که اگر کسی در امریکا کار ندارد و بی‌خانمان است، این واقعاً انتخاب خودش بوده است. امریکایی‌ها به نفس کار خیلی اهمیت می‌دهند و کمتر به نوع کار بها می‌دهند. اگر ببینند که کسی به‌صورت جدی دارد کار و تلاشی می‌کند، نه‌تنها سدّ راهش نمی‌شوند و برایش مانع نمی‌تراشند که کمکش هم می‌کنند. شاید این به ‌خاطر همان حس یافتن زندگی بهتر است که همه برای آن به امریکا آمده‌اند و لذا موفقیت شما را موفقیت خودشان می‌دانند. به همین جهت هم در آنجا کار تیمی خیلی مهم است. در واقع در آنجا به‌صورت فردی کمتر می‌شود به جایی رسید، اما اگر روحیه‌ی کار جمعی یا همان (Team Work) داشته باشید بیشتر، بهتر و آسان‌تر موفق می‌شوید. در امریکا می‌توان مطمئن بود که اگر تلاش بکنید نتیجه می‌گیرید. کار کردن یک ارزش است و نه نوع شغل. کار و مناسبات آن هم البته تقریباً به‌طور کامل مشخص و تعریف‌شده است. یعنی در هرشغلی در ازای پولی که برای هرساعت کار می‌دهند خروجی کاملاً مشخصی مطالبه می‌کنند.

در بسیاری از مشاغل بخش خصوصی قرارداد کاری جوری است که اگر شما در دفتر کارَت نشسته باشی و مراجعه‌کننده‌ای برای ادامه‌ی وقت کاری نداشته باشی شما را به خانه ‌می‌فرستند. در ادارات سیستمی وجود دارد که مدام کارمندان و کارشان را ارزیابی می‌کند و زیرنظر دارد. خلاصه اینکه تقریباً همه‌ی امور فرایندی مشخص دارند، باز هم در مورد مشاغل بگویم مثلاً شما می‌توانید با استفاده از اطلاعات مشخصی که در اینترنت وجود دارد پیش‌بینی کنید که اگر در فلان رشته تحصیل کنید بعد از اتمام درستان چه شغلی و چقدر درآمد خواهید داشت. یعنی یک مهاجر با تفکری مثل آینده‌نگری ما ایرانیان کاملاً می‌تواند برای زندگی‌اش برنامه‌ریزی کند. بیشتر قراردادهای استخدام در ایالات متحده بصورت (At Will) یعنی اختیاری است به این معنی که در هرلحظه شما می‌توانید با کارفرمایتان خداحافظی کنید و کارفرمایتان هم می‌تواند در هرلحظه به شما بگوید دیگر کاری برای شما ندارد! اشتغال به کار یک قرارداد دوطرفه است که هرلحظه می‌تواند از سوی یکی یا کارگر یا کارفرما فسخ شود. البته اخیراً پیشنهاداتی وجود دارد که بهتر است دو طرف دو هفته یا یک ماه قبل یکدیگر را از قصد انفصالشان آگاه کنند. نکته‌ی جالب دیگر اینکه در بسیاری از موارد اگر شما با کارفرمایتان مشکلی پیدا کنید کارفرما برای شما وکیل می‌گیرد، چراکه می‌داند درافتادن دو وکیل به‌صرفه‌تر از درگیری شما با وکیل اوست.

نکته‌ی دیگری که امریکا را به‌صورت مقصد مطلوب مهاجرت درآورده آزادی است که در ایالات متحده وجود دارد. جای بحث نیست که البته این آزادی اصلاً مطلق نیست و خط قرمزهایی دارد. مثل اینکه در امریکا کسی نمی‌تواند به نظام اقتصادی و اداری کمونیستی معتقد باشد و برای آن تبلیغ کند یا مؤسسه‌ای بر اساس آن راه بیندازد یا اینکه مخالفت با اقتصاد و بازار آزاد و اصول سرمایه‌داری امپریالیستی در ایالات متحده برتابیده نمی‌شود. اما همانطور که از ابتدا سرزمینی برای تجمع پیروان ادیان مختلف بوده همچنان نیز این اصل در آنجا رعایت می‌شود.

 

  به نظر می‌رسد که در امریکا نسبت خاصی بین کار و weekendبرقرار  باشد. آیا حذف این تفریح آخر هفته برای یک امریکایی قابل تصور است؟

اگر در زندگی امریکایی‌ها دقیق بشویم شاید بتوانیم با جرئت بگوییم که اصولاً تعطیلات آخر هفته یک ضرورت است. در امریکا شما یک هفته را کار می‌کنید که بتوانید آخر هفته تفریح کنید. این مشهور است که ما در امریکا چهل‌وهشت هفته کار می‌کنیم که بتوانیم دو یا سه هفته به مرخصی برویم. من یک توصیفی از امریکایی‌ها دارم و آن این است که که تمام روز را کار می‌کنند تا شب بتوانند به بار (Bar) بروند، تمام هفته را برای تفریح آخر هفته کار می‌کنند و تمام سال را برای چند هفته تفریح در مرخصی کار می‌کنند. واقعاً امریکا سرزمینی است که اگر کسی فقط بخواهد از زندگی‌اش لذت ببرد بهترین جاست. سوای همه‌ی انواع تفریحاتی که در اطراف محل سکونتتان می‌شود وجود داشته باشد پارک تفریحی بسیار وسیع دیزنی‌لند در امریکا هست که واقعاً شب‌وروز ندارد. لاس‌وگاس شهری در میانه‌ی برهوت است با چند خیابان شمالی جنوبی در وسط و هتل‌هایی در دو طرف این خیابان‌ها که آن‌ها هم شب‌وروز ندارند. وارد هرکدام از این هتل‌ها که می‌شوید آنقدر سرگرمی‌های متنوع، نور و اکسیژن تزریقی به هوای هتل وجود دارد که گذر زمان را حس نمی‌کنید؛ تا اینکه به‌خاطر خستگی بروید و لحظه‌ای در اتاق استراحت کنید.

 

  به عنوان سؤال آخر این گزارش‌هایی که از فساد جنسی و اخلاقی در امریکا به‌ویژه در سنین پایین و در مدارس می‌دهند، چقدر به واقعیت نزدیک است؟

یک چیزی را توجه کنید که در جامعه‌ی امریکایی این اعمال در مدارس و دیگر جاها به‌عنوان فساد تلقی نمی‌شوند. پسر و دختر جوان در فرایند تجربه‌هایی که در زندگی می‌آموزند این بخش از زندگی را هم تجربه می‌کنند. شاید بتوان گفت که در مدارس و در سنین نوجوانی در امریکا به این ماجرا به صورت یک کشف نگاه می‌کنند، البته توجه دارید که من برداشت خودم را از آنچه دیده‌ام گزارش می‌کنم و مطلقاً موافق و منادی آن نیستم. این نوع از روابط در ایالات متحده وقتی فساد تلقی می‌شود که برای آن پول ردوبدل شود یا اینکه تجاوز صورت بگیرد یا رابطه‌ای خارج از عرف آنجا برقرار بشود. به این معنی که مثلاً یک نفر که پنجاه سالش است با دختری که کمتر از بیست‌و‌یکسال دارد روابطی برقرار کند. در غیر اینصورت صرفاً یک تجربه‌ای است که از بس فراگیر شده قبح آن از بین رفته است. پس سیستم آموزشی و معلمین و مدرسه هم سعی می‌کنند تا با مشاوره و دادن اطلاعات به نوجوانان از میزان خسارات و تبعات بعدی آن بکاهند. فراموش نکنیم که گروه‌های دینی و اخلاقی بسیاری هم وجود دارند که مانند ما این نوع روابط را در چهارچوب قانون و اخلاق می‌پسندند و به‌طور قانونی در جهت اصلاح این روش غلط می‌کوشند. این وضعیت هم در سیر همان روش آزمون و خطا که راجع به اساس قانون در امریکا گفتیم، به وجود آمده است. یعنی ابتدا مدارس امریکایی کاملاً کاتولیک بودند و دختر و پسرها را جدا نگه می‌داشتند اما رفته‌رفته با عقب‌نشینی اخلاق دینی از بطن جامعه‌ی امریکایی و رویداد فسادهای خاص در آن سیستم آموزشی روش خودشان را به‌صورتی که امروزه می‌بینید تغییر دادند.

 

 


[i]*- دکتر محسن کریمی راهجردی بعد از جنگ مدتی در صدا و سیما به کار تهیه‌کنندگی پرداخته است. وی سپس به امریکا مهاجرت می‌کند و در دانشگاه سیاتل موفق به اخذ فوق‌‌لیسانس و درجه‌ی پوست‌بک در رشته‌ی زبان‌شناسی و تدریس زبان انگلیسی به گویندگان دیگر زبان‌ها می‌شود. او چندین سال در دانشگاه سیاتل و دیگر مؤسسات آموزش عالی امریکایی در ایالت‌های مختلف، فارسی، دری و انگلیسی درس داده و بعد از آن برای تدریس انگلیسی و زبان‌شناسی در دانشگاه پکن به کشور چین سفر می‌کند. وی پس از آن به هندوستان می‌رود و با دانشگاه دهلی نو به همکاری می‌پردازد. دکتر راهجردی هم‌اکنون در حوزه‌ی هنری عضو شورای سیاست‌گذاری ترجمه است و چندین کتاب از کتب شعر و ادبیات را از فارسی به زبان انگلیسی ترجمه کرده است.