دانشگاه کجاست!؟

  • پرینت
دانشگاه کجاست!؟ -
امتياز: 4.0 از 5 - رای دهندگان: 3 نفر
 
دانشگاه کجاست!؟
نسبت دانشگاه، جامعه و دولت

دانشگاه کجاست؟ به نظر می‌رسد ساده‌ترین جواب این است که دانشگاه جایی است که در آن انسان آزاد است حقیقت را جست‌وجو کند و یافته‌های خود را به دیگران انتقال دهد. هر چند این تعریفی است که همگان روی آن اجماع دارند ولی تعمق در ابعاد مختلف این تعریف و تلاش برای ایجاد چنین مکانی سبب بروز مناقشات و اختلاف نظرهای فراوانی شده است. این نوشته تلاش می‌کند با پیش چشم داشتن نظرات برخی از اندیشمندان و فیلسوفانی که در این باب تعمق کرده‌اند، به چیستی دانشگاه و جایگاه آن در جامعه بپردازد و در پایان از نظرگاهی که از خلال این تفکرات نسبت به آن دست می‌یابد به بررسی برخی از مسائلی که در فضای فکری و سیاسی امروز جامعه‌مان درمورد دانشگاه به وجود آمده، بپردازد.

روش‌های مختلفی برای کسب حقیقت وجود دارد و هر یک از این روش‌ها منابع خاصی را ملاک قرار می‌دهند؛ عارفان از طریق شهود و مراقبه به جست‌وجوی حقیقت می‌پردازند، عالمان دینی با استفاده از کتب آسمانی و حدیث و همچنین از طریق عمل به احکام دینی تلاش می‌کنند شناختی از حقیقت کسب کنند و.... اما دانشگاه‌های جدید راه‌ متفاوتی را برای دست‌یابی به این هدف برگزیده‌اند. درواقع ایده‌ی دانشگاه جدید این است که از طریق علم و پژوهش‌های علمی -در معنای گسترده‌ی آن- گستره‌‌ی شناختی مطمئنی از جهان و هستی خود انسان برای او فراهم آورد. براین اساس، باید ابتدا شناختی از ویژگی‌های کلی علم و پژوهش علمی به دست آوریم و سپس ببینیم کارکرد دانشگاه چیست و چگونه می‌تواند در تعامل با جامعه و دولت به هدف غایی خود برسد؟

 

  علم و پژوهش علمی

انسان خواستی بنیادین برای دانستن داشته و در طول تاریخ خود روش‌های مختلفی را برای ارضای این خواست برگزیده و تکامل داده است. یکی از این راه‌ها علم و پژوهش علمی است که دستاوردی جمعی از حیات فکری اندیشمندان و متفکران تاریخ بشر است. علم را می‌توان به زبان ساده، تلاشی برای توصیف چگونگیوجود جهان هستی دانست؛ توصیفی که با «جمع‌آوری یافته‌ها از طریق مشاهده‌ی به‌سامان و استخراج نظریه‌ها از آن‌ها حاصل می‌شود» (چالمرز، 1384، 9). علم و شناخت علمی تشکیل دهنده‌ی مبنایی برای دانش است که روشمند، مستدل و دارای اعتبار عام است. این ویژگی‌ها متمایز کننده‌ی علم از دیگر راه‌های دانستن است.

اولاً علم و پژوهش علمی از مفهوم روش جدایی‌ناپذیر است. موضوع مورد بررسی تعیین می‌کند که چگونه به سمت نتایج پیش رویم، روش مشخص کننده‌ی زاویه‌ی دید و محدوده‌های موضوع کار است. هر بررسی علمی‌ا‌ی ابتدا روش انجام خود را مشخص می‌کند و سپس به بررسی موضوع خود می‌پردازد. هرچند این روش‌ها نسبی و قابل تغییر هستند ولی همین تغییر روش نیز باید اصولی و منتقدانه باشد. نقطه‌ی مقابل تفکر علمی گمان‌پردازی غیر روشمند و پذیرش غیر نقادانه‌ی ایده‌ها است. حتی اگر آنچه بدین طریق حاصل می‌شود به طور اتفاقی با نتیجه‌ی یک پژوهش علمی هماهنگی داشته باشد، این امر سبب نمی‌شود که این گمان‌پردازی حیثیت علم را داشته باشد. دانش علمی تنها زمانی حقیقت نسبی خود را کسب می‌کند که ما روش به دست آمدن آن را فهمیده باشیم.

دوماً دانش علمی مستدل و متقاعد کننده است، یعنی فهم علمی یک حقیقت مستلزم آن است که قابل استدلال باشد و توان اقناع عقلی دیگران را داشته باشد. این نوع دانش بدون نیاز به نقش داشتن هر شخصی برقرار است. به همین دلیل است که گالیله توانست در مقابل دادگاه تفتیش عقاید به طرز معناداری حرف خود را پس بگیرد. مشهور است که او پس از پس گرفتن نظریه‌ی زمین متحرک خود، زیر لب گفت: اما حرکت می‌کند. درواقع گالیله می‌دانست که انکار او نمی‌تواند حقیقت را تغییر دهد و حقیقت حتی با انکار او نیز حقیقت است و غیرقابل تغییر.

سوماً از آنجاکه هر کسی می‌تواند استدلال نهفته در پس یافته‌های علمی را بیازماید، آن‌ها دارای اعتبار عام هستند. علم و دیدگاه علمی چیزی بیش از دانش و توانایی منطقی فردی و تخصصی صرف است. این دیدگاه توانایی به تعلیق درآوردن اندیشه‌ها و ارزش‌های فردی برای دستیابی به معرفت عینی، و کنار گذاشتن گرایش‌های سوگیرانه و خاص برای تحلیل بی‌طرفانه‌ی اطلاعات را دارد. بر این اساس است که علم تبدیل به دانشی همگانی و جهان‌شمول می‌شود و تفاوت‌های قومی، ملی و مذهبی هیچکدام نمی‌توانند تأثیری در پذیرش عام آن داشته باشند. حقیقت علمی در هر جایی که مردم به‌طور علمی بیندیشند می‌تواند اعتبار عام بیابد.

اما باید توجه داشته باشیم که علم و روش علمی، دانشی مطلق و ایستا نیست. تعاریف متفاوتی از علم و راه‌کارهای مختلفی برای تعیین روش علمی از سوی عالمان ارائه شده است که هنوز نیز محل بحث و نزاع هستند. این وضعیت نشان‌دهنده‌ی پویایی و روند رو به رشد علم است و می‌توان آن را به‌عنوان یکی از ویژگی‌های اصلی و مثبت علم دانست. همچنین علم و پژوهش علمی، همان‌طور که در بالا به آن اشاره شد، نسبی است و باید نسبیت آن حفظ شود. نسبیت علم به این معنا است که هیچ بنیان بیرونی و درونی‌ای وجود ندارد که پیشاپیش بتواند برای پژوهش‌های علمی نتایجی معین کند. درواقع دانش علمی دانشی تجربی و پسینی است.

مسئله‌ی مهم دیگری که در اینجا باید به آن پرداخته شود، رابطه‌ی علم با سایر دانش‌هاست. علم جدید در تلاش برای کسب دقت و روشنی درمورد روش‌ها و محدودیت‌های خویش، ضرورتاً آن وجوهی از تفکر را که با آن‌ها تفاوت اساسی داشت، رها کرد. اما علم مجموعه‌ای خود بسنده نیست و نمی‌تواند همه‌ی استلزامات خودش رابه تنهایی تدارک ببیند. بر این اساس دانش دیگری نیاز بود که هم بتواند ارتباطی منسجم با علم برقرار کند و هم بتواند بخشی از ناممکن‌های علم را ممکن کند.

این دانش هم‌بند با علم و هم در عین حال مستقل از آن، فلسفه یا به عبارت آکادمیک علوم فلسفی است. سخن گفتن در مورد علم در معنای محدود درواقع به آن حوزه از علوم تجربی و طبیعی که صرفاً به جزئیات و نمود اشیا می‌پردازند، مربوط می‌شود. ولی علم در معنای گسترده‌ی آن هم شامل این علوم است و هم شامل علوم فلسفی و انسانی است. علم این معنای گسترده‌تر را به‌منزله‌ی مکمل و شاید حتی ذاتی خود تصدیق می‌کند، به شرط آنکه خلط مفهومی صورت نگیرد.

این قسم از تفکر که با بروز ناگهانی شهود مشخص می‌شود بخشی از علم نیست، چراکه ویژگی‌های طرح شده برای علم را ندارد اما از آنجا که این تلاش‌های عقلانی ذهن انسان دارای روشنی و دقت مناسب هستند، صرفاً از این جهت می‌توانند علمی باشند. علم در این معنای وسیع‌تر هرگونه فهم روشن را که از طریق ابزارهای عقلانی و مفهومی حاصل شده باشد دربرمی‌گیرد. پس این حوزه‌ی دانش را می‌توان علمی تلقی کرد ولی باید توجه داشته باشیم که «آن‌ها همزمان ورای و مادون علم نیز هستند. آن‌ها ورای علم هستند زیرا روش خلاقانه‌ی تفکرند، روشی که انسان را دگرگون می‌سازد. همچنین آن‌ها مادون علم هستند زیرا به هیچ دانشی که انضمامی باشد منتهی نمی‌شوند» (یاسپرس، 1959، 35).

مشخص کردن رابطه‌ی علم با دیگر انواع دانش مخصوصاً فلسفه، هم برای خود علوم و هم برای دانشگاه از اهمیت اساسی برخوردار است. اندیشمندان زیادی همچون هیدگر و یاسپرس، در این رابطه تأمل کرده‌اند. از نظر هیدگر، فلسفه یا به زبان خودش «هستی‌شناسی بنیادین» نه فقط بنیاد جهان عقلانی، بلکه بنیاد جهان و علوم طبیعی نیز هست و لذا تقدم مطلق بر آن دارد. علم طبیعی نسبت به بسیاری از افق‌های زندگی انسان کور است و این افق‌ها صرفاً در دسترس فلسفه قرار دارد. هیدگر فلسفه را منبع «شناخت» می‌داند، شناختی که ما را قادر می‌کند علوم را ارزیابی کنیم و امکاناتی را که علوم نادیده می‌انگارند بر روی ما باز می‌کند. به همین دلیل می‌گوید: «همه‌ی علوم در فلسفه بنیاد می‌شوند و نه بالعکس» (هایدگر، 1388، 108).

از نظر هیدگر هر چند علوم از فلسفه متمایزند، به این معنی که فلسفه اطلاعات جدیدی را که از طریق علم کسب می‌شوند را بدست نمی‌دهد، با این همه علوم به فلسفه وابسته‌اند تا آنجا که علوم تنها در چارچوب «فهمیدنی» امکان دارند که برایشان غیرقابل دسترسی و برای فلسفه قابل دسترسی است. از نظر هیدگر فلسفه از سه لحاظ بر علم تقدم و تفوق دارد: اولاً علوم نمی‌توانند ماهیت خود را به عنوان وجوهی از فعالیت انسانی تحصیل کنند زیرا از درک چارچوب‌های نظری که این علوم در آن‌ها عمل می‌کنند قاصرند. دوماً علوم نمی‌توانند موضوع خود را اثبات کنند زیرا نسبت به مبانی خود اشراف لازم را ندارند و سوماً انسان در علوم «بی‌خانه» و «بی‌ریشه» است. علوم قصد دارند «پرتاب شدگی» ما را به درون جهان نهفته و پنهان دارند و لذا به ما مفهومی از خود –به عنوان سوژه‌ی مدرک- ارائه می‌دهند که تلقی‌اش از جهان همان «مجموعه‌ی اشیا» است. به همین دلیل علم نسبی‌گراست. هیدگر معتقد است در هر سه مورد فوق، علوم به خاطر محدودیت‌هایش فاقد توان لازم برای رفع این مسائل است و فقط فلسفه می‌تواند این نیازهای بنیادی علم را رفع کند.

