روایتی متفاوت از ولایت فقیه امام

  • پرینت
 
ولایت فقیه امام خمینی
روایت بسیجی‌ و روایت تئوریک از ولایت‌فقیه امام خمینیرحمه‌الله

مقدمه:

ولایت‌فقیه امام‌خمینیرحمه‌الله علیه را چگونه باید درک کرد و به‌همان‌اندازه مهم، چگونه نباید درک کرد؟ آیا این ولایت‌فقیه مقدم بر همه چیز در سیاست ایران است یا خود مولود امر مقدم‌تری است؟ در این صورت آن امر مقدم‌تر، آن بنیادِ بنیادها، آن ناشناخته‌ی مشهور چیست؟ به یک عبارت دیگر، مهم‌ترین اقتضاء یا مناسبت برای ولایت‌فقیه که تاکنون بدان توجه نشده، چیست؟

***

یک رهیافت مردمی (غیر متعلق به خواص) در درک حقیقت ولایت فقیه وجود دارد که با وجود اهمیت و تعیین‌کنندگی، متأسفانه فاقد ادبیات پیشینی و زمینه‌ی استنادی است. آن عبارت از نقش بسیجی بودن یا انسان بسیجی در ظهور ولایت‌فقیه است. مدعا آن است که بسیجی بودنِ امام‌ خمینیرحمه‌الله علیه بر نظریه‌ی ولایت فقیه ایشان تقدم زمانی و محتوایی دارد. زیرا ولایت مطلقه‌ی فقیه یک صورت‌بندی حقوقی ـ اساسی برای چیزی است که پیش از آن به وجود آمده بود: انقلابی سراسری و بی‌بدیل. هم‌چنین خودِ خمینی بسیجی بر نظریه‌اش تقدم دارد. اولی، دومی را در خدمت خود گرفته است؛ نه دومی اولی را. پس در نظریه، اصل ولایت فقیه متعلق به اصل بسیجی‌بودن است.

ولایت‌فقیهِ«امام‌خمینی»، و نه تاریخ کهن ولایت فقیه و نه نظریه‌های ولایت‌فقیه، ماهیت یا حقیقت بسیجی دارد؛ زیرا این ولایت، عنوانی برای اراده‌ی خمینیستیِ تغییر کلِ جهان و ازجمله سیاست جهان است؛ عنوانی برای این اعتقاد آرمان‌گرایانه ـ جهان‌گرایانه که اینک حسب اراده‌ی خداوند، ما در دوران جدیدی قرار گرفته‌ایم که در آن «قضای خداست که غیرِخدا عبادت نشود»؛ بنابراین،«تقوموا لِلّه مثنی و فرادی» برای تغییر مناسبات ظالمانه‌ی جهانی.

در عرصه‌ی سیاست، اگر منتهای ولایت فقیه امام همین باشد، پس اصل ولایت‌فقیه و اصل بسیجی‌بودن یکسان و عین هم هستند و فقط اقتضائات و شرایط‌شان متفاوت است؛ یکی در کار تأسیس و دیگری در کار تحکیم؛ یکی آغاز و دیگری تداوم. ولایت فقیه امام در بنیاد خود، یک بنیاد حقوقی ـ فقهی برای تجرّیِ اصل بسیجی‌بودن است. ولایت فقیه نظریه‌ی سیاسی خمینی نیست؛ نظریه‌ی سیاسی خمینی بسیجی‌بودن است.

اما از آن‌جا که فقط و فقط بسیجی خمینی در خلوت خمینیِ بسیجی حضور دارد و آن‌ها دویی‌اند که سه نمی‌شوند، بنابراین رهیافت مرکزی امام، رهیافت بسیجی او نیز هست. به دلیل همین پیوستگی ویژه، بسیجی شهید نه چندان بر نظریه‌ی ولایت فقیه، بلکه بر روی ولایت فقیهِ «امام» تعصب بی‌بدیلی دارد(تقریباً در همه وصایای شهیدان). این جمهوری به نیروی امام خمینیرحمه‌الله علیه و یارانش ‌ماند، ولی به نیروی خمینی و بسیجیانش به پیش ‌رفت.

حال تصور کنیم، بسیجی یا بسیجی شهید درباره‌ی وضع‌وحال کنونی ولایت فقیه امام (یا ولایت فقیهِ خودش!) چگونه می‌اندیشد؟ در حال حاضر تبیین‌ها و دفاعیات از ولایت‌فقیه امام خمینیرحمه‌الله علیه، البته از یک نظر، اصلاً او را قانع نمی‌کند. بسیجی یک فیلسوف عامی یا یک عامی دارای فلسفه است؛ اما می‌بیند که دفاعیات کنونی از ولایت فقیه«اش»، خصلت بارز نخبه‌گرایانه و متعلق به حوزه‌ی خواص دارد؛ این مباحث، ولایت فقیه امام را در آسمانِ عقلانیت‌ورزی (مباحث عقلی و کلامی) از یک‌سو(از این ورِ بام افتادن!) و میل به خالصاً دینی یا کاملاً فقهی ‌بودن از دیگرسو(از آن سوی بام افتادن!)، نگاه داشته است و به عبارتی، آن را پایین نمی‌آورد تا ملموس و قابل درک، مردمی و بومی باشد. انتقاد ساده اما اساسی او بر این نحوه تبیین‌هایِ وفادارانه آن است که اولاً اگر ولایت فقیه حق است (یعنی درست و واقعی است، نتایج مفید دارد، خودی و ریشه‌ای است، محتویات قابل پذیرش دارد،…)، پس باید ساده باشد؛ زیرا حقیقت ساده است. از نظر عقلی و فلسفی هم معمولاً به این قانون(آکسیوم) اشاره می‌شود که هرچه ساده‌تر، به حقیقت نزدیک‌تر. یا یک حقیقت هر چه برجسته‌تر باشد، ساده‌تر است. به‌طور کلی، حقیقت (واقعیت ریشه‌ای یا ریشه‌های اصلی امور) ساده است و در سادگی خود می‌تواند موضوع درک بشر قرار گیرد. حتی فراتر از این، برطبق یک اعتقاد مردمی با‌اهمیت و درست، چون ولایت فقیه امام کاملاً حق است، پس باید خیلی ساده باشد. بسیجی مدعی است ولایت فقیه امام آنی است که من، عامی آرمان‌گرا، آن را درک می‌کنم.

بر این ‌مبنا، لاجرم تناقضی در تبیین‌های کنونی از ولایت فقیه امام وجود دارد: اگر ولایت فقیه امام حق است، پس پرداختن‌های پیچیده و زیاده مَدرسی به آن، می‌تواند مسیری انحرافی یا بی‌وجه باشد؛ این مباحث از این رو انحرافی تلقی می‌شود که یک ظهور جمعی تابناک(انقلاب57) و آرمان‌های توده‌ای قابل فهمِ مندرج در آن را به مقولات مدرسی و اسکولاستیک فرومی‌کاهد؛ ولایت فقیه امام را از دست مردم درمی‌آورد و به نخبگان فقهی یا از آن‌‌سو، به روشن‌فکران یا مفسران مقولات تحلیلیِ مدرن تحویل می‌دهد. و این یعنی آن‌که تفسیرها بر یک واقعیت بزرگ اجتماعی جای خود آن واقعیت را می‌گیرد؛ واقعیت را با تحلیل آن یکسان انگاشتن.

بسیجی در این‌حال ممکن است قضاوت کند که به‌هرحال ایرادی در پرداختن‌ها و تبیین‌ها و نحوه‌ی درک ما از ولایت فقیه امام وجود دارد که برای تبیین آن مجبور می‌شویم متوسل به نیروی تعقیدات پیچیده، مباحث تخصصی کلامی، تاریخ، مجادلات و بحث‌های سیاسی و غیره شویم. دوم آن‌که او می‌تواند انتقاد کند که اگر این ایده‌ی دینی را پذیرفته‌ایم که ولایت فقیه امام امری مقدس است، باز هم به دلیل تطابق آن با فطرت باید امری ساده باشد و بدون واسطه‌گری‌های نخبه‌گرایانه و مفهوم‌سازانه باید بتواند مستقیماً و به‌سهولت با توده‌ها، جوانان و حتی مردم خواص قابل درمیان‌نهادن باشد.

