کتاب‌‌ها برای که به نمایش درمی‌‌آیند؟

  • پرینت
کتاب‌‌ها برای که به نمایش درمی‌‌آیند؟ -
امتياز: 3.7 از 5 - رای دهندگان: 3 نفر
 
کتاب‌‌ها برای که به نمایش درمی‌‌آیند؟
(نمایشی در سه اپیزود)

اپیزود اول: سیاه

می‌‌خواهم خیلی ساده سخن بگویم. مگر چه می‌‌شود! چون ماجرا کلاً از اساس خیلی ساده به‌‌نظر می‌‌رسد و آدم را از طمطراق‌‌گویی‌‌های شبه‌‌فلسفی معاف می‌‌کند، خوش‌‌بختانه.

همه‌‌ساله وقتی اردی‌‌بهشت به حدود اواسط خود می‌‌رسد، پیوستِ حال‌‌وهوای روز معلم، زنگِ نمایشی شگفت هم در کشور ما به صدا درمی‌‌آید. ماجرا اصلاً برمی‌‌گردد به خیلی سال پیش، زمانی که قرار شد ایران را سراسر مدرسه کنیم، و چه فکر بکری بود؛ خوش‌‌بختانه همه‌‌چیز مطابق با برنامه پیش رفت، و ایران سراسر مدرسه شد، و اکنون همه‌ی آن یاران دبستانی بزرگ شده‌‌اند، بالیده‌‌اند تا حالا که می‌‌رود همه‌ی ایران سراسر دانشگاه بشود، که شد. گویی اگر همه دانشگاهی نشوند، یعنی دانش را فقط در دانشگاه نجویند، و مثلاً تکنسین بشوند، یا صنعت و حرفه‌‌ای، یعنی کار و دانش را با هم بیاموزند (که اصلاً از همان خیلی وقت‌‌ها پیش «تخنه» عملِ فراآورانه‌‌ای بود قرینِ آگاهی)، کارها آن‌‌طور پیش نمی‌‌رود که باید. همه که دانشجو باشیم چند صباحی، فعلاً اوضاع تحت کنترل است انگار، تا بعد که ببینیم چه پیش می‌‌آید. بگذریم از دانشگاهِ سراسری، و هم‌‌راهیِ رقیبِ عجیب‌‌وغریب آن، دانشگاه آزاد، که الحق نام مناطقی از این مرز و بوم را در قالب شعبه‌‌های‌‌اش تاکنون به ماها شناسانده که تا پیش از این آن را غیر از خود مردم آن منطقه نمی‌‌شناختند، و افتخار اکتشاف آن به‌‌نام دانشگاه آزاد زده شده است. بگذریم از دانشگاه پیام نور، که انگار اصلاً یادش رفته برای چه ایجاد شد، و الان چه کسی هست که نداند ملغمه‌‌ای از دانشگاه آزاد و سراسری است که فقط با تراکت‌‌های تبلیغاتی جذب فراگیر دانشجوی‌‌اش، در تمام مقاطع، هر روز می‌‌توان انقلاب تا آزادی را فرش کرد، که گوش شیطان کر، دانشجو هم می‌‌گیرد که بیا و ببین. دانشگاه سوره و علمی کاربردی هم که یار غاری هستند در کنار آن‌‌ها. از همه‌ی این‌‌ها که بگذریم، چه کنیم با کرور کرور مؤسسه‌ی غیرِانتفاعی و آموزش عالی جورواجور، که دانم و دانی، که گوی سبقت از افتتاح هر روزه و قارچ‌‌گونه‌ی مؤسسات مالی و اعتباری رنگ‌‌ووارنگ ربوده‌‌اند، که فقط فهرست نام شعباتِ هر یک از آن‌‌ها می‌‌شود مثنوی هفتاد من. یک حساب سرانگشتی ساده که بکنی می‌‌بینی ایران چگونه سراسر دانشگاه شد، که هر جوانی که دور و برت می‌‌بینی مگر خلاف‌‌اش را ثابت کنی که دانشجو نباشد. بگذریم!

می‌‌خواهم ساده سخن بگویم، به‌‌عنوانِ کسی که چند صباحی است هم‌‌زمان هم آن‌‌ور نیم‌‌کت می‌‌نشیند هم این‌‌ور میزِ دانشگاه. هم خودش چیزی را پرس‌‌وجو می‌‌کند، هم عده‌‌ای از آن‌‌ور نیم‌‌کت می‌‌آیند سراغِ همان‌‌چیزِ بی‌‌جواب را از او می‌‌گیرند. یعنی چه؟ دانشجو که باشی دیگر دانشجویی، کاریش هم نمی‌‌شود کرد. دیگر انتظاراتی داری و هوا بَرت می‌‌دارد که دیگر غیرِدانشجو نیستی. از این‌‌ور آن‌‌ور خبرهای نمایشگاه کتاب را هی می‌‌شنوی و حس دانشجو بودن‌‌ات بیش‌‌تر گل می‌‌کند و خیالی بهت دست می‌‌دهد. دانشجو که باشی یک حس خاصی دارد که حتی اگر کتاب هم نخوانی دوست داری کتاب بخری؛ گفتم حتی اگر... وگرنه همه می‌‌دانیم که دانشجو کتاب می‌‌خواند، و بر منکرش لعنت. خیال بَرت می‌‌دارد که کتاب‌‌ها اولاً برای دانشگاه و دانشجو تولید می‌‌شوند و نمایشگاه هم اولاً برای دانشگاه و دانشجوهای‌‌اش برپا می‌‌شود. در همین فانتزی‌‌ها غوطه‌‌وری که یک‌‌دفعه حباب می‌‌ترکد. چرا؟ چون یادی از وضع و حالت می‌‌کنی و می‌‌بینی مگر می‌‌شود با این شرایط کتاب بخری. مگر خبر از وضع کاغذ و بازار نشر ندارید! نقلِ دانشجو و پول هم که شده است نقلِ جن و بسم‌‌الله! دانشجو که باشی پول نداری که کتاب بخری، پول هم که داشته باشی دیگر دانشجو نیستی که کتاب بخری. یک آن یادت می‌‌افتد که پرس‌‌وجو کنی. چه را، از کجا؟ که دانشگاه امسال دیگر حتما کمک هزینه‌‌ای، بن کتابی، چیزی خواهد داد، مگر می‌‌شود به فکر این دردانه‌‌ها، این سرمایه‌‌های مملکت نباشند! این از آن می‌‌پرسد، آن از این. کاشف به عمل می‌‌آید که باز هم، کمافی‌‌السابق، خبری نیست که نیست. به‌‌جای جواب پوزخندی از دمِ در تحویل می‌‌گیری که عجب انتظاراتی داری. می‌گویی این‌‌همه در رادیو تلویزیون جوان‌‌جوان می‌‌کنند و از فرهنگ کتاب‌‌خوانی حرف‌‌های قشنگ‌‌قشنگ می‌‌زنند و دانش‌‌جو را سرمایه‌ی مملکت می‌‌خوانند و... حرفت تمام نشده در را نشان‌‌ات می‌‌دهند و می‌‌گویند [...] برو آقاجان، برو فکر نان باش که خربزه آب است، نانِ چی، کشک چی! بچه شده‌‌ای، بیا این کفِ دست، اگر مو دارد، بکَن! نزدیک است ناامید بشوی، که خبری دهن‌‌به‌‌دهان می‌‌شود یکی از ارگان‌‌های فرهیخته برای وصول به اهداف والای فرهنگی و اشاعه‌ی ریشه‌‌ای فرهنگ کتاب‌‌خوانی و خشکاندن ریشه‌ی اعتیاد و تشویق جوانان به ازدواج، طرحی شگرف اجرا می‌‌کند که اگر چهل هزار تومن خودت جور کنی، مثلاً یارانه‌ی این ماهت را از پدرت بگیری، و واریز کنی تا مدتی آن‌‌جا بماند که مطمئن شوند قطعاً طالب این کمک هزینه هستی و از سر هواوهوس این کار را نکرده‌‌ای، آن‌‌گاه هشتاد هزار تومن به تو می‌‌دهند تا بروی و کتاب بخری؛ که نتیجه‌‌اش می‌‌شود همان چهل هزار تومن! بعد نگاهی به این کارت الکترونیکی می‌‌اندازی نگاهی هم به قیمت کتاب‌‌های تخصصی‌‌ات... بعد یک‌‌دفعه یاد داستان آن کلاغ تشنه‌‌ای می‌‌افتی که منقارش به آب ته چاله نمی‌‌رسید، تا آن‌‌قدر سنگ‌‌ریزه ته چاله ریخت تا آب کمی بالاتر آمد و لبی تر کرد. بالاخره این هم راهی است دیگر. از هیچ که بهتر است، نیست؟ تازه کاری نداریم که ظرفیت آن هم محدود است، و اگر نجنبی سرت بی‌‌کلاه می‌‌ماند. انگار نه انگار که قرار بود ایران سراسر دانش‌‌گاه بشود، که البته شد. نتیجه چه می‌‌شود؟ حسابت به کتابت نمی‌‌خورد. اصلاً جور در نمی‌‌آید. می‌‌خواهی کتاب بخری، ولی هِی نمی‌‌شود. هی دو دوتا چهار تا می‌کنی که اگر مثلاً این‌‌قدر داشته باشم و آن‌‌قدر هزینه‌ی رفت‌‌وآمد کنم و فلان‌‌وبهمان، می‌‌بینی کلاً نمی‌‌صرفد. تلوزیون را خاموش می‌‌کنی تا هر شبکه را که می‌‌زنی این روزها، هی از بهار دانش و عید دانشجو و مرغزار علم و... نشنوی، که یادت می‌‌آید «از داد و وداد این‌‌همه گفتند و نکردند، یا رب چه‌‌قدر فاصله‌ی دست و زبان است». بعد یک پرسش بنیادین به ذهنت خطور می‌‌کند که هی مثل پتک به ملاجت می‌‌کوبد: پس این‌‌ها که هستند که رکورد بازدیدکننده را همه‌‌ساله در گینس می‌‌شکنند؛ کتاب‌‌ها برای که به نمایش درمی‌‌آیند!

اپیزود دوم: خاکستری

می‌‌دانم که همه «دندی» را می‌‌شناسیم. همان پرسه‌‌زن قرتیِ عاشق‌‌پیشه در خیابان‌‌ها و بلوارهای شهر. پرسه می‌‌زند و در برابر هماهنگی شگفت‌‌آور زندگی شهرهای بزرگ مات‌‌و‌مبهوت می‌‌ماند، خاصه از آن جهت که این هماهنگی در ورطه‌ی تلاطم و آشوب ناشی از پیش‌‌رفت بشری به‌‌نحو معجزه‌‌آسایی همواره حفظ می‌‌شود. شوخی‌‌ای درکار نیست؛ حرف جدی است. دارم از زرق‌‌وبرق زندگی در پایتخت‌‌های بزرگ حرف می‌‌زنم. باید ایستاد و به تماشا نشست و دل داد به ماجرا، که چه می‌‌گذرد، و همین است که نمایش ما را پاستورال و غنایی می‌‌کند. از این پرسپکتیوی که من ایستاده‌‌ام، سرگذشت معنوی مدرنیته در آخرین و تازه‌‌ترین مدهای روز، ماشین‌‌های آخرین سیستم، جدیدترین مدل‌‌های لباس، انواع نوظهور آرایش و مدل مو، و صد البته انواع غذاهای سرد فست‌‌فود و بالاتر از همه‌ی این‌‌ها، بوی تند سیب‌‌زمینی سرخ‌‌کرده با انواع سس‌‌های مختلف که بیش‌‌ترین مشتریان را در نمایشگاه دارد، همه‌‌وهمه در صحنه‌ی نمایش[گاه] ما تجسد می‌‌یابد؛ یک هم‌‌رسانی به‌‌تمام معنا. مدرنیته حتی در حالت کژریخت‌‌اش هم عجب قدرتی در خلق نمایش ظاهری، طرح‌‌های درخشان، مناظر پر زرق‌‌وبرقی [از مرغزار کتاب] دارد، چنان تابناک که برق‌‌اش چشم را می‌‌زند و چشم نگاه‌‌های تیز راویِ دندی‌‌مسلک را هم، حتی، کور می‌‌کند. کور در برابر تابش نیرو و حیاتِ تاریک‌‌تری که در بطنِ این تظاهرات پنهان است، و تازه کمی که به خودت می‌‌آیی ملال نهفته در تظاهرات این پایتخت بزرگ را می‌‌بینی، پایتختی که این‌‌روزها پا به هر بلوارش که می‌‌گذاری تو را به رفتن و گم‌‌‌‌شدن در هیمنه‌ی این نمایش [مـ]صلا می‌‌دهند. دندی‌‌وار می‌‌روی تن به تن‌‌های سرگردانِ دیگر در راه‌‌روهای پرازدحام میسایی و با موجشان به این‌‌سو و آن‌‌سو می‌‌روی، جلدهای پرزرق‌‌وبرق کتاب‌‌ها را می‌‌بینی، و دوباره خودت را به نیروی جمعیت می‌‌سپاری تا ببینی این‌‌بار کدام‌‌سو می‌‌بردت. تو فقط شاهدی، خودت را به دیدن این جلوه‌‌ها سپرده‌‌ای؛ اما برای این‌‌که بتوانی از فانتزی‌‌ات نهایت کِیف را ببری، نمی‌‌شود که همه‌‌اش در آن غوطه بخوری، که این‌‌طوری اصلاً لطفی ندارد، باید لحظاتی به دنیای واقعیت برگردی، چشمان‌‌ات را باز و بسته کنی، راه خروج را پیدا کنی، بیایی بیرون، نفسی بگیری و چشم‌‌ات به آسمان همیشه کدرِ پایتخت بیفتد و یک آن دوباره یاد پرسش بنیادین‌‌ات بیفتی که پس این کتاب‌‌ها برای که به نمایش درمی‌‌آیند؟ تا دوباره خودت را به جمعیت بسپاری و در راه‌‌روها سوار موج بشوی و در فانتزی‌‌ات فرو بروی و کِیف کنی. نصیب تو از هر غرفه تنها فهرست آثار منتشره‌ی رایگان است و باوجود آن‌‌که جوابت را می‌‌دانی، به هر غرفه که می‌رسی خیلی محترمانه می‌‌پرسی: آیا می‌‌توانم یکی از این‌‌ها را داشته باشم، و محترمانه جواب می‌‌شنوی: بله خواهش می‌‌کنم! و بعد انبوهی از این بروشورها، این تنها موجودات رایگان نمایش ما، تا مدت‌‌ها لذتی شبه‌‌فتیشیستی‌‌ به‌‌جای داشتن خود کتاب‌‌ها از اسمِ آن‌‌ها نصیبت شود، که لذت از جای خالی چیزی گاهی فانتزی‌‌ای برای‌‌ات می‌‌سازد که از داشتن خود آن چیز نصیبت نمی‌‌شود. (ربطی ندارد، ولی یاد حاضر ـ آماده‌‌های مارسل دوشان می‌‌افتم که وقتی به‌‌جای بطری، جابطری به‌‌نمایش درمی‌‌آورد، و به‌‌جای لباس، جالباسی، و به‌‌جای کلاه، کلاه‌‌آویز، به‌‌دنبال تجسم چه نوع لذتی بود: لذت از جای خالی. [مدیونی اگر بخواهی در این‌‌جا داستانِ اسطوره‌ی ناتوانی جنسی دوشان را به اسطوره‌ی ناتوانی علمی و فرهنگی، و این‌‌جور چیزها بچسبانی.]) این است ماجرای لذتِ اغلب ماها از نمایشی که با این بوق‌وکرنا در افقِ کدر پایتخت به راه می‌‌افتد و تو که وقتِ غروب به دنیای واقعیت برمی‌‌گردی، می‌‌بینی طوفانی که به راه افتاده است حتی برگی را هم تکان نداده است؛ و دوباره چیزی در سرت می‌‌پرسد: پس این کتاب‌‌ها برای که به نمایش درمی‌‌آیند؟