از نظر یاسپرس «فلسفه نوعی از تفکر شهودی است که برخلاف علم اعتبار عام ندارد و نمی‌تواند متقاعد کننده باشد، اما برای حیات اساسی است. این قسم تفکر به قلب واقعیت نفوذ می‌کند اما نه از طریق تحلیل علمی، بلکه از طریق بروز ناگهانی شهود. هرچند فلسفه تفاوتهای بنیادینی با علم دارد ولی این دو به یکدیگر نیاز دارند، علم بدون فلسفه ناقص و ناتمام است و فلسفه بدون قرار گرفتن در کنار علم، در تمایز با علم، و به قصد رفتن به فراسوی علم، نمی‌تواند امکانات خود را به طور کامل محقق کند. دانش علمی از چیزها، دانش از هستی آن‌ها نیست. دانش علمی مربوط به امور جزئی است. همچنین دانش علمی نمی‌تواند برای زندگی انسان هدف، ارزش، یا جهت فراهم کند. پاسخ به مسائل برعهده‌ی فلسفه است» (یاسپرس، 1959، 35).

یاسپرس رابطه این دو را از دو وجه بررسی می‌کند: علم در ارتباط با فلسفه، تلاش می‌کند از خود دفاع کند و حوزه‌ی عملکردی خود را از آن جدا کند. علم توان آن را دارد که به محدودیت‌های خودش اعتراف کند -علم در تبیین مبانی، پیش‌فرض‌ها، جهت و غایتش به فلسفه نیاز دارد- و از آنجا که تمام حقیقت را فراچنگ نمی‌آورد، فلسفه را آزاد می‌گذارد تا حوزه‌ی پژوهشی خاص خودش را توسعه دهد. علم فلسفه را زیر نظر دارد تا آن را از بیان اظهارات بی‌اساس و شواهد خیالی باز دارد، و این کار را به هم به نفع خود می‌داند و هم به نفع فلسفه.

علم نیازمند جهت فلسفی است اما نه به این معنا که فلسفه مورد استفاده علم قرار بگیرد یا آن را با اهداف خاص خودش تجهیز کند. در این موارد علم و فلسفه ارتباطی با هم ندارند. در عوض، فلسفه در پی برانگیختن خواست بنیادین انسان به دانستن است. همچنین فلسفه ایده‌هایی را فراهم می‌آورد که دانشمند بینش خود را از آن‌ها به دست می‌آورد و تحت تأثیر فلسفه انتخاب‌هایش را انجام می‌دهد. فلسفه در علم نفوذ می‌کند و آن را راهنمایی می‌کند، بدون اینکه خود را در اختیار روش‌های علمی قرار دهد. بنابرین علمی که تحت نفوذ فلسفه است، فلسفه‌ای است که عینی و انضمامی شده است. زمانی که آگاهی علوم از دلالت‌های ضمنی فعالیتشان بیش‌تر می‌شود، درواقع آگاهانه فلسفه‌ورزی می‌کنند. سودی که محقق و دانشمند از فلسفه به دست می‌آورند، کاربردی نیست. با این همه، آن‌ها با مطالعه‌ی فلسفه از زمینه کلی کارشان آگاهی بیش‌تری کسب می‌کنند.

از سوی دیگر فلسفه در ارتباط با علم، آن را چیزی ضروری می‌داند. فلسفه‌ی اصیل گرچه از تفاوت خود با علم آگاه است، اما به پیوند خود با آن اذعان دارد. فلسفه از واقعیت‌هایی که از طریق شناخت علمی حاصل می‌شوند و مستدل و دارای اعتبار عام هستند، استفاده می‌کند و آگاهی رو به‌رشدش را از طریق آن‌ها توسعه می‌دهد. کسانی که فلسفه‌ورزی می‌کنند، به سمت علوم کشانده می‌شوند و تلاش می‌کنند روش‌های علمی را تجربه کرده و از نتایج آن‌ها بهره ببرند. همچنین از آنجا که علم نگرشی صادقانه و راستگویانه دارد، فلسفه از علم در برابر هر آنچه ضد علم است طرفداری می‌کند و صیانت از نحوه‌ی تفکر علمی را از صیانت از ‌شأن انسان، جدایی‌ناپذیر می‌داند.

بر این اساس می‌توان گفت، علم و فلسفه صرفاً در ارتباطی منسجم باهم می‌توانند مثمر ثمر واقع شوند. دانشگاه برای تحقق بخشیدن به ایده‌ی خود نیازمند آن است که شرایط و امکانات رشد این دو مؤلفه‌ی بنیادی خود را توأمان فراهم کرده و نیازهای آنان را تأمین کند.

 

  دانشگاه، کارکرد و اهداف آن

دانشگاه اجتماعی مملو از استادان پژوهشگر و دانشجویان است که به کار جستجوی حقیقت می‌پردازند؛ اجتماعی خودآیین با هدف گذاری‌ای کاملاً درونی، اما در عین حال از لحاظ امکانات و وسایل و منابع مالی متکی به دولت. دانشگاه این خودآیینی خود را از یک ایده‌ی جهانی و فراملی می‌گیرد: آزادی آکادمیک. این همان چیزیست که دانشگاه برای رسیدن به حقیقت به آن نیاز دارد.

از سوی دیگر دانشگاه برای رسیدن به این هدف والای خود وظایفی را نیز برعهده دارد؛ از آنجاکه دانشگاه هم‌زمان یک مدرسه‌ی حرفه‌ای، یک مرکز فرهنگی و یک نهاد پژوهشی است، وظایف آن را می‌توان در سه عملکرد پژوهش، آموزش و تعلیم تخصصی و تربیت و پرورش فکری تقسیم‌بندی و بررسی کرد. در ایده‌ی دانشگاه این سه وظیفه به‌صورت جدایی‌ناپذیری با هم متحدند و اگر یکی از آن‌ها جدا شود زمین‌گیر و بی‌اثر شده و بدین ترتیب ذات فکری دانشگاه از هم می‌پاشد. این سه عنصر با هم تشکیل دهنده‌ی یک کل زنده هستند و با تفکیک و جدا کردن آن‌ها روح دانشگاه نابود می‌شود.

اولین و بنیادی‌ترین وظیفه‌ی دانشگاه گرد هم آوردن استادان و دانشجویان علاقه‌مند و توانا در زمینه‌ی تحقیق و پژوهش‌های علمی و فکری است؛ همچنین مهیا کردن بستر و امکانات مورد نیاز برای اجرا کردن و به نتیجه رساندن این پژوهش‌هاست. ایده‌ها و نظریه‌های فکری یا علمی صرفاً از طریق تحقیق و پژوهش مستمر و صرف انرژی و وقت فراوان است که به نتایج علمی و نظام‌های فکری قابل عرضه تبدیل می‌شوند. بر این اساس دانشگاه باید فراغت مورد نیاز پژوهشگران برای پیشبرد تحقیقات و پژوهش‌هایشان و نیز امکانات مورد نیاز آن‌ها همچون، کتابخانه‌ها، آزمایشگاه‌ها، کلینیک‌ها و... را برایشان مهیا کند.

از سوی دیگر باید توجه داشته باشیم پژوهش‌های علمی به خودی خود، وابسته به دسترسی به کل دانش و مجال مبادله با تمام انواع متخصصان است. پژوهش‌ها شاید در تنهایی خود و در زمان کوتاه بتوانند موفقیت‌های بزرگی کسب کنند، ولی معنا و تداوم خلاقانه‌ی پژوهش‌ها تنها زمانی حفظ می‌شود که همواره مبادله‌ای پویا با کلیت دانش داشته باشند. یک دانشمند یا محقق منفرد شاید بتواند در مراکز و نهادهای پژوهشی جدا از دانشگاه نتایج چشمگیری به دست آورد، اما این نتایج تنها با داد و ستد پویا و زنده با جامعه‌ی دانشگاهی است که تحقق کامل خود را بدست می‌آورند. علاوه براین، ارائه و آموزش روند و نتایج حاصله در فرایند پژوهش می‌تواند باعث ایجاد انگیزه‌ی بیش‌تر برای ادامه‌ی پژوهش شود. همچنین این فرایند می‌تواند سبب پی بردن به ایرادات پژوهش و شناخت دیدگاه‌های مختلف درمورد آن شود. این موارد به همراه این مسئله که آموزش ضرورتاً نیازمند موضوعاتی است که شاید تنها به واسطه‌ی پژوهش مهیا می‌شوند، سبب می‌شود که ترکیب پژوهش و آموزش تبدیل به اصل بنیادین و لاینفک دانشگاه شود. اهمیت این ترکیب از آن رو است که «بهترین محقق، بهترین و تنها معلم نیز هست». محقق شاید از لحاظ آموزشی توان بالایی نداشته باشد، یعنی نتواند اطلاعات خام را به‌خوبی منتقل کند، اما قطعاً به‌تنهایی می‌تواند دانشجو را در تماس با فرایند واقعی اکتشافات و تفکرات خود قرار دهد و بدین‌ترتیب دانشجو را با روح علم و تفکر مواجه سازد، به جای اینکه نتایج بی‌معنایی را صرفاً برای حفظ کردن به او تحویل دهد. او روح زنده‌ی پژوهش علمی است و می‌تواند بهترین محرک برای ایجاد انگیزه‌های علمی و پژوهشی برای دانشجویان باشد. دانشجو در ارتباط با یک محقق و پژوهشگر است که می‌تواند وجود اصیل دانش را مشاهده کند. پس می‌توان چنین گفت؛ تنها، کسی که خود پژوهش می‌کند، می‌تواند آموزگار خوبی باشد.

هرچند آموزگار خوب و آموزش تخصصی، شرط لازم برای تربیت متخصصان خوب است ولی شرط کافی آن نیست. دانشگاه باید به پرورش فکری و فرهنگی دانشجویان خود نیز توجه داشته باشد. صرف پژوهش و آموزش بدون قرار دادن آن‌ها در کلیت آموزش آکادمیک نمی‌تواند از دانشجویان افرادی اندیشمند و محقق بسازد. دانشگاه باید آموزش‌های تخصصی خود را با محرک‌های عقلانی و فلسفی که برای تربیت کلی افراد دانشگاهی نیاز هستند، همراه سازد. حیات دانشگاهی و کار علمی و فکری مستلزم خواستی استوار برای پژوهش و کنکاش بی‌حدوحصر، اجازه دادن به عقل برای بسط و توسعه‌ی نامحدود، ذهنی گشوده و فعال، توان به پرسش کشیدن همه‌چیز، حفظ حقیقت در هر شرایطی و جرائت دانستن را داشتن و خطر آن را پذیرفتن، است و این وظیفه‌ی دانشگاه است که دانشجویان جوان و بی‌تجربه‌ی خود را برای پذیرش چنین مسئولیتی تربیت کند.

همچنین دانشگاه باید در عین آموزش حرفه‌ای، دانشجویان خود را به سمت جستجوی وحدت دانش‌ها و دریافت نگرشی کلی به دانش سوق دهد. پژوهشگر یا دانشمند حقیقی کسی است که بتواند در تلاش برای تفکر ممتد تخصصی، بدون اینکه نگرش کل‌نگر را از دست بدهد، پایدار بماند. نگرش کل‌نگر درواقع، همان «دیدگاه فلسفی» نسبت به دانش است. داشتن دیدگاه فلسفی برای یک محقق یا پژوهشگر، برخورداری از محرک فلسفی است که باعث پیشبرد پژوهش‌ها می‌شود. ایده‌ای که به پژوهش‌ها جهت می‌دهد، و معنایی که بدان‌ها ارزش و غایت می‌بخشد. این نوع از تفکر فلسفی که می‌تواند دانشمندان و پژوهشگران را برانگیزد و هدایت کند، همانی است که باید در تمام دانشگاه رسوخ کند. دانشکده‌ی ‌علوم فلسفی (یعنی دانشکده‌ی ادبیات و دانشکده‌ی علوم انسانی و اجتماعی) متولی تفکر فلسفی است و دانشگاه باید نگاه متفاوتی از دیگر دانشکده‌ها به آن داشته باشد. چرا که این دانشکده‌ی حرفه‌ی خاصی را نمی‌پروراند، بلکه بستر رشد دانشکده‌های دیگر را فراهم می‌کند. دانشکده‌های دیگر جوهر فکریشان را از ارتباط با اصول بنیادی موجود در دانشکده‌ی علوم فلسفی بدست می‌آورند.

دانشگاه برای اینکه بتواند این سه وظیفه‌ی اصلی خود را به انجام رسانده و ایده‌ی خود را محقق کند، لازم است شرایطی فراهم آورد که هم محققان و هم دانشجویانش بتوانند در آزادی کامل علمی ارتباطات خود را گسترش دهند. ارتباطاتی نه تنها میان‌رشته‌ای بلکه میان افراد دیگر. دانشگاه باید جایی باشد که بتوان در آن حقیقت را به نحو نامشروط و در همه‌ی اشکالش جستجو کرد. همه‌ی اشکال پژوهش باید در خدمت حقیقت باشند. وجود این شرایط هرچند تنش فکری و منازعات فراوانی در دانشگاه ایجاد می‌کند، اما همین شرط پیشرفت است. این تنش‌های فکری مفیدند زیرا زمینه‌ی مشترک را در جریان مباحثه‌ی فکری آشکار می‌کنند و از این طریق مکاتب فکری در دانشگاه به وجود آمده و رشد می‌کنند.

وجود بستری مناسب برای برقراری ارتباطات گسترده، جلسات سخنرانی و مباحثه‌ای آزاد، از ضروریات ایجاد یک فضای علمی و تحقیقاتی است. پژوهشگران و اندیشمندان باید بتوانند با آزادی کامل و فارغ از هر ملاحظه‌ی سیاسی یا ایدئولوژیک و در انطباق کامل با خواست فردی خود –که درواقع خواستی علمی است- نتایج پژوهش‌های خود را در کلاس‌های درس و نیز در سخنرانی‌های عمومی ارائه دهند. علم و فرایندهای پژوهش علمی از هیچ گرایش سیاسی یا ملاحظات بیرونی تبعیت نمی‌کنند، علم روش و ابزار خاص خود را دارد و سمت و سوی یافته‌ها و نتایج آن را نمی‌توان پیشاپیش مشخص کرد. علم راه خود را می‌رود و نتیجه‌ی علمی خود را بدست می‌آورد. در پرتو این شرایط و از طریق تأمل و مباحثه درمورد یافته‌ها و تفکرات دانشمندان این امکان فراهم می‌شود که تفکرات جدید مجال بروز یافته و درستی یا نادرستی آن‌ها آشکار شود. بر این اساس، دانشگاه باید محلی برای تلاقی رشته‌ها و جهان‌بینی‌های مختلف نیز باشد. ایجاد فضایی آزاد و مناسب برای ابراز تفکرات و عقاید مختلف و بحث و تبادل نظر در مورد این تفکرات این امکان را فراهم می‌آورد که اندیشه‌ها و جهان‌بینی‌های مختلف توسط نخبگان جامعه شنیده شده و به چالش کشیده شوند. شاید، بهترین راه برای تمییز درست از غلط یا حقیقت از ناحقیقت در حوزه‌ی علم و دانش، همین باشد.

 

  دانشگاه، جامعه و دولت

دانشگاه رسالت خود یعنی پژوهش، آموزش و تربیت دانشجویان خود را تنها در چارچوب یک نهاد می‌تواند انجام دهد. کارکرد و اهداف دانشگاه به‌گونه‌ای است که باید در سیاست‌گذاری و مدیریت خود کاملاً مستقل باشد؛ در عین حالی که از لحاظ مالی و سیاسی وابسته به دولت و جامعه است.

علم و دانش، ساختار و روش ذاتی خود را دارند و بر طبق قوانین خودشان هدایت‌ پذیرند. از سوی دیگر پژوهش‌های علمی و دستاوردهای فکری به مدت زمان طولانی‌ای نیاز دارند تا بتوان آن‌ها را تجاری سازی کرد. این ویژگی‌ها سبب می‌شود که نه بتوان دانشگاه را در ذیل یکی از ارکان دولتی قرار داد و نه بتوان آن را به عنوان نهاد مردمی مستقل به حال خود رها کرد. دانشگاه را می‌توان به‌مثابه‌ی نهادی اجتماعی که متولی هدایت شوق بنیادی انسان به دانستن در سطحی همگانی و تأمین‌کننده‌ی نیازهای علمی و فکری جامعه در رشته‌های مختلف دانست.

‌دانشگاه از سویی وجودش را مدیون جامعه است، جامعه‌ای که تمایل دارد جایی درون محدوده‌هایش تحقیقاتی محض، مستقل و بی‌طرفانه انجام شود. جامعه دانشگاه را می‌خواهد زیرا احساس می‌کند که جست‌وجوی ناب حقیقت، جایی در درون، آن به دردش می‌خورد. از سوی دیگر دانشگاه به لطف بدنه‌ی سیاسی وجود دارد. دانشگاه تنها به شرطی و در جایی اجازه‌ی حیات می‌یابد که دولت بخواهد. دولت وجود دانشگاه را ممکن می‌کند و از آن محافظت می‌کند. این ارتباطات پیچیده و حیاتی دانشگاه با جامعه و دولت و همچنین ساختار درونی خود دانشگاه، اهمیت توجه به ارتباطات دانشگاه با دیگر ارکان جامعه را صدچندان می‌کند.

دانشگاه همیشه در طول تاریخ وجود خود، به حمایت حقوقی و مادی جامعه نیاز داشته است تا بتواند به عنوان مرکزی عمل کند که تحقیقات پایه‌ای را به قصد منفعت همگان انجام دهد و این امکان را برای مردم فراهم کند که مسائل فکری را همچون توانایی‌های عملی بیاموزند و بدین‌ترتیب برای تخصص‌های مختلف آماده‌تر شوند. بنابراین، دانشگاه به‌طور مداوم به نیازهای جامعه وابسته است و اگر تغییری در جامعه و تخصص‌های موجود در آن ایجاد شود، آن هم باید تغییر کند.

مردم از دانشگاه انتظار دارند فرزندانشان را برای به‌دست آوردن تخصصی کاری به‌خوبی تربیت کند. جامعه پتانسیل اصلی خود برای آینده‌اش را در اختیار دانشگاه قرار می‌دهد و این وظیفه‌ی دانشگاه است که با در اختیار داشتن علوم و دانش‌های نوین و شناخت وسیع از تحولات صنعتی، اقتصادی و سیاسی جهان بیرون از خود، آموزش‌های لازم را به جوانان جامعه –یعنی اصلی‌ترین عنصر پیشرفت و توسعه‌ی جامعه- ارائه داده و آینده‌ی شغلی آنان را تضمین نماید.

اما ارتباط جامعه با دانشگاه به‌صورت غیرمستقیم و از طریق دولت برقرار می‌شود. جامعه از طریق دولت خواست‌ها و نیازهای خود را به دانشگاه منتقل می‌کند و دانشگاه از طریق نقشی که مستقیماً خود در جامعه ایفا می‌کند به این مطالبات دولت پاسخ می‌دهد. همچنین دولت به نمایندگی از جامعه نقش حامی و ناظر را برای دانشگاه بازی می‌کند، در‌ حالی‌که دانشگاه نتیجه این حمایت و نظارت را مستقیم و در طی مدت زمانی طولانی به جامعه و نه دولت ارائه می‌دهد. این ساختار خاص می‌طلبد که دانشگاه به‌مثابه‌ی دولتی در درون دولت باشد. بهتر است دولت با خودداری از مداخله در دانشگاه به آن احترام بگذارد و آن را در برابر دیگر مداخلات نیز محافظت نماید. دانشگاه وجدان آگاه یک دوران است. دانشگاه متشکل از گروهی از محققان و اندیشمندان جامعه است که مجبور نیستند مسئولیت سیاست جاری را بردوش کشند، دقیقاً به این دلیل که مسئولیت نامحدود بسط حقیقت برعهده‌ی آن‌هاست. سیاست نه به صورت کشمکش واقعی، بلکه به‌عنوان موضوعی پژوهشی، در دانشگاه نقش دارد. درحالی‌که کشمکش‌های سیاسی تهدیدی برای دانشگاه محسوب می‌شوند. این خود ایده‌ی دانشگاه است که بیش‌ترین آسیب را از این چالش‌ها می‌بیند. هیچ جایی در حوزه‌ی دانشگاه وجود ندارد که محل منازعات سیاسی و تبلیغات حزبی باشد. دانشگاه فقط محل جستجوی حقیقت است.

دانشگاه در ارتباط با دولت، باید از مانورهای سیاسی اجتناب کند، نه فقط به این دلیل که نسبت به آن بیگانه‌ است، بلکه به این دلیل که برای انسجامش خطرناک و مهلک‌ می‌باشد. دانشگاه دولت را با نیروی حقیقت، ونه با زور، کنترل می‌کند. دانشگاه باید با نظر مثبت نظارت دولتی را بپذیرد، اما تا زمانی که این نظارت با جستجوی حقیقت در تعارض نیفتد. اگر دولت از دانشگاه مطالبات نابجایی داشته باشد، دانشگاه وظیفه دارد موضع صریح بگیرد و بر مبنای اصول فکری خود با دولت مخالفت کند. چراکه دولت ایده‌ی خودش را در دانشگاهی می‌یابد که به آن امکان دهد اصول خود را بشناسد و برمبنای آن‌ها عمل کند.

دولت در ارتباط با دانشگاه، وظیفه‌ی نظارت بر آن را به دوش می‌کشد. کسانی که در دولت وظیفه‌ی نظارت بر دانشگاه را دارند باید به‌خوبی ذات و ایده‌ی آن را دریافته باشند. هدف از نظارت دولتی دقیقاً جلوگیری از انحرافاتی است که یک دانشگاه کاملاً مستقل در معرض آن‌ها قرار دارد. ترس از رقیب بیرونی و مغلوب شدن سبب می‌شود بدنه‌ی یک نهاد مستقل به محفلی انحصاری بدل شود. سعی کند از وضعیت متوسط‌الحال خود محافظت کند. بدین ترتیب رکود و پایین آمدن استانداردها پیش می‌اید. گزینش افراد تازه یا استادان تازه توسط اعضای فعلی باعث می‌شود فرد بهتری از کسانی که در حال کارند جذب نشوند و افرادی متوسط و میانه در حال کار باشند.

با این حال اگر علایق سیاسی دولت‌های مختلف مستقیماً در حیات دانشگاه دخالت کنند، آنگاه نظارت دولتی تهدیدی برای دانشگاه خواهد بود. این با ایده‌ی دانشگاه منافات دارد که دولت از دانشگاه انتظاری بیش از تربیت متخصص داشته باشد و بنابرین، این فاجعه‌ای برای یک جامعه است که دولت از دانشگاه بخواهد که مبلغ سیاسی‌اش باشد. دولتی که در امر تدریس و آموزش دخالت می‌کند، قطعاً به ایده‌ی دانشگاه تعدی خواهد کرد.

دولت وابستگی مستقیم به آموزش و پرورش دارد؛ زیرا به کارمندان، پزشکان، وزرا و مهندسان و غیره نیاز دارد اما فقط دانشگاه باید عهده‌دار تصمیم‌گیری در این مورد باشد که چنین افرادی چگونه باید آموزش ببینند، تا بهترین نتیجه‌ی ممکن حاصل شود. دولت باید صرفاً خود را به نظارت محدود کند. مخصوصاً نظارت بر حق انجام تحقیقات و تدریسی که تحت کنترل احزاب سیاسی یا اجبار ایدئولوژی‌های سیاسی، فلسفی و یا مذهبی نباشد. به عبارت دیگر، دولت باید حق آزادی آکادمیک را به رسمیت بشناسد و از آن در مقابل مداخلات حفاظت کند. آزادی آکادمیک نه‌تنها پژوهش و تفکر، بلکه تدریس را نیز شامل می‌شود. زیرا تفکر و پژوهش به چالش و ارتباطی نیاز دارند که به واسطه‌ی تدریس ایجاد می‌شود و در عوض تدریس به آزادی پژوهشگران و دانشمندان در سراسر جهان وابسته است. آن‌ها باید بتوانند آزادانه هر آنچه را می‌خواهند بگویند و بنویسند. به عبارت دیگر، آزادی آکادمیک به معنای آزادی دانشجو و استاد در انجام تحقیقاتشان به روش خویش و تدریس نتایج این تحقیقات است. البته اعضای هیئت علمی تنها همچون دیگر شهروندان از حق قانونی آزادی بیان برخوردارند. آن‌ها نمی‌توانند از دانشگاه انتظار داشته باشند که از آزادیشان وقتی در مقام شهروندان عادی سخن می‌گویند حمایت کند. آن‌ها فقط در مواردی مستحق این حمایت‌اند که به تخصصشان مربوط باشد.