 بسیجی که در وصایای خود به نتیجه‌گیری‌های سیاسی از بعثت انبیاء علاقه نشان می‌دهد، ممکن است بگوید قاعده‌ای که از نهضت‌های اجتماعی بعثت انبیاء قابل نتیجه‌گیری و ‌دریافت است، آن است که همه باید به‌سادگی ظهور امر مقدس را  بفهمند؛ امر مقدس و آسمانی، امری پیچیده و خاص طبقه‌ی خواص نیست و بنابراین در ابتدا امری تماماً عقلانی و استدلالی نیست، گرچه می‌تواند در ادامه باشد. خلاصه، اگر در دفاع و تبیین امر مقدس به بحث‌های ریز حکومتی یا استدلالات پیچیده و تفکیکات جزئی و کسالت‌آور و مباحث کلامی ژرف و مباحث اسکولاستیک(سنتی) و ایدئولوژیک(مدرن) روی آوردیم، این خود به معنای آن است که در تبیین‌های ما از ولایت فقیه به‌عنوان ظهور امر خداوندی در سیاست ایران مشکلی(خواه دارای ابعاد جامعه‌شناختی، خواه فکری) وجود دارد که به ‌هر حال جدی و اساسی است.

چه باید کرد؟ و در واقع استلزاماتِ دفاع مؤثر و بسیجی از ولایت فقیه امام خمینی چیست؟ تا این‌جای کار یک نتیجه‌ی موقت آن‌است که، پس ولایت فقیه امام باید روشن و بدیهی باشد، وگرنه، نه امری مقدس(آسمانی) تواند بود و نه عمومی و متعلق به همه مردم(زمینی). احتمالاً مشکل در آن است که از یک‌سو نخبگان روحانی و عالمان حوزوی (البته آن‌هایی که «بما لدیهم فرحون»اند) ، ولایت فقیه امام را واقعیتی جنساً متعلق به جهان فقاهت و فضاهای محدود حوزوی (و در واقع متعلق به خود) و نه متعلق به ملت ایران و حوزه‌ی وسیع‌ترِ تاریخ آن انگاشته‌اند؛ یعنی صرفاً آن را ادامه‌ی تفقهات علمای شیعی سلف دانسته‌اند(امری که بی‌تردید در جای خود درست است) و از سوی‌ دیگر، منتقدان سکولار نیز این ظهور ویژه را طبق مقولات تحلیلیِ پیشینیِ خود درک و تفسیر کرده، تصورات و گرایش‌های ایدئولوژیکِ مدرن خود را بر آن تطبیق داده و به نتایجی از پیش قابل تصور رسیده‌اند و خلاصه آن‌که هر دو گروه نهایتاً بر پیچیدگی این بحث افزوده‌اند.

ولایت فقیه امام را چگونه می‌توان به‌صورت ساده و در همان اصالت و وضع ریشه‌ایِ خود درک کرد؟ به عبارت دیگر چگونه فهمی همه‌گیر و آسان و درعین‌حال واقع‌گرایانه از آن ممکن می‌گردد؟ پاسخ آن است که فقط اگر در ارتباط با، یا ناشی از تاریخ دینیِ قوم ایرانی باشد و حاصل‌ دست آنان تصور شود؛ یعنی فقط اگر امری زیست‌ـ شده، تجربه شده و مقدم بر هر نظریه‌ی انتزاعی، چه فقهی و چه مدرن تفسیر شود.

کدام تفسیر از ولایت فقیه این ویژگی را دارد؟ جواب عبارت است از تفسیر و درک ولایت فقیه امام به عنوان یک ظهور وجودی. منظور آن است که ولایت مطلقه امام خمینیرحمه‌الله علیه هستی واقعی و اصالت خود را از یک ظهور دسته‌جمعیِ اگزیستانس، انقلاب اسلامی، دریافت می‌کند. انقلاب ملت ایران نیز ظهور قیام‌گونه‌ی یک‌باره‌ای است که از ‌«همه چیز»سخن می‌گوید و حکایتی ایرانی از پدیداریِ دازاین یا هرـ آن‌ـ‌ بودگی است؛ حاصل جمع گذشته، حال و امکانات آتی در حیات قومی است؛ خیزشی نامنتظر و آتشفشان‌گونه که همه چیز را از اعماق ناهشیار وجدان جمعی ایرانیان به عرصه‌ی عینیت کشید؛ آشکارشدگی ناخودآگاهِ هستی پنهانِ قومی. انقلاب اسلامی تحولی همه‌جانبه، یک‌پارچه، با داعیه‌هایی مطلق‌انگار است که فحوای اساسی یک تاریخ قومی یعنی استقرار نظم مقدس و آسمانی بر روی کره‌ی ارض در قالب دولتی قدرت‌مند را، در این زمان به منصه‌ی ظهور رساند. ولایت فقیه امام، لحظه‌ی دوران‌ساز ولادت سیاسیِ ایده‌ی حقیقت یا ایده‌ی خداوند (امرمطلق) در کشور ایران را بعد از یک بارداری چند هزارساله روایت می‌کند. ولایت فقیه زایشِ حقیقت در ایران، یا روایت ایرانیِ حقیقت (جهانی) است.‌

اگر از این منظرِ وجودی به ولایت فقیه امام بنگریم، در این حال رسمیت حقوقی ـ اساسی ولایت فقیه، وجه فقهی ـ مَدرسی آن یا تبیینات این‌گونه‌ای از آن، نقادی‌های ایدئولوژیک و مدرن از آن، وجه سیاسی یا دولت‌سازانه‌ی آن،... همه، از تقدم اول ساقط می‌شوند و فقط وجه اگزیستانس آن یعنی قیام ظهوری بودنش و تجلیِ تمامیت بودنش اهمیت می‌یابد و نقش بسیجی از این‌جا به بعد خود را نشان می‌دهد. مطلقه‌بودن ولایت فقیه امام خمینیرحمه‌الله علیه، ابتدائاً یک مطلقیت نظری و مفهومی از آن جنس که در وصف قدرت پادشاه در تاریخ اندیشه‌ی سیاسی اروپایی به‌کار می‌رفت، نیست؛ بلکه این مطلقیت یک مفهوم مابعدعمل است؛ یعنی مطلقیتِ تمامیت و کلیت حیات تاریخی ایران را که در طی انقلاب سراسری ملت مسلمان ایران متبلور شد نمایندگی می‌کند. این تمامیت نیز به‌نوبه‌ی خود از وحدتِ روحیِ غلیظ میان اقوام ایرانی حکایت می‌کند؛ همه‌ی آن اقوامی که پیرو اسطوره‌های انسانی مذهب تشیع در ایران (شیعه) یا متأثر از آن(اهل تسنن ایرانی) هستند. به عبارت دیگر، یک نظریه‌ی سیاسی که توانسته باشد نهاد دولت را در اختیار بگیرد، حتماً و لامحاله بر نیرویی اجتماعی استواری دارد که متمایز از تأملات انتزاعی و عالمانه می‌باشد. از یک نظریه، هرقدر هم که در طول زمان از نظر مفهومی پربار شده باشد، لزوماً نتایج عینی‌ای (چه رسد به نتایجی در عرصه‌ی قدرت سیاسی) برنمی‌خیزد. 

      نتیجه آن‌که ولایت مطلقه در تجربه‌ی انقلاب ایران، از بودن و سرریز شدنِ سراسری و کاملِ ایران به عرصه‌ی سیاست و دولت‌سازی حکایت می‌کند؛ سرریزِ یک حقیقت قومی بالقوه و مستور(میل اتصال به مطلق) که با تجلی خود به‌دست امام خمینیرحمه‌الله علیه بدل به یک طریق و مسیر سیاسی برای دولت‌سازی شده است. اندیشه و عمل خمینیستیِ ولایت مطلقه در اساس و در ذات خود، نه یک نظریه‌ی دولت، بلکه همان خیزش واحد ملت ایران و خودِ یک‌پارچگیِ درخشان ایرانیان در انقلاب اسلامی برای اتصال به خداوند است که به موضوع ابرام سیاسی امام خمینیرحمه‌الله علیه بدل می‌شود. پس ولایت فقیه نامی برای انتقال بزرگ از یک اطلاق اجتماعی ـ تاریخی به یک اطلاق سیاسی است؛ اطلاقی که برای تأسیس و تداومِ حیات نهادِ جدید دولت(جمهوری اسلامی) ضروری است. بر این مبنا شاید بتوان انتزاع کرد که مطلق‌بودگی، امکانی جمعی در ذات فرهنگ ایرانی است و نباید به آن ابتدئاً از منظری نظری(تئوریک) نگریست.                                                                                                 

مطلقیت سیاسیِ یک رهبر مشتبه به الگوی انسان کامل را، حضرت امام خمینیرحمه‌الله علیه خلق نکرد بلکه صناعت کرد. این ملت ایران بود که، تازه آن هم ناخودآگاه، با همه‌ی هستی تاریخی و منابع کهنِ حیات جمعی خود، مطلق‌بودگی را در قالب یک اراده‌ی عمومی و در هیئت انقلاب اسلامی خلق کرد و آن را به‌عنوان ماده‌ی خام دولت‌سازی در دستان امام خمینیرحمه‌الله علیه قرار داد.

ولایت فقیه امام را، آن‌گونه که اینک در برابر ماست، باید هم‌چون یک نظریه‌ی مابعدعمل نگریست و درک کرد نه یک نظریه‌ی ماقبل عمل. ولایت فقیه امام یک نظریه‌ی عملی است نه یک عمل نظریه‌مندانه. ولایت فقیه، فقط به‌عنوان ولایت‌فقیهِ امام و بنابراین، فقط به‌عنوان ولایت فقیه موردنظر بسیجی است که اهمیت دارد، زنده است، عمق اجتماعی دارد ومؤثر و دوران‌ساز است. 

با درک انقلاب ایران به‌مثابه یک قیام یک‌باره‌ی سراسری منتج از تاریخ قومی، یک تحول اگزیستانس، ولایت مطلقه‌ی امام یک حقیقت قومی همه‌گیر و بنابراین خودی، ناگزیر، غیرقابل انکار و قابل‌پذیرش و واقعیتی معقول خواهد بود. در این ‌معنا اتهام زدن به آن واقعاً از نظر عقلی و نظری دشوار می‌شود؛ زیرا چنین مطلقه‌بودنی، ریشه در جهان آگاهی و حوزه‌ی پدیدارهای ملموس و مُدرک ما ندارد، بلکه یک ظهور ناخودآگاه و خودبه‌خودی از اعماق لایشعر فرهنگ دین‌ـمحور ایرانی است؛ از آتشفشان چه ایرادی می‌توان گرفت؟! آن، پذیرفتنی و غیرقابل انکار است؛ سوء‌برداشت از آن دشوار و تمامیت آن به‌نحو درستی قابل تصور است. ولایت مطلقه‌ی فقیه اصلاً قابل رد نیست، زیرا آشکارگیِ یک حقیقتِ قومی نهفته است؛ مگر می‌توان خود را یا ایران را، نفی کرد؟! ولایت فقیه امام عمیقاً خودی و وسیعاً ناگزیر است

ولایت فقیه را اگر به‌عنوان یک دولت در نظر بگیریم و نه به‌عنوان یک رهسپاری جهانی، در این صورت همانا یک صورت‌بندی فرمال در حوزه‌ی حقوق اساسی برای ایجاد یک نهضت اجتماعی فراگیر، در طلب ایده‌ی مطلق است. به عبارت دیگر، ولایت‌فقیه فقط عبارت از یک صورت‌بندی حقوقی ـ صوری برای بیان اراده‌ی سیاسی امام‌خمینیرحمه‌الله علیه یعنی تأسیس دولتی برای اِعتلا و گسترش جهانیِ دین در قرن بیستم است. شاید برخلاف تصور رایج، این ولایت فقیه بسیجی، نمی‌خواهد جهان مدرن موجود را دینی کند(رهیافت سلفی یا متعلق به جهان اهل سنت)، بلکه می‌خواهد دین را جهانی کند. در یک عبارت روشن‌تر، خمینی و به دنبال او بسیجی‌اش، جهان را برای دین می‌خواهند، دین را برای جهان نمی‌خواهند.

