استعمار زندگی

  • پرینت
استعمار زندگی -
امتياز: 1.5 از 5 - رای دهندگان: 2 نفر
 
استعمار زندگی
استعمار زندگی فراتر از استعمار نظری
اشــــاره اگر جوهر استعمار شناخته نشود؛ تشخیص صورت‌های متعین استعمار کمک چندانی برای رهایی یا گذر از استعمار نخواهد کرد. پسااستعماری‌ها صورت متعین استعمار را در ساحت نظریات اجتماعی و علوم درست تشخیص داده‌اند، اما تلقی آن‌ها از استعمار اجازه نمی‌دهد متعرض جوهره و بنیان استعمار شوند و از همین‌رو در تشخیص صورت‌های استعمار در تعین‌های پیشرفته‌تر ناتوان هستند. برای اینکه صورت استعمار در هر زمان را به‌درستی بشناسیم باید متوجه بنیان‌های استعمار شوید. چرا در جهان، استعمار به این شکل امکان وجود و وقوع پیدا کرد؟

مطالعات پسااستعماری ناظر به آن‌دست مطالعات نظری است که وجهه‌ی همتشان نقد و به چالش کشیدن گفتمان مسلط غربی در حوزه‌ی علوم انسانی و اجتماعی است. این حوزه‌ی مطالعاتی که با کارهای اندیشمندانی چون فانون، سعید، هومی بابا، اسپیواک و... نضج گرفته است، درصدد است با تبیین ماهیت استعمار، راه رهایی از آن را هموار نماید. به این جهت پسااستعمارگرایی در زمره‌ی مطالعات انتقادی قرار می‌گیرد. مطالعات انتقادی در صورت‌های متفاوتشان به شکل‌های مختلف، رویکرد غالب مدرن را به نقد کشیده‌اند. این دسته از مطالعات شامل پساساختارگرایی، پسامدرنیسم، مطالعات فرهنگی، مطالعات زنان، مطالعات سیاهان، مطالعات فرودستان، مطالعات آفریقا و... مشحون از باور به عدم قطعیت، افول کلان‌روایت‌های اجتماعی و تاریخی، اهمیت تفاوت، اهمیت یافتن زمینه، سیالیت، کثرت‌گرایی و... هستند. در واقع آنچه در این تلاش‌های نظری دنبال می‌شود، به نقد کشیدن سفت و سخت‌هاست به هوای رها شدن از سلطه‏ی آن‌ها.

مطالعات پسااستعماری اگرچه نحوی از مطالعات انتقادی به‌ حساب می‌آید و اگرچه به ‌لحاظ خاستگاه تا حدودی شباهت به این دست مطالعات دارد،  با این حال تفاوت‌های جدی نیز با آن‌ها دارد. بارزترین و در عین حال مهم‌ترین تفاوت مطالعات پسااستعماری از دیگر انواع مطالعات انتقادی این است که این دسته از مطالعات در خارج از حوزه‌ی غربی و توسط متفکران بومی مناطق مستعمراتی ـ‌ اگرچه به ‌لحاظ جغرافیایی در غرب‌ـ نضج پیدا کرده‌اند. به‌عبارتی مطالعات پسااستعماری تلاشی نظری در واکنش به استعمار است و به‌تبع، زمینه‌ی پیدایش و حوزه‌ی گسترش آن نیز جوامع مستعمراتی هستند. تمرکز مطالعات پسااستعماری بر روی پیامدهای استعمار و نحوه‌ی به استعمار کشیدن جوامع مستعمره است تا با تبیینی عمیق از مسئله‌ی مورد نظر، راه را برای حضور بدیل‌های گفتمان غالب غربی و حضور ایده‌های بومی هموار کند. در واقع مطالعات پسااستعماری که به ‌لحاظ ریشه و خاستگاه تاریخی با مطالعات انتقادی شرق‌شناسی پیوندی وثیق دارد، در حداقل معنای خود حاوی درخواستی است که همانا به رسمیت شناخته شدن هویت مستقل خود توسط غرب می‌باشد.