درنهایت می‌توان گفت: شاید «همه‌ی دولت‌ها آن‌قدر به حقیقت علاقه ندارند که آزادی آکادمیک را مجاز بشمارند. دولتی که نگران مجرم بودن پایه‌ای خود در مبنا و عمل‌ش باشد، نمی‌تواند حقیقت را بخواهد. چنین دولتی دشمن دانشگاه است، هرچند وانمود به دوستی ‌کند، دوستی‌ای که برای تخریب دانشگاه کاراتر از دشمنی است» (یاسپرس، 1959، 85)

با توجه مباحثی که در بالا ارائه شد می‌توانیم مسائل مطرح پیرامون دانشگاه در فضای فکری و سیاسی امروز جامعه‌مان را بررسی کنیم. مباحثی چون تفکیک جنسیتی در دانشگاه‌ها، اسلامی کردن علوم انسانی، ایجاد فضایی آرام و به دور از تنش‌های سیاسی در دانشگاه‌ها، لزوم اجرای گزینش‌های فکری و عقیدتی در جذب هیئت‌های علمی و حذف رشته‌هایی چون فلسفه در مقطع کارشناسی و بسیاری مسائل دیگر. اما از آنجا که در این نوشته مجال پرداختن به همه‌ی این مباحث را نداریم به یکی از این مباحث که اهمیت زیادی دارد، می‌پردازیم و آن انتظارات سیاسی از دانشگاه برای تربیت مدیران و متخصصان متعهد و یا ایدئولوژیک برای تصدی مشاغل جامعه است. سیاست‌مدران احزاب مختلف موجود در فضای فکری و سیاسی جامعه‌مان از دانشگاه انتظار دارند به‌عنوان اصلی‌ترین متولی تربیت و آموزش جوانان جامعه؛ یعنی اصلی‌ترین نیروهایی که در آینده سکان هدایت سازمان‌ها و شرکت‌های دولتی و غیردولتی را برعهده خواهند گرفت، آن‌ها را با توجه به عقاید و تفکرات خاص هر یک از این احزاب تربیت کند. درواقع احزاب سیاسی مختلف از دانشگاه می‌خواهند مدیران و متخصصانی که خوانشی هماهنگ با خوانش آن‌ها از دین و تعهدی عملی به تفکرات و عقاید آن‌ها دارند، تربیت کنند و همچنین هر یک از این احزاب زمانی که قدرت را به چنگ می‌آورند از طریق وزرای خود و گماردن هم‌حزبی‌های خود در مناصب دانشگاهی تلاش می‌کنند این ایده را عملی کنند. با توجه به مباحثی که در این نوشته در باب ذات علم، ایده و کارکرد دانشگاه و رابطه‌ی دانشگاه با جامعه و دولت مطرح کردیم، این خواست سیاسی از دانشگاه را از سه منظر می‌توان مورد توجه قرار داد.

اولاً از منظر علم و پژوهش علمی؛ «علم، غایتی در خود است». ما با انگیزه‌ای که از خواست بنیادین خود به دانش داریم برای کسب علم تلاش می‌کنیم و دانش را برای خود دانش طلب می‌کنیم. خواست دانش، نیروی خود را از هیچ عامل بیرونی یا هدفی نمی‌گیرد. همچنین جهان خودبسنده‌ی علم، پیش‌فرض‌ها، روش‌ها و ویژگی‌های خاص خود را دارد که سبب می‌شود هیچ قید و بند یا فزونی و گستردگی‌ای که از عوالم بیرون از خودش، به او تحمیل می‌شود را نتواند بپذیرد. براین اساس می‌توانیم بگوییم علوم، عالمی ورای تقسیمات جغرافیایی و سیاسی، همچنین ورای تفاوت‌های مذهبی و فرهنگی دارند. علوم را نه براساس جغرافیا به علم شرقی یا غربی و نه براساس مذهب به علم مسیحی یا بودایی و... نمی‌توان محدود و مقید کرد. هر خواست ورای علمی که بخواهد پیش‌فرض‌ها، روش و نتایج علوم را تغییر دهد، محکوم به شکست است یا در نهایت نتایج حاصله، نتایجی غیرعلمی است که نمی‌توان آن‌ها را در حوزه‌ی علم قرار داد. علم با فلسفه یا سیاست مراوده دارد ولی این به معنای دست‌اندازی یا کنترل و جهت‌دهی در درون محدوه‌های علم نیست. پس از منظر علم و پژوهش علمی، خواست تربیت عالمان و دانشمندان متدین یا متعهد به عقاید و تفکرات سیاسی از حدود و توان علم بیرون است و علوم نمی‌توانند این وظیفه را برعهده بگیرند.

دوماً از منظر دانشگاه، دانشگاه سه وظیفه‌ی اساسی برعهده دارد: تحقیق، آموزش و تربیت فرهنگی. شاید در نگاه اول به نظر برسد که بتوان این خواست را در وظیفه‌ی سومی که دانشگاه برای تربیت دانشجویان خود برعهده دارد گنجانید!

