آن روزهای شیرین...

  • پرینت
آن روزهای شیرین... -
امتياز: 4.3 از 5 - رای دهندگان: 3 نفر
 
حوزه هنری

به حوزه هنری که می‌آمدم احساس حوایی را داشتم در بهشت. کافی بود از آن در بزرگی که به خیابان حافظ باز می‌شود قدم پیش بگذاری تا آن درخت‌های تودرتو را ببینی، درختانی بلند قامت، افراشته، سرسبز و گل‌ها همه بهشتی. حوضی و فواره‌ای. پروانه‌هایی با بال‌هایی به نرمی رویا و پرندگانی که صدایشان رساتر از بوق ماشین‌ها بود. در این فضا هنرمند‌ها بهم که می‌رسیدند سلام بود و سلام.

درختان گل ابریشم اینجا و آنجا بودند و درختان انار به ردیف و چقدر گل انار. همه سرخ و ردیف بنفشه‌ها که بهار و تابستان نمی‌شناختند. در پاییز هم خط بنفشه بود بر عارض زمین.

گوشه‌ای تختی بود و دوستان تکیه بر مخدّه‌‌ها دو به دو نشسته به گفتگو. وقتی راه می‌رفتی تا زانو در قصه و شعر و نت‌های موسیقی بودی و قیژ تا قیژ قلم آغشته بر مرکب و منحنی مجسمه‌هایی زیر پنجه‌ی استاد و بوی رنگ زرد و سبز و بنفش که بهم تابیده بود و جایی در پس و پشت شاخه‌ها می‌توانستی تصویر مادری سینه چاک را ببینی با چشمانی فرو هشته و دست‌هایی چلیپا‌وار، با یک بغل لاله‌ی سرخ و هاله‌ای از شهادت که طبل جنگ زیر پای دشمن بود.

حوزه بود و نمازخانه، با فرش‌های لاکی و نوری هفت رنگ از شیشه‌های مشجّر درهای دو لنگه و سه لنگه و عاشقانی که می‌آمدند تا بیاموزند و روی چوبِِِِِِِ الف‌هایی که لای جزوه‌هایشان بود، نقش آهوی زانو زاده‌ی تیرخورده می‌کشیدند. هدیه به استاد. رسن به گردن و طالب یادگیری.

در این مقام بود که نام سید مرتضی آوینی شنیده می‌شد. او که یک تنه ایستاده بود در برابر خیل دشمنان نور و آگاهی.

بار اولی که او را دیدم، آستین‌ها را بالا زده و قطرات آب وضو از دستانش می‌چکید.

همانطور که لبخند از لبش. طره‌ای از موها بر پیشانی‌اش ریخته بود و می‌رفت تا قامت ببندد. با وجودی که او را کم دیده بودم اما می‌شناختمش. می‌دانستم داستان‌هایم را دوست دارد. مجموعه‌ی «نرگس‌ها» را خیلی پسندیده بود. صدایش در آن بهشت پژواک داشت.

آسید مرتضی، آسید مرتضی از لب‌ها نمی‌افتاد.

چند سال بعد که در فکه شهید شد شهادتش خیل تکانم داد. در تشیع جنازه‌اش به لبخندی فکر می‌کردم که همراه آب وضو از صورتش می‌چکید و به «آقایی» که در آن خیل جمعیت حضور یافته و به مشایعت سید آمده بود.

تا مدت‌ها بعد از‌ آن، به‌همراه هر نماز دو رکعت هم برای سید مرتضی آوینی می‌خواندم اما به مرور آن لبخند آن قطرات شبنم‌وار آب وضو و آن هم صلابت درونی را در پس آن لبخند نرم ـ به تعبیری مردانی از جنس آهن ـ در ریز گردهای روزمرگی‌ ها گُم کردم.

حالا مدت‌هاست در بزرگ باغ حوزه هنری دری که رو به گل و آب و آینه باز می‌شد بسته است و صدای سید مرتضی در میان کتاب‌های دربسته گم. باشد که آبشاری ساخته شود. آبشاری از آن اندیشه‌ی تابناک. آبشاری از فرادست تا بار دیگر صدای سید مرتضی آوینی شنیده شود. خصوصاً برای نسلی که او را ندید و یا نسلی که دید و نشناخت.

 

 

ارتباط با ما:

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

مطالب مرتبط:

آن روز سخت...

شهادت جوهر آدمی را آشکار می‌کند

موتوا قبل ان تموتوا

تشییع شهید

یک دسته ریحان

آوینی کیست؟

بچه‌های آنارشیست آقامرتضی*

به سادگی چای خوردن

آن صدای ماندگار*

بعدِ آقا سید مرتضی...

به قتلگاه می‌روم

سید مرتضی چه کسانی را پیش‌نماز نمی‌کرد؟

تنها برای یادگاری