اگرچه به‌ مانند هر حوزه‌ی مطالعاتی دیگری، در باب ماهیت و غایت مطالعات پسااستعماری نیز اختلاف‌نظرهای فراوانی وجود دارد، با این حال و علی‌رغم همه‌ی تفاوت‌های موجود، نگره‌های گوناگون پسااستعماری در یک مؤلفه‌ی مهم اشتراک نسبی دارند: از آنجایی که مطالعات پسااستعماری حول محور نقد استعمار شکل گرفته‌ و بسط یافته‌اند، رهایی از بند استعمار را می‌توان به‌مثابه‌ی غایت مشترک این نظریات دانست. این در حالی است که بین اندیشمندان این حوزه در توصیفی که از ماهیت استعمار می‌کنند و نیز در راه برون‏رفت از سیطره‌ی آن و همچنین در شیوه‌‌ی پیمودن این راه اختلاف ‌نظرهای جدی و گاه اساسی وجود دارد. البته اختلاف‌‌ نظر اساسی که سایر اختلاف ‌نظرها و تفرق و تکثر دیدگاه‌ها به تبع آن شکل گرفته است را باید در تلقی این اندیشمندان از ماهیت استعمار دانست. در واقع تصور و تصویری که هر نظریه‌پردازی از استعمار دارد، در نحوه‌ی اندیشیدن او به آن و به رهایی از آن و نیز به چگونگی رهایی از آن شکل و جهت می‌دهد.

مسلماً هنگامی که استعمار در حوزه‌ی اندیشه و نظریه‌پردازی مطرح می‌شود و وقتی که رهایی از سیطره‌ی آن اهمیت پیدا می‌کند، یکی از مقولات مهمی که رخ می‌نماید، راه رهایی از آن است. سؤال اساسی در این میان این است که اگر استعمار طی یک زمان طولانی جامعه‌ای را در بند خود گرفته است و مفاهیم و مقولات و ایده‌ها و نظریات و... خود را به آن جامعه تحمیل کرده است؛ و اگر چنانکه برخی از اندیشمندان مطالعات پسااستعماری خاطرنشان کرده‌اند، استعمار اذهان آدمیان جوامع مستعمره را در انحصار گرفته است، راه بیرون شدن از این سلطه چیست؟ و چگونه می‌توان فراتر از استعمار و چارچوب‌های استعماری اندیشید؟ چگونه می‌توان مابعد استعمار فکر کرد؟ نظریه‌پردازی در شرایط پسااستعماری چه ویژگی‌‌هایی دارد؟ و اینکه شرط وصول به این ساحت چیست؟  

اگر بپذیریم که مطالعات پسااستعماری با سودای رهایی از استعمار شکل گرفت و با آن دغدغه ادامه یافت، سؤالی که پیش می‌آید و باید پی‌گیری شود و ـ‌هرچه بیش‌تر بسط یابد به نزدیک شدن ما و همدل شدن ما با اندیشمندان مطالعات پسااستعماری کمک خواهد کرد‌ـ آن است که مطالعات پسااستعماری با چه تلقی و تصوری از استعمار شکل گرفت و چه نگاهی به فراغت از استعمار داشت؟ پاسخ به این سؤال البته ما را به سؤال مهم‌تری رهنمون خواهد کرد و آن اینکه شرایط امکان تحقق اندیشه‌ی پسااستعماری چیست؟ و آیا در حال حاضر این شرایط وجود دارند؟ و مهم‌تر آنکه این شرایط چه نسبتی با استعمار دارند؟ این سؤال را به‌گونه‌ی دیگری نیز می‌توان طرح کرد؛ به این ترتیب که طلب پسااستعماری چگونه طلبی است و چگونه و تحت چه شرایطی محقق می‌شود؟

شرایط تحقق پسااستعماری تا حد کاملاً زیادی بستگی به تصوری دارد که از امر استعمار وجود دارد. در واقع تا وقتی که استعمار مفهوم و معنایی سیاسی دارد، فراتر از استعمار بودن، مستلزم خارج کردن قدرت از چنگ استعمارگران و عوامل وابسته به آن‌هاست. در شرایط استعمار اقتصادی نیز خروج از سلطه و سیطره‌ی استعمار مشروط به آزاد کردن ساخت‌ها و نهادهای اقتصادی مستعمره‌ی مورد نظر از سیطره‌ی استعمارگران است. اما هنگامی که فراغت از استعمار در ساحت اندیشه مطرح می‌شود، مسلماً معنایی فراتر و عمیق‌تر از معنای استعمار سیاسی و اقتصادی مدنظر است. در این ساحت، استعمار معنای دیگری پیدا می‌کند که اگرچه متفاوت از معنای پیشین است، با این حال نسبتی با آن نیز دارد. در این معنا استعمار، استعمار اذهان و اندیشه‌هاست و مطالعات پسااستعماری ناظر به این بعد از استعمار است. تلقی استعمار به‌مثابه‌ی دربند بودن ذهنی آدمیان و جوامع، لزوم اتخاذ نگاهی دیگر به رهایی را پیش می‌کشد. در این تلقی آنچه اهمیت دارد، نه استعمار سیاسی، نظامی و اقتصادی که استعمار فکری و فرهنگی جوامع است. به این جهت در وضعیت اخیر اصطلاح «امپریالیسم» پربسامدتر است.

در وضعیت استعمار نو یا وضعیتی که برخی از اندیشمندان پسااستعمارگرا آن را امپریالیسم و وابستگی فکری و آکادمیک می‌نامند، چه اتفاق مهم و تأثیرگذاری به وقوع پیوسته است؟ به ‌نظر می‌رسد که روایت اندیشمندان پسااستعماری از اتفاق رخ داده در عصر استعمار نو روشن‌کننده‌ی موضع آن‌ها در عکس‌العمل در مقابل آن باشد. عکس‌العملی که البته سراسر ایده و نظریه‌ی آن‌ها را فرا خواهد گرفت. سید فرید العطاس معتقد است که وضعیت استعمار در دوره‌ی جدید، وضعیت وابستگی جوامع مستعمره به جوامع استعمارگر است. او این وابستگی را دارای اضلاعی شش‌گانه می‌داند که عبارتند از:

وابستگی در ایده‌ها و نظریه‌ها

وابستگی در ابزارهای انتقال ایده‌ها

وابستگی در تکنولوژی آموزشی

وابستگی به کمک‌های مالی و تکنولوژیک برای امور تحقیقاتی و آموزشی

وابستگی در سرمایه‌گذاری برای آموزش

وابستگی علمای جهان سوم به مهارت‌های مطلوب در غرب

بر طبق آنچه در سطور پیشین در باب نسبت تلقی از استعمار و رهایی از آن گفته شد، واضح است که در نگاه فرید العطاس، بودن در شرایط مابعد استعمار منوط به برچیده شدن وابستگی‌های شش‌گانه‌ی فوق‌الذکر است. به همین ترتیب دیگر اندیشمندان پسااستعماری نیز مبتنی بر تلقی‌شان از استعمار، راهی برای اندیشیدن غیراستعماری جست‌وجو می‌کنند. فرانتس فانون که دو پدیده‌ی استعمار و نژادپرستی را در پیوند با هم می‌بیند، راه بیرون شدن از آن را شورش خشونت‌باری می‌داند که باید توسط مستعمرات گذشته صورت پذیرد. به‌عبارتی فانون فرایند استعمارزدایی را با خشونت میسر می‌داند. ادوارد سعید معتقد به پایان یافتن دوره استعمار مستقیم است. سعید استعمار را مقوله‌ای فرهنگی می‌داند و معتقد است باید در بطن رابطه‌ی دانش و قدرت به فهم استعمار نائل شد؛ چراکه در این رابطه است که فرهنگ جوامع مستعمره به شکل معیوبی بازنمایی می‌شود و از خلال این بازنمایی، فرهنگ‌های دیگر توسط غرب یا جوامع استعماری، به‏صورتی معرفی می‌شود که هیچ تطابقی با هویت واقعی انسان‌های آن جوامع ندارد. سعید معتقد است که این تصویر مخدوش، سوگیرانه و غیرواقعی از جوامع مستعمره در بطن خود مقاصدی اقتدارگرایانه دارد. بر این اساس، سعید به دنبال مبنای متفاوتی برای مطالعه‏ی جوامع مستعمراتی است که عاری از مفروضات اروپامدارانه باشد. هومی بابا نیز ـ‌که پسااستعمارگرایی را نفوذ و مداخله در گفتمان مدرنیته می‌داندـ این کار را نه درون، نه بیرون بلکه مماس با قلمرو فرهنگی غرب می‌داند؛ بدین‌ترتیب او راه خروج را در تقلید سیاسی می‌داند. او معتقد است که تقلید همواره متضمن دو عنصر تکرار و تغییر است. به این ترتیب مستعمره اگرچه در آغاز راه با تقلید پیش می‌رود، با این حال به‌‌ دلیل اینکه واژگان به‌تدریج در بافت فرهنگی بیگانه‌ای ترجمه می‌شوند، به‌طور ناخودآگاه تغییر اتفاق خواهد افتاد.

به این ترتیب می‌بینیم که اندیشمندان پسااستعمارگرایی مبتنی بر درکی که از استعمار دارند، معتقد به راهی برای گذشتن از آن هستند. به یک معنا تلاش‌های نظری فانون، سعید، بابا و دیگران تمهیداتی است برای زیستن در جهان مابعد استعماری. اما فارغ از تلاش‌های اندیشمندان این حوزه، و با در نظر گرفتن استعمار به‌معنای نظری‌ترین لایه‌ی سلطه، نگاه پسااستعمارگرایانه چگونه می‌تواند صورت تحقق به خود بگیرد؟ به‌نظر می‌رسد در ساحت اندیشه و در تحلیل هر پدیده باید مبنای آن را جست‌وجو کرد. باید دید یک پدیده‌ی خاص ابتنای بر چه امر بنیادینی دارد؟ در اینجا سؤال ما باید این باشد که استعمار چرا وجود دارد؟ چرا اساساً پدیده‌ای همچون استعمار ظهور کرده است؟ چگونه و تحت چه شرایط فکری، مناسبات میان واحدهای انسانی و ملی مناسباتی از جنس استعمارگر و مستعمره می‌شود؟

البته برخی از اندیشمندان مطالعات پسااستعماری در صدد بیان توضیح این اتفاق برآمده‌اند و سعی داشته‌اند توضیح دهند که چرا اتفاقی تاریخی همچون استعمار پدید آمده است، با این حال کم‌تر به زمینه‌های فکری و وجودی داستان توجه شده است و تحلیل‌های ارائه‏شده بیش‌تر در ساحت تحلیل‌های جامعه‌شناختی، سیاسی، اقتصادی و تاریخ‌انگارانه صورت گرفته‌اند؛ در حالی‌که به ‌نظر می‌رسد التفات به این زمینه نه‏تنها در فهم ماهیت استعمار، بلکه در اندیشیدن به رهایی از آن و چگونگی این رهایی اساسی است. آنچه از تحلیل‌های صورت‏گرفته در مورد استعمار و نحوه‌ی ظهور آن در ادبیات مطالعات پسااستعماری نزدیک به این مضمون است، آن است که استعمار نتیجه نگاه ما‌ـ‌دیگری غرب است. استعمار در نهایی‌ترین تحلیل نوعی نگاه و نظرگاه است که قائل به تفکیک «ما/آن‌ها»ست. تفکیکی که سوژه‌ی غربی، شرق و شرقی و همه‌ی آنچه غیر از خود را ذیل آن می‌بیند و تعریف می‌کند. در واقع غیرِغربی به اعتبار وجود و حضور غربی «هست» و هستی دارد. غیرغربی کسی است که از همه‌ی آنچه غرب و غربی از آن برخوردار است، بیگانه است. اساساً غرب نیازی به شناخت غیر خود از زبان او نمی‌بیند؛ چراکه همه‏چیز در ساحت آگاهی او رقم می‌خورد. اما آنچه مهم است و پی‌جویی آن اساسی، این است که بدانیم اساساً آیا این تفکیک یک تفکیک سیاسی است یا یک تفکیک جغرافیایی؟ و آیا غرب یا جوامع غربی، استعمارگر به شکل اراده‌گرایانه‌ای اقدام به این تفکیک کرده‌اند؟ این تفکیک در چه نگاه و طی کدام تلقی از انسان شکل می‌گیرد و قوام می‌یابد؟

بنیاد این مناسبت استعمارگرانه نه در اراده و تصمیم دولت‌های ملی غربی، که در تلقی انسان غربی از انسان و پیرامونش نهفته است. در این معنا، آغاز استعمار با آغاز سوژه نسبتی دارد. البته آغاز در اینجا به‌معنای آغاز ریاضی نیست؛ بلکه به این معناست که سوژه و استعمار ملازمتی تاریخی دارند. سوژه در جریان داستان سوژه‌گی‌اش و طی تطور ظهوراتش در عرصه‌ی حیات، محدود به مناسبات میان‌فردی نیست و مناسبات میان دول را در ظلّ خود معنادار می‌کند. استعمار، ظهور سوژه در مناسبات جهانی است.