دانشگاه همچون مجموعه‌ای از مدارس حرفه‌ای است که فارغ‌التحصیلان خود را برای مشاغل مختلف آماده می‌سازد، اما دانشگاه باید بنیانی دوگانه برای حرفه‌های مختلف فراهم سازد. هم باید تعهدی فزاینده در تمام طول زندگی به نگرش علمی را به دانشجویان خود تزریق کند و هم جست‌وجوی وحدت دانش را القا کند. هر دوی این‌ها برای حرفه‌های فکری، یعنی مبتنی بر درس و دانش، که مستلزم چیزی بیش از کاربرد روتین تکنیک‌های تخصصی هستند، ضروری‌اند. پزشکان، معلمان، مدیران، قضات، الهیات‌دانان و معماران هر کدام به شیوه‌ی خودشان به صورت حرفه‌ای با انسان و شرایط حیات بشری به‌منزله‌ی یک کل سروکار دارند و دانشگاه به‌عنوان متولی آماده‌سازی نیروی انسانی مورد نیاز این حرفه‌ها هم باید علم و تحقیق علمی مورد نیاز آن‌ها را به دانشجویانش تعلیم دهد و هم امکان کسب شناختی از وحدت علوم و بدست آوردن نگاهی کلی از جهان را برای آنان فراهم سازد؛ نگاهی کلی که بتواند قوای ادراکی دانشجویان را تقویت کند، گستره‌ی عظیم دانش را به آن‌ها نشان دهد و به اندیشیدنی متفکرانه و فلسفی وادارشان کند. این نگاه کلی درواقع دیدگاه فلسفی است. اما فلسفه‌ای که در علم و زندگی انسان در کار و عملکرد است، نه مجموعه‌ای از واژه‌پردازی‌های پیچیده. فلسفه‌ای که محرکی باشد برای پیشبرد پژوهش‌ها، ایده‌های متفکرانه‌ای که به تحقیقات و پژوهش‌های علمی کمک کند جهت خود را بیابند و معنایی که ارزش و غایت آن‌ها را برایشان روشن سازد. این نوع از تفکر و فلسفه که می‌تواند دانشمندان و پژوهشگران را برانگیزد و هدایت کند، همانی است که دانشگاه باید در کنار آموزش و تعلیم علوم، بر آن اساس دانشجویان را تربیت کند.

بر این اساس می‌توان با قطعیت  گفت که خواست تربیت دانشجویان متدین و متعهد بر اساس عقاید و تفکرات احزاب سیاسی نه تنها نمی‌تواند در ساختار علمی دانشگاه جایی داشته باشد، حتی در تضاد و تقابل بنیادی با کارکرد و اهداف دانشگاه قرار دارد. دانشگاه متولی تربیت فرهنگی دانشجویان است ولی نه هر تربیت فرهنگی‌ای، بلکه صرفاً تربیت فرهنگی‌ای که ازجهان علمی نشأت گرفته است؛ فرهنگی که دانشجویان را برای زندگی در حیاتی علمی و متفکرانه آماده می‌سازد. این فرهنگ علمی ارتباط بنیادینی با خود علم و پژوهش دارد و ماحصلی از حیات عالمان و اندیشمندان بزرگ جهان است، نه فرهنگی که بیرون از عالم علم بوده و بر آن بار شده باشد. این فرهنگ آشکارا با فرهنگ‌های قومی، دینی و ایدئولوژیک تفاوت دارد و دانشگاه حتی اگر خود نیز بخواهد نمی‌تواند این فرهنگ‌ها را جایگزین فرهنگ علمی کند. چراکه هم بیرون از محدوه‌های عالم علم هستند و هم با ایده‌ی دانشگاه در تقابل هستند.

سوماً از منظر ارتباط دانشگاه با دولت و جامعه؛ دانشگاه متولی آموزش و تربیت جوانان جامعه برای به عهده گرفتن امور کاری دولت و مشاغل خصوصی دیگر در جامعه است. دانشگاه باید نیروی انسانی مورد نیاز دولت و جامعه را به نحوی تربیت کند که بتوانند نیازها و اهداف جامعه را تأمین کنند. این وضعیت خاص و کارکرد حساس دانشگاه سبب می‌شود که هم جامعه و هم دولت از دانشگاه انتظار داشته باشند فرزندان جامعه و آینده‌سازان آن را هم از نظر علمی و پژوهشی به‌خوبی تربیت کند و هم از نظر فرهنگی و مذهبی. اما باید ببینیم آیا دانشگاه امکان و توان برعهده گرفتن این وظیفه را دارد یا نه؟

ایده‌ی دانشگاه جدید براساس ساختاری علمی بنیان نهاده شده است و دانشگاه با پشتوانه‌ی علمی و فکری‌ای که دارد صرفاً می‌تواند خدماتی که در حوزه‌ی امکانات و توانایی‌های خود است را به دانشجویانش ارائه دهد. دانشگاه به‌مثابه‌ی نهادی مستقل که مسئولیت جستجوی حقیقت از منظری علمی و فکری را برعهده دارد، باید کاملاً مستقل از دخالت دیگر ارکان جامعه که فعالیت‌هایشان بیرون از حوزه‌ی علم و تفکر است، باشد تا بتواند ایده‌های خود را به‌خوبی پیش برد. خواست‌های غیرعلمی و نابجا از دانشگاه صرفاً نتیجه‌ای منفی در پی خواهد داشت. همان‌طور که در سال‌های گذشته مشاهده کرده‌ایم، تحمیل این خواست‌ها سبب تربیت مدیران ایدئولوژیکی شد که فاصله‌ی بسیاری با استانداردهای علمی و پژوهشی داشتند و دانش و شناخت لازم برای پیشبرد اهداف نهادهای علمی و فکری‌ای که مسئولیتش را برعهده گرفته‌بودند را نداشتند.

در نهایت می‌توان گفت: اگر علایق سیاسی مستقیماً در حیات دانشگاه دخالت کنند، آنگاه نظارت دولتی تهدیدی برای دانشگاه خواهد بود. این با ایده‌ی دانشگاه منافات دارد که دولت از دانشگاه انتظاری بیش از تربیت متخصص داشته باشد. به عبارت دیگر، این فاجعه‌ای برای جامعه است که دولت از دانشگاه بخواهد که مبلغ سیاسی‌اش باشد. دولتی که در امر تدریس و آموزش دخالت می‌کند، قطعاً به ایده‌ی دانشگاه تعدی خواهد کرد و دانشگاهی با چنین شرایطی –همان‌طور که در سال‌های اخیر شاهد هستیم- از استانداردهای علمی و پژوهشی جهان بسیار عقب می‌ماند.  

منابع

چالمرز، آلن اف (1384). چیستی علم. ترجمه: دکتر سعید زیبا کلام. انتشارات سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها.

هیدگر، مارتین (1388). چه باشد آنچه خوانندش تفکر. ترجمه: سیاوش جمادی. انتشارات ققنوس.

Jaspers, karl (1959) , The idea of the University, translated by H. A. T. Reiche and H. F. Vanderschmid.