اپیزود سوم: سفید

صنعت نشر با همه‌ی این حرف‌‌ها زنده است، کتاب‌‌ها چاپ می‌‌شوند، ترجمه‌‌ها از پس هم بیرون می‌‌آیند، تألیفات اما...، شوروشوق و هیجان دهان‌به‌دهان بین جوانان این مرزوبوم می‌‌گردد، و امید هم‌‌چنان به فرداها و فرداهای بهتر این آب‌‌وخاک پابرجاست. باشد که روزی به همین زودی‌‌ها تمام اپیزودهای این نمایش سفید باشند.

بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه‌ی ما دروغ بود!

 

*دانشجوی دکتری فلسفه‌ی هنر دانشگاه بوعلی سینای همدان

 

 

ارتباط با ما:

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

مطالب مرتبط:

نمایشگاه بین‌المللی کتاب و دوربرگردان بزرگراه

نمایشگاه یا باغ کتاب؟

خطر انحلال بازار کتاب

نمایشگاهی که بود؛ نمایشگاهی که هست...

مردم چه انتظاری از نمایشگاه کتاب دارند؟

ماهیت بازاری نمایشگاه کتاب

 

ارتباط با ما:

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

مطالب مرتبط:

نمایشگاه بین‌المللی کتاب و دوربرگردان بزرگراه

نمایشگاه یا باغ کتاب؟

خطر انحلال بازار کتاب

نمایشگاهی که بود؛ نمایشگاهی که هست...

مردم چه انتظاری از نمایشگاه کتاب دارند؟

دعوا بر سر هیچ!

فرهیختگی مصرفی*