البته رجوع به بنیاد شکل‌گیری استعمار اگرچه لازم است، اما کافی نیست. استعمار در طی تاریخ خود به انحاء مختلفی ظهور پیدا کرده است. از ابتدا که به شکل واحدهای سیاسی استیلای بر دیگری یا غیرغربی را پیشه‌ی خویش می‌ساخته است؛ یا بعدتر که منطق سوژه‌گی او را روانه عرصه‌ی بازار جهانی کرد و به جهان غیرغربی نه به‌مثابه‌ی اقوامی که باید غارت شوند، بل به‌عنوان بازار مصرف خود نظر می‌کرده است و امروزه که همان منطق بسط یافته و تفصیل پیدا کرده است و استعمار معنایی دیگر یافته است. در زمانه‌ی حاضر و در دوره‌ی از بین رفتن مرزهای اطلاق جغرافیایی، اقتصادی و اجتماعی، استعمار واجد معنایی نوین است که مطالعات پسااستعماری برای نیل به مقصد خود باید فهمی از این معنا داشته باشد.

استعمار در معنای نوینی که به‌واسطه‌ی امتداد داشتن در تاریخ غرب از آن برخوردار شده است، دیگر نه ناظر به واحدهای ملی و نهادهای اقتصادی، که ناظر به زندگی و موقعیت‌های زندگی آدمیان فراتر از مرزهای ملی و جغرافیایی است. آنچه اکنون وجود دارد، دیگر استعمار سیاسی و اقتصادی نیست. «موقعیت‌های استعماری» دلالت بر هر موقعیت و وضعیتی دارد که فارغ از اراده و آگاهی واحدهای ملی، مسئولیت به بند کشیدن آدمیان را دارند. منظور از موقعیت‌های استعماری وجوه دانشی و معرفتی استعمار نیز نیست که راه برون‏رفت از آن در نظریه‌پردازی در مقابل نظریه‌پردازی استعمارگرایانه دانسته شود. در اینجا منظور از استعمار، استیلایی است که خارج از اراده و کنترل دولتی ملی باشد. در این معنا وابستگی دیگر نه در ایده‌ها، ابزارها، تکنولوژی‌ها و... که در زیستن انسان‌ها نمود می‌یابد. بر این اساس آنچه به بند کشیده می‌شود، قدرت سیاسی یک جامعه یا ثروت آن و حتی آکادمی‌ها و نهادهای آموزشی آن جامعه نیست. فراتر از این حتی استعمار اذهان آدمیان مستعمره نیز همه‏ی ماجرا نیست. در این نوع استعمار خودِ زندگی و نحوه‏ی زیستن آدمیان است که مستعمره خواهد بود. در این معنای از استعمار، استعمار خارج از هر زمان و مکان متعینی حضور دارد. هر لحظه و هر جا می‌تواند عرصه‏ی تحقق استعمار باشد.

آنچه اکنون در حال رخ دادن است، کم‌رنگ شدن حدود جغرافیایی، کاهش اهمیت قدرت‌های سیاسی مرکزی و از بین رفتن تمرکز قدرت و سرآمدن قدرت‌های پراکنده و سیال است. این واقعیت به هر دلیلی که باشد، خواه به دلیل حجم گسترده‌ی تکنولوژی‌های جدید، خواه به‌ دلیل بازار آزاد بین‌المللی و خواه به هر دلیل دیگری، نوید رخداد و تغییری تاریخی را می‌دهد که فهم مختصات آن به فهم معنای جدیدی که استعمار واجد آن شده است، مدد می‌رساند.