نتیجه‌ای که می‌توان اخذ کرد ‌آن است که، ولایت‌فقیه به‌خودی‌خود، یعنی صرفاً به‌عنوان نظریه، اهمیت سیاسی فراوانی ندارد. اهمیت نه در ولایت فقیه بلکه در ولی‌فقیه نهفته است. اهمیت ولایت فقیه را نظریه‌ی ولایت‌فقیه بدان اعطا نمی‌کند، بلکه این اعطاگری از سوی فرد رهبر انقلاب صورت می‌گیرد. ولایت‌فقیه از ولی‌فقیه اعتبار می‌گیرد نه ولی‌فقیه از ولایت‌فقیه؛ به همان صورت که امام به امامت معنا می‌دهد و بدون امام، امامت فقط یک انتزاع یا تصور است و شاید حتی آن هم نیست؛ زیرا با فرض عدم وجود امام، عقلاً نمی‌توان به فرض امامت رسید.

بنابراین ولایت مطلقه‌ی امام، بدون استظهار آن به یک توجیه بومی یا تعریف ایرانی(زمینی) از خود، یعنی بدون انتساب آن به زیِِّ مردم عادی که ممکن سازد این ولایت علاوه بر قدسیّت، وجه دنیوی نیز داشته باشد، بالقوه دچار بحران خواهد بود و بالفعل دچار بحران خواهد شد. و نتیجه؟ ولایت‌ فقیه همانا ولایت‌فقیه امام است؛ این ولایت باید مؤخر بر بسیجی‌بودن تعریف شود تا عینی و ملموس باشد، درست و منطبق بر روند واقعی امور باشد و منصفانه باشد. نظریه‌ی ولایت‌فقیه امام نظریه بسیجی‌بودن در عرصه‌ی سیاست است.

نکته‌ی نهایی:                                                                    

تأکیدات ذات‌گرایانه بر ولایت‌فقیه (تأکیداتِ مستمر بر عقلانیت آن، مستدل‌بودن آن، دینی‌ ـ فقهی‌بودن آن و....)، متأسفانه علیه عمق اجتماعی آن عمل می‌کند؛ این تأکیدات از کارآیی اجتماعی و عمق نفوذ آن می‌کاهد. این ولایت برای آن‌که امری ریشه‌ای باشد، باید به عرصه‌ی ناخودآگاه مردم انتقال یابد، همان‌جایی‌که قرن‌ها و شاید هزاره‌ها در آن حضور داشت. لازمه‌ی این کار شاید کاهش تأکیدات بر ولایت فقیه و افزایش تأکیدات بر ولایت باشد. به‌جای ولایت‌فقیه، باید از ولی‌فقیه و نه حتی آن، در مواردی که ممکن باشد، باید از «آقا» سخن گفت. «آقا» مردمی، ملموس و تا حدی مقدس است، اما حتی خود نویسنده نمی‌داند که «نظریه»ی ولایت فقیه چه ارتباط مستقیمی با اقتضائات و صحنه‌ی سیاست در جمهوری اسلامی دارد.

 

*متن حاضر گزیده‌ای از کتاب در دست انتشار با عنوان «بسیجی شهید، انسان آرمانی ایرانی» به قلم نگارنده‌ی متن حاضر است.

 

 

ارتباط با ما:

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

مطالب مرتبط:

امروز چگونه می‌توان امام را فهم کرد؟

به ‌خود آمدن

فهم امام به‌مثابه حکیم جامع

فهم امام به‌مثابه انسان متقی

نقد فهم فلسفی از انقلاب اسلامی و تفقه امام

زمانی غیر زمان‌ها

آیا حرم مطهر، زیبا است؟