از تولید به مصرف

  • پرینت
از تولید به مصرف -
امتياز: 4.5 از 5 - رای دهندگان: 6 نفر
 
از تولید به مصرف
تأملی پیرامون درهم‌تنیدگی و جدایی کار، انسان و زندگی
اشــــاره چرا امروزه از غلبه‌ی مصرف سخن به میان می‌آید و عبارت «جامعه‌ی مصرفی» بودریار، ترکیب وصفی مناسبی برای جوامع مدرن به نظر می‌رسد؟ مگر تا «تولید»ی وجود نداشته باشد، امکان «مصرف» وجود دارد؟ چرا با افزایش حیرت‌انگیز تولید هم به‌لحاظ تنوع و هم کثرت، جامعه را با عبارت «جامعه‌ی تولیدی» توصیف نمی‌کنیم؟ به نظر می‌رسد با وجود رابطه‌ی ظاهری‌ای که بین تولید و مصرف هست که اگر یکی زیاد شود دیگری نیز و برعکس؛ اما آنچه که در نهایت در زندگی کنونی تعیین‌کننده است، «مصرف» است. الان دیگر مهم نیست که هرکسی چه تولید می‌کند، آیا نجار است یا بنّا یا آهنگر یا قالی‌باف یا کشاورز یا...، بلکه تنهاوتنها آنچه مهم است، این است که چه مصرف می‌کند. شأن اجتماعی و هویت و... بسته به مصرف اوست نه به تولید؛ و اگر شغلی خاص شأن خاصی پیدا کرده، به‌خاطر میزان امکان‌های مصرفی است که ایجاد می‌کند. چرایی این وضعیت و تبعات آن چیزی است که در یادداشت زیر به آن پرداخته شده است.

آیا انسان‌ها وقتی کار می‌کنند، زندگی هم می‌کنند؛ یا بعد از فراغت از کار زندگی‌شان شروع می‌شود؟ آیا می‌توان گفت در زمانه‌ی فعلی، کار و زندگی از یکدیگر جدا شده‌اند؟ اگر پاسخ مثبت است، این مسئله چرا و چگونه اتفاق افتاده است؟ و آیا معنا و وضع خاصی از «کار» و «زندگی» تدارک‌کننده‌ی این جدایی بوده است؟ آیا «سبک زندگی» با شکل خاصی از «کار» مناسبت دارد؟ به نظر می‌‌رسد پاسخ به این پرسش‌‌ها مثبت است. بر این اساس می‌‌توان گفت در شرایط کنونی کار از زندگی جدا شده و ریشه‌‌ی این جدایی را باید در جدایی کار از تولید و پیوند آن با مصرف جست‌وجو کرد. این امر با ظهور و گسترش مفهوم «سبک زندگی» ملازمت دارد که با گسترش مصرف‌گرایی، جایگزین مفهوم «طبقه» برای تحلیل قشربندی‌های اجتماعی شد. برای روشن شدن این استدلال، باید بحث را از خودِ کار و نقش آن در زندگی و هویت انسان آغاز کرد. 

  کار، تولید و زندگی

کار بنیاد زندگی انسان است. انسان با کار خود، با جهان پیرامون پیوند می‌‌خورد و با این واسطه نه فقط از جهان آگاه می‌‌شود، بلکه به خودآگاهی نیز می‌‌رسد. کار انسان از آنجا که با هدف تولید انجام می‌‌شود، یعنی مولدِ کالا، محصول یا خدمتی خاص است، انسان را به جهان و به خود و به زندگی پیوند می‌‌دهد. بنابراین کار به‌واسطه‌ی تولید، به انسان هویت می‌‌دهد و از این طریق کار و زندگی یکی می‌‌شوند. انسان با کار زندگی می‌‌کند و زندگی با کار جاری می‌‌شود. زندگی در این معنا، همان هستی و تداوم آن است که در لحظه‌ی پیوند انسان و جهان حاصل می‌‌شود. پیوندی که به‌واسطه‌ی کار برقرار می‌‌شود. چراکه کار تولیدی، انسان را به جهان پیوند می‌‌دهد و این پیوند به جهان یعنی زندگی. در واقع زندگی لحظه‌ی هستی یافتن فرد است. زندگی، تولید و هویت، با هم در ارتباط هستند. انسان به‌واسطه‌ی کار هویت می‌یابد و با آن هویت زندگی می‌‌کند. بنابراین زندگی لحظه‌ی هویت‌یابی انسان، لحظه‌ی معنایابی هستی از یک‌سو و وجود انسان از سوی دیگر است که با کار حاصل می‌‌شود.

نسبت بنیادین کار و زندگی انسان را برخی فیلسوفان کلاسیک غربی هم مورد توجه و تأمل قرار داده‌‌اند. هگل و مارکس از جمله این فیلسوفان هستند و نوشتار حاضر هم با اتکا به اندیشه‌‌های آن‌ها و معنایی که آن‌ها از مفهوم کار مراد می‌‌کنند، بحث خود را درباره‌ی تغییر نسبت کار و زندگی، به پیش می‌‌برد. هگل کار را شکل‌دهنده به هستی و جوهر انسان می‌‌داند. او در بحث ارباب و برده، به این امر اشاره می‌‌کند که پیشرفت تاریخ محصول کار «برده» است. مسئله‌ی مهم این است که کار برده‌ی غریزی نیست چراکه او مجبور است برای ارباب کار کند. در واقع او کار می‌‌کند تا از هستی به نیستی نرسد. کار او زندگی اوست. برده کار می‌‌کند تا محصولی تولید کند و در اختیار ارباب قرار دهد. در این راه، برده، باید اندیشه کند، ابزار کار و برنامه‌ی تولید را طرح‌‌ریزی ‌‌کند. در واقع او دائماً به تفکر و برنامه‌‌ریزی مشغول است تا طبیعت را دگرگون سازد و به تولید محصول برسد و هستی خود را، هویت خود را و زندگی خود را تداوم بخشد. بنابراین، اندیشه، تکنیک و ابزار، هستی و هویت، ریشه در کار تولیدی برده دارد. اما برده با کار خود چیزهای دیگری هم به دست می‌‌آورد از جمله آزادی و آگاهی. ارباب، آزادی را مدیون زور خود است نه اندیشه، خرد و کار. اما برده به واسطه‌ی کار خود و تسلطی که بر طبیعت پیدا می‌‌کند به توانایی خود پی می‌‌برد و در نهایت به آزادی خود آگاه می‌‌گردد.

در اندیشه‌ی کارل مارکس هم، کار مفهومی بنیادین است. از نگاه مارکس موجودیت انسانی انسان، اولاً اجتماعی است و نه فردی، ثانیاً موجودیت انسان اجتماعی، کار اجتماعی یعنی کار تجسم‌یافته است. بنابراین مارکس، موجودیت انسان را به کار او پیوند می‌‌دهد. یعنی کار انسان موجودیت اوست. اگر دکارت معتقد بود که من می‌اندیشم پس هستم، از نگاه مارکس من کار می‌‌کنم پس هستم. نه اینکه کار دلیل موجودیت من است؛ بلکه به این معنی که کار عین موجودیت من است. کار، هستی واقعی من است. بنابراین می‌‌توان گفت در دستگاه فلسفی مارکس، کار جوهر انسانیت و واقعیت وجودی انسان است. تمام موجودیت انسان و هستی واقعی‌‌اش کار است. انسان آنگونه که به‌طور مادی تولید می‌‌کند وجود اجتماعی پیدا می‌‌کند. مارکس، با این برداشت کار انسان را نیروی محرکه‌ی تاریخ می‌‌داند. این آگاهی نیست که تحولات مادی را به پیش می‌‌برد، بلکه وجود اجتماعی انسان که با کار متبلور می‌‌شود، به آگاهی شکل می‌‌دهد و تاریخ را می‌‌سازد. تحول در فکر، احساس، جامعه و... همه تجلی تحول کار انسان هستند. بنابراین تحول واقعی که تاریخ و زندگی را به پیش می‌‌برد، تحول در کار است. بنابراین درجه‌ی تکامل کار اجتماعی که در ابزار تولید عینیت می‌‌یابد، زندگی و هرآنچه در زندگی است را می‌‌‌‌سازد.

نتیجه‌‌ای که از بحث بالا حاصل می‌‌شود این است که مبنا و هدف کار انسان در ابتدا و در بنیاد خود، تولید است. یعنی انسان برای تولید کار می‌‌کند و با این کار تولیدی، هستی خود، هویت خود، آگاهی و آزادی خود و در نهایت زندگی خود را می‌‌سازد. در واقع کار و زندگی به این دلیل که مبنای کار انسان تولید است از هم جدا نیستند، بلکه در هم تنیده‌‌اند، عین هم‌‌اند.

 به این دلیل که کار انسان بر تولید استوار است، قشربندی‌‌های اجتماعی هم همواره حول کار تولیدی شکل می‌‌گرفته است و تحلیل می‌‌شده است. خود مارکس مفهوم طبقه را در رابطه با شیوه‌ی تولید و ابزار تولید به کار می‌‌برد. در واقع مفهوم طبقه که مارکس آن را برای بیان قشربندی اجتماعی وضع می‌‌کند، مبتنی بر کار انسان و به بیان دقیق‌‌تر کار تولیدی انسان است. در واقع باید گفت، جعل و به کارگیری مفهوم «طبقه» در کنه خود بیانگر آن است که مبنا و هدف بنیادین کار انسان تولید است و به همین واسطه، کار، انسان و زندگی در هم تنیده می‌‌شوند. «طبقه» نسبت هر فرد را با کار، تولید و ابزار تولید باز می‌‌نمایاند و از این طریق ماهیت کار هر فرد را آشکار می‌‌کند و با جای دادن هر فرد در یک دسته اجتماعی که طبقه نامیده می‌‌شود، هویت برآمده از کار او و نسبت او با تولید و ابزار تولید را بر او آشکار می‌‌سازد. 

 

  کار، مصرف و زندگی 

استفاده از مفهوم طبقه البته دلالت دیگری هم دارد و آن اینکه نشان می‌‌دهد، نظام‌‌های اقتصادی مدرن از ابتدای شکل‌‌گیری خود، بر تولید اتکا داشته‌‌اند و این اتکا تا پایان جنگ جهانی دوم نیز ادامه داشته است. وقتی کار تولیدی مبنا باشد و نظام اقتصادی بر تولید متکی باشد، آنگاه آنچه ارزش پیدا می‌‌کند، کار مولد، سخت، صادقانه و انباشت ثروتِ مبتنی بر تولید است. زندگی فرد در اینجا پیوندی ناگسستنی با کار او دارد. این امر را در پروتستانیزم هم که در آن کار عبادت است می‌‌توان مشاهده کرد. اما از پایان جنگ جهانی دوم به این سو اتفاقاتی افتاد که این وضعیت به‌تدریج تغییر یافت. با بازسازی نظام‌‌های اقتصادی پس از جنگ جهانی دوم، اقتصاد بین‌المللی از تکیه بر حاکمیت تولید به‌تدریج فاصله گرفت و بر حاکمیت مصرف تکیه داد. بر همین مبنا، مصرف بیش از تولید اهمیت یافت. (مانولیس، 2001: 228) و فرهنگی که بر کار سخت و انباشت ثروت تأکید داشت، اینک پرچم‌دار مصرف، لذت و ابراز وجود بود. (سیدمن، 1388: 212) اهمیت و توجه به مصرف تا آنجا تداوم یافت که امروزه، چگونه مصرف‌کننده بودن از چه جایگاهی داشتن مهم‌تر است. به تعبیر باکاک مصرف‌گرایی به دین جوامع مدرن تبدیل شد.

پس از آنکه مصرف به جای تولید اولویت پیدا کرد و فرهنگ مصرفی بر اکثر جوامع حاکم شد، اتفاق دیگری افتاد و آن اینکه مفهوم سبک زندگی، برای تحلیل قشربندی‌‌های اجتماعی جای مفهوم طبقه که قشربندی‌‌ها را بر مبنای تولید تحلیل می‌‌کرد، گرفت. از نگاه بوردیو و گیدنز، سبک زندگی، شکل اجتماعی نوینی است که صرفاً در بطن تغییرات و تحولات فرهنگی دنیای مدرن و رشد فرهنگ مصرف‌‌گرایی، استقلال عمل فردی و آزادی‌‌های افراد برای انتخاب قابل فهم است و می‌‌تواند فرایند هویت‌بخشی به فرد را انجام داده، جایگزینی برای مفهوم طبقه‌ی اجتماعی باشد.

بوردیو معتقد است، عادتواره و سرمایه‌‌های فرد (اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و نمادین) که سرمایه‌ی فرهنگی مهم‌ترین آن‌ها است، الگوی مصرف خاص و به دنبال آن سبک زندگی خاصی را برای فرد و گروه به وجود می‌‌آورند که منجر به هویت‌بخشی و تمایز اجتماعی می‌‌شود. از نگاه او افراد به‌واسطه‌ی برخورداری از انواع مختلف سرمایه دست به مصرف فرهنگی و مادی می‌‌زنند. اغلب افراد تلاش می‌‌کنند با مصرف نوع خاصی از کالاها یا نوع خاصی از پوشاک و...، تغییر طبقاتی خود را اعلام کنند و یک هویت طبقاتی و سبک زندگی جدید را به دست آورند.

با گسترش مصرف‌‌گرایی، کار، دیگر مبنای زندگی و هویت‌‌یابی فرد نیست، بلکه مبنای زندگی بر مصرف قرار گرفت و افراد از این پس، هویت خود را از مصرف و به تعبیر دیگر از آنچه که مصرف می‌‌کنند، به دست می‌‌آورند. بنابراین کار افراد، دیگر برای تولید نیست، بلکه برای مصرف است. وقتی کار برای مصرف است و هویت از مصرف کسب می‌‌شود نه از تولید، اتفاق مهمی که می‌‌افتد این است که کار و زندگی از هم جدا می‌‌شوند. زندگی، دیگر در کار نیست، بلکه در مصرف است و بنابراین کار در خدمت مصرف قرار می‌‌گیرد. کار نه برای خود، نه برای هویت، نه برای هستی و نه برای زندگی، بلکه برای مصرف اهمیت دارد. کار تا آنجا خوب است که امکان مصرف فراهم کند.

وقتی کار از تولید جدا می‌‌شود و با مصرف پیوند می‌‌خورد، اتفاقاتی دیگر می‌‌افتد. کار در معنای اصیل خود، به اندازه‌ی خود امکان مصرف فراهم می‌‌کند. یعنی هر اندازه که فرد کار کند، به همان اندازه هم امکان مصرف پیدا می‌‌کند. اما توان هر فرد برای کار معین و امکان کار هم مشخص و محدود است. پس در این حالت امکان مصرف هم محدود است. اینجاست که کارها یا شغل‌‌هایی که تناسب توازن کار و مصرف را بر هم می‌‌زنند مورد توجه قرار می‌‌گیرند و اهمیت می‌‌یابند و طرفدار پیدا می‌‌کنند. دلالی، واسطه‌‌گری و کارهایی از این دست که به‌لحاظ قانونی و عرفی هم غیرمجاز دانسته نمی‌شوند، از جمله کارها یا شغل‌هایی هستند که تناسب یا توازن کار و مصرف را بر هم می‌‌زنند؛ چراکه این کارها غالباً درآمدی را بیش از کار انجام شده عاید فرد می‌‌کنند و درآمد بیش‌تر هم امکان مصرف بیش‌تر را که محور و مبنای هویت و تمایز است برای فرد فراهم می‌‌سازد. شاید بتوان گفت پاسخ این پرسش که چرا برنده شدن در بانک یا قرعه‌‌کشی تا این حد در جامعه‌ی ما دنبال می‌‌شود نیز، در همین امر نهفته باشد: ولع مصرف از یک‌سو، و امکان محدود مصرفِ ناشی از کار از سوی دیگر. اینجاست که کار با واسطه‌ی مصرف از زندگی جدا می‌‌شود و به چیزی تبدیل می‌‌شود که نه خود زندگی، بلکه در خدمت زندگی است. زندگی‌‌ای که محور آن مصرف است و شاید به‌تعبیر بهتر زندگی‌‌ای که با مصرف و کار برای مصرف معنا پیدا می‌‌کند.

البته پیامدهای این گسست کار از تولید و به تبع آن از زندگی، بسیار زیاد و متنوعند که در حوزه‌‌های مختلف قابل مشاهده‌‌اند. با نگاهی به شغل‌‌هایی که هرروز با آن‌ها مواجه می‌‌شویم، می‌‌توان در اکثر آن‌ها نوعی بی‌رغبتی، روزمرگی و بی‌تفاوتی نسبت به کیفیت و بهره‌وری کار را  مشاهده کرد. در واقع مسئله این است که آنچه برای فرد اهمیت پیدا کرده است، نه کار سخت‌‌کوشانه، بلکه میزان حقوق روزانه یا ماهانه و میزان مصرفی است که او از حقوق خود می‌‌تواند به دست آورد. چراکه او هویتش را از آنچه که مصرف می‌‌کند، اخذ می‌‌کند. او فقط در فکر این است که ساعت کاری هرچه زودتر به اتمام برسد و محل کار خود را ترک کند و به امورات زندگی‌‌اش برسد. البته نمی‌‌توان نقش عوامل دیگر را در پایین بودن بهره‌‌وری شغل‌‌ها نفی کرد و یا نادیده گرفت. آنچه در اینجا باید مورد تأکید قرار گیرد، این است که این شغل‌‌ها دیگر هویت فرد را نمی‌‌سازند که فرد با آن زندگی کند و نسبت به آن بی‌علاقه و بی‌تفاوت نباشد. 

شاید مقایسه‌ی کار یک کشاورز روستایی با کارهایی که در شهرها رایجند به روشن شدن این مسئله و شاید توجیه‌‌پذیر بودن این پیامدها راه‌گشا باشد. 

کار یک روستایی و تمرکز و توانی را که برای انجام امور کشاورزی خود می‌‌گذارد مجسم کنید. کشاورز روستایی حریصانه، صادقانه، عاشقانه و با نهایت توان در مزرعه‌ی خود کار می‌‌کند، از کار خود لذت می‌‌برد، به نتیجه‌ی کار خود امید دارد، آنچه برایش اولویت دارد، تولید محصول خوب و افزایش تولید است. برای رسیدن به این هدف از هیچ کوششی دریغ نمی‌‌کند، تمام توان خود را می‌‌گذارد، روز و شب یا ساعت کار البته برای او مهم است اما اهمیت حیاتی ندارد. اگر کار اقتضا کند، هرزمان و هرساعت که لازم باشد، در انجام کار از هیچ کوششی دریغ نخواهد کرد. چراکه آنچه برای او اولویت دارد و اهمیتش حیاتی است، تولید محصول و افزایش تولید است نه مصرف کالاهای متنوع. نه اینکه مصرف نکند و از امکانات جدید استفاده نکند و کالاهای متنوع جدید را مصرف نکند. بلکه اتفاقاً مصرف می‌‌کند، اما این مصرف برای او بنیادین و هویت‌ساز و تمایزبخش نیست، بلکه فقط در حد برطرف شدن نیازش است. به تعبیری دیگر، جهان او اساساً جهان مصرف نیست، جهان تولید است؛ در نتیجه زندگی او با کار او و در جریان کار او جریان می‌‌یابد، چراکه معنای زندگی و هویت او، نه با مصرف، که با تولید ساخته می‌‌شود و با تولید متمایز می‌‌شود.

این‌ها همه به این خاطر است که کار او زندگی اوست و زندگی او کار او.

 

 

 

منابع

1- سیدمن، استیون، 1388، کشاکش آرا در جامعه شناسی، ترجمه‌ی هادی جلیلی. تهران: نی.

2- Manolis, G. (2001). Partial Employees and Consumers: A Postmodern, Meta-Theoretical Perspective for Services Marketing. Sage Publications.