آنچه استعمار و امپریالیسم خوانده می‌شود، بسط حاکمیت دولت‌ـ‌ملت فراتر از مرزهای خودش بوده است. در چنین فضایی آنچه مهم و تعیین‌کننده است، قدرت مرکزی دولت‌های ملی است و دولت‌ها به پشتوانه این قدرت و به میزان برخورداری‌شان از آن، موفق به گسترانیدن حاکمیتشان به فراسوی مرزهای سرزمینی‌ خود می‌شده‌اند.‌ با فروپاشی نظم استعماری مبتنی بر دولت‌ـ‌ملت و فرا رفتن قدرت از انحصار دولت‌های ملی و ظهور قدرت‌های متکثر و متعدد و پراکنده و اشکال جدید قدرت و همچنین رو به زوال رفتن حاکمیت‌های متمرکز، شکل جدیدی از مناسبات در حال شکل‌گیری است که خبر از نحوه‌ای دیگر از استعمار و به بند کشیدن آدمیان را می‌دهد. در این نظم پیشرو، استعمار نه به شکل کلاسیک و اراده‌گرایانه و قصدمند، بلکه به‌صورت ساختاری و طی مناسبات استعمارگونه ظهور می‌یابد. در گذر از استعمار کلاسیک به استعمار نوین، آدمیان درگیر در فضایی فراتر از قلمرو جغرافیایی حیاتشان هستند. مواجهه‌ی آدمیان با این فضا به تبع زیستن در دنیایی جدید است. این دنیای جدید مناسباتی را رقم می‌زند که تصمیم دولت‌ها و قدرت‌های سیاسی در حضور یا عدم حضور آن چندان تأثیری ندارد و این مناسبات فارغ از اراده‌ی حاکمان سیاسی حضور دارد. در این نظم جدید، قدرت نه در اختیار حکومت‌ها و نخبگان، بلکه مستتر در قواعد و منطق نظام جهانی است. نگری و هارت از این وضعیت تحت عنوان «امپراتوری» یاد می‌کنند و معتقدند که موضوع این امپراتوری «زیست اجتماعی در کلیت خویش» است.

در معنای یادشده، استعمارگر هیچ شخص و دولتی نیست؛ بلکه نظم، قواعد و مناسبات جدید است که آدمیان را به دام استعمار فرو می‌غلتاند. زندگی و زیست در سایه‌ی مناسبات موجود به‌مثابه‌ی متعلق بهره‌‌کشی بودن است. از آنجایی که این سامان استعمارگر محدود به هیچ محدوده‌ای نیست، و از آنجایی که منطقی گسترش‌یابنده دارد، همه‏چیز را درون خویش می‌برد. به‌عبارتی در ساحت استعمار نوین همه چیز «درون» است و «بیرون» وجود ندارد. در این نظم نوین، آدمیان بنده‌ی قواعدی هستند که در زندگی آنان حضور دارد و زندگی آن‌ها را راه می‌برد؛ حال یا به شکل انسان‌هایی مصرف‌کننده؛ یا به‌صورت انسان‌هایی یکسان‏شده یا... .

دوره‏ی پسااستعمار هنوز فرا نرسیده است و اگر اندیشمندان مطالعات پسااستعماری گمانی اینچنین در سر داشته باشند، راه به بی‌راهه برده‌اند. تصوری اینچنین از وضعیت، نتیجه‏ی آن است که استعمار در لحظه‏ی عینیتش دیده شده است و به بنیادهای هستی‌‌بخش آن عنایتی نشده است و تصور بر آن رفته است که با عقب‌نشینی کشورهای استعمارگر از محدوده‏ی سرزمینی کشورهای مستعمره، بساط استعمار برای همیشه‌ی تاریخ برچیده شده است. در حالی‌که بنیادهای استعمار هنوز حیات و نشاط دارند و ظهورات این بنیادها شکلی دیگر به خود گرفته است. اگر روزگاری استعمار با مرزهای سرزمینی و با محدوده‌های دولت ملی مشخص می‌شد، و اگر امپریالیسم در چارچوب جهانی خط‌کشی‌ شده با مرزهای ملی معنادار بود، امروزه و در روزگار کم‌رنگ شدن مرزها و رقیق شدن حدودها، استعمار صورتی دیگر به خود گرفته است.

با توجه به آنچه در باب زمینه‌‏ی شکل‌گیری استعمار عنوان شد و همچنین با عنایت به معنای اخیری که از استعمار ارائه شد، به ‌نظر می‌رسد مطالعات پسااستعماری که با آرزوی زیست در جهان مابعد استعمار شکل گرفته است، معنا و ماهیت متفاوتی پیدا خواهد کرد.