هنر، سیاست و انقلاب اطلاعاتی

  • پرینت
هنر، سیاست و انقلاب اطلاعاتی -
امتياز: 5.0 از 5 - رای دهندگان: 1 نفر
 
دکتر ناصر فکوهی
بررسی رابطه‌ی هنر و نظام سیاسی

آیا رابطه میان نظامهای نمادین و تکنولوژیک و نظامهای سیاسی، میان «هنر انقلاب اسلامی» و «جمهوری اسلامی» هم وجود دارد؟ نظام نمادین مطلوب جمهوری اسلامی چیست و در کدامیک از گونههای هنری-ادبی بیشتر نمایان شده است؟ و چرا هنر انقلاب به هویت مستقلی دست پیدا نکرده و در اکثر شاخههای هنری، از هنر پیش از انقلاب -به جز در وجوه سلبی- قابل بازشناسی نیست؟

برای آنکه بتوان به این پرسش پاسخ داد، باید این مسئله را مطرح کرد که انقلاب اسلامی هر چند به نظر آخرین انقلاب از نسل انقلاب های کلاسیک به شمار می آید، یعنی انقلاب های گسترده ای که کل یک نظام را در مدت زمانی کوتاه زیر و رو می کنند و به جای آن نظام دیگری را جانشین کرده و سپس وارد مرحله ی پساانقلابی می شوند (یعنی انقلابی از همان نوع انقلاب هایی که در کتاب کلاسیک «کالبد شکافی چهار انقلاب» بر آن ها تمرکز شده است) اما به نوعی می توان آن را نخستین انقلاب در دوران انقلاب اطلاعاتی نیز نام داد. زیرا هرچند انقلاب اسلامی در سال های پیش از انقلاب فناورانه شکل گرفته است، اما هم زمان با آن رشد کرد و به ویژه در دوران رشد شدید انقلاب اطلاعاتی وارد فرایند پساانقلابی خود شد. از این رو روابط و سازوکارهای انقلاب ایران را نمی توان نه از لحاظ اجتماعی و نه از لحاظ فرهنگی و به همین ترتیب در برساخته های دیگری چون هنر و ادبیات و اشکال بازنمایی تصویری و زبانی و غیره با انقلاب های کلاسیک یکی دانست. همین امروز ما شاهد درگیری شدیدی هستیم که میان نظام های تصویری-زبانی و نشان نگارانه (iconographic) از جمله نظام های رسانه ای بر سر قدرت هژمونیک سیاسی و روابط بی شمار آن با سایر فرایندهای اجتماعی در ایران وجود دارد. امروز می بینیم که کوچکترین خبر، حرکت، تصویر می تواند از انعکاسی غیرقابل تصور در سراسر جهان برخوردار باشد که البته در این امر بخش بزرگی را باید به سیاست های تصور شده و پیاده شده قدرت های سیاسی مربوط دانست، اما اگر این موضوع را کنار بگذاریم و خواسته باشیم بحث را در حوزه ی روابط هنر و سیاست پیش ببریم بخش بزرگی از ماجرا نیز به تغییرات گسترده ای مربوط می شود که نظام های اجتماعی با کالاهایی که با نظام های حسی در ارتباطند (کالاهای شنیداری، دیداری و...) پیدا کرده اند.

آقای دکتر فکوهی در مقدمهی کتاب «اسطورهشناسی سیاسی» به «وابستگی و تبعیت کامل نظامهای نمادین و تکنولوژیک به نظامهای سیاسی» اشاره کردهاند. همچنین در مقالهی «معماری و انقلاب» همان کتاب، با تأکید بر سهم خیال در هر انقلاب، به بررسی معماری و شهرسازی پس از انقلاب روسیه پرداخته و به‌طور ضمنی از امکان بررسی این رابطه در انقلاب ایران سخن گفتهاند؛ لذا پرسش از رابطهی میان «هنر انقلاب اسلامی» و «نظام جمهوری اسلامی» را با ایشان در میان گذاشتیم و ایشان به‌صورت مکتوب به سئوالات ما پاسخ دادند.

به این ترتیب می توان شاهد آن بود که بر خلاف انقلاب های کلاسیک که با تحول عظیم سیاسی که به وجود می آورند نظام های هنری و بهطور عام شناختی را نیز متحول کرده و مجموعه های جدیدی از فرایندهای هنری، ادبی و غیره می سازند که با خود آن ها انطباق دارند (برای مثال از انقلاب های بورژوازی سیاسی اواخر قرن هجده و نوزده، رومانتیسم ادبی و سپس سبک های هنری مدرن همین قرن و قرن بیستم بیرون می آید) در انقلاب اسلامی ایران، هنر نه تنها وابسته ای از نظم سیاسی بلکه وابسته ای از نظم اجتماعی است که خود وابسته ای از نظام های سیاسی-اقتصادی-فناورانه جدید در انقلاب اطلاعاتی به شمار می آیند. همان گونه که من بارها تأکید کرده ام، هیچ چیز پس از انقلاب اطلاعاتی به پیش از آن شباهت نخواهد داشت و این فرایند دائما در حال سرعت گرفتن است و در برابر آن ما دو گروه را داریم:

اکثریتی که یا نمیخواهند و یا نمیتوانند فرایندهای پیش روی خود را بپذیرند و بی شک ضربه ی شدیدی از این ناخواستن یا ناتوانستن خواهند دید، و

 گروهی که کمابیش به اهمیت ماجرا آگاه شده اند اما نیاز به زمان و یافتن ابزارهای بسیار پیچیده تر و عمیق تری برای دست یابی به راهحل هایی نسبی برای روبرو شدن با آنچه در پیش رویشان می گذرد هستند.

با توجه به آنچه گفتم اگر گزاره ی شما را بپذیریم که انقلاب نتوانسته است هنر یا هنرها و ادبیاتی با هویت خویش بسازد که به نظر من ساخته است اما نه به گونه ای که در انقلاب های کلاسیک با آن روبرو بوده ایم و این گزاره دیگر را که ما با گونه ای «بازگشت هنر» پیش از انقلاب روبروئیم که من با چنین صراحتی آن را نمی پذیریم بلکه معتقدم که بیشتر با نوعی بازتعریف و بازسازی آن ها به مثابه پدیده هایی جدید از این وجوه هنری-ادبی سروکار داریم تا بازتولید ساده و بی تغییر آن ها و اگر باز هم گزارهی شما را بپذیریم، باید بیش از هر چیز سخن و دیدگاه های خود را نسبی کنیم و از مطلق گرایی در این حوزه و در فرایندهایی که به دلیل انقلاب اطلاعاتی به شدت «فازی» شده اند بپرهیزیم وگرنه به هیچ چیز جز به گفتمان و زبانی عاری از عمق و سطحی نخواهیم رسید که با ابزارهای ایدئولوژیک زبان شناختی می تواند هر ادعایی بکند و طبعا این ادعاها هیچ تأثیری بر واقعیت در جریان بیرونی نخواهند گذاشت و هنگامی که «زور» به مثابه یک مقوله ی بیشک مؤثر بر «کنش» وارد عمل شود، تأثیر آن همواره نسبت معکوس با زمان استفاده از آن دارد مگر آنکه بهصورت پیوستاری بی پایان افزایش یابد و بدین ترتیب عمل تخریب «دیگری» ناسازگار را که هدفش بوده به عمل تخریب «خود» سازگار تبدیل کند.

برای اینکه بحثم را در همین راستا باز کنم تلاش می کنم بر همان دو گزاره تأکید کنم. در گزاره ی نخست به گمان من، ما شاهد زایش و گسترش هویتی مشخص و کاملا قابل مطالعه در هنر های انقلابی بوده ایم که بسیار شباهت به همین امر در انقلاب های کلاسیک دارند. هنر ایدئولوژیک، هنر متعهد به شعارها و اهداف انقلاب، هنر تحت تأثیر گفتمان سیاسی و در جهات آن و غیره از این جمله اند. اما باید گفت که ما در اینجا دیگر نمی توانسته ایم و نمی توانیم شاهد بروز یک نوع هنر و ادبیات و زیبا شناسی باشیم و چنین نیز نبوده است، زیرا جهان اطلاعاتی امکاناتی را ایجاد می کرده است که چنین هنری بتواند تا بی نهایت تفسیر و بازتفسیر شود. مثالی برای شما از سینمای جنگ بزنم که بیشتر از سایر هنرهای هویتی شناخته شده است، این سینما که در اغلب کشورهایی که حماسه و تراژدی بزرگی به نام جنگ را شناخته اند در دوران مدرن شاهدش بوده ایم (از سینمای جنگ آمریکا بگیرید تا شوروی سابق و غیره) ما تفسیرها و بازتولید هایی چنان متفاوت چه از لحاظ شکلی و چه از لحاظ محتوایی داشته ایم که نمی توان به سادگی از دلایل پدید آمدن آن ها گذشت. هر یک از این تفسیر ها و بازتولیدها شرایط اجتماعی-سیاسی-اقتصادی-فرهنگی خاص خود را داشته اند و باید بر آن ها مطالعه شود. و این کاری است که به ندرت و به زحمت در سال های اخیر کسی به سویش رفته است زیرا افراد ترجیح می دهند با مقولات ساده تقلیلدهنده ی ذهن، با سیاه و سفید کردن همه چیز، پاسخ های خود را پیش از مطرح کردن پرسش هایشان بیابند. بنابراین اصولا نیازی به تفکر نمی بینند و تفکر در قالب از پیش ساخته شده را بر هر چیز دیگری ترجیح می دهند.

اما نکته دوم؛ آنچه به نظر می رسد، بازتولید «هنر پیش از انقلاب» است. به نظر من، باید به مثابه بخشی از هویت همین جامعه جدید که از انقلاب برون آمده گذاشته شود. اتفاقا به گمان من دیدن هنرهای جدید «غیر سیاسی» یا «غیر ایدئولوژیک» به مثابه اشکال هنر پیش از انقلاب که در انقلاب های دیگر کلاسیک شاهد آن بوده ایم، نوعی عدم توانایی به درک جهان جدید است که بالاتر به آن اشاره کردم. جهانی که در آن هویت های چندگانه، متکثر، «فازی» و دائما تغییر شکل و محتوا دهنده هر روز بیشتر غالب می شوند. در چنین جهانی، هویت و اصولا زیستن هر انسانی بدل به نوعی اندیشه و به نوعی بیان سیاسی می گردد که بهصورت آگاهانه یا ناخودآگاهانه انجام میگیرد و به همین دلیل نیز به شدت هم قابل دستکاری است و هم خود دستکاری کننده. حال به این امر بیافزائید فرایندهای گسترده سیاسی و اقتصادی را که می توانند موقعیت های بالقوه را به موقعیت های بالفعل تبدیل کرده و با مهارتی که در دستکاری بر عناصر هنر و فرهنگ دارد، بازار خود را تا بی نهایت گسترش داده و بر این هنرها تا بی نهایت تأثیرگذاری کنند.

هم از این رو به نظر من، تقسیم هنر و ادبیات و کنش اجتماعی به دو حوزه ی ایدئولوژیک و غیر ایدئولوژیک، یا هژمونیک و غیرهژمونیک، تنها در قالب هایی روش شناختی روا هستند و در واقعیت بیرونی نه آنکه وجود نداشته باشند بلکه وجود آن ها بسیار بیشتر از آنچه تصور می کنیم سطحی هستند. در حالی که در لایه هایی اندکی درونی تر در فرایندهای اجتماعی با یکدیگر پیوند می خورند. مثالی پیش پا افتاده برای شما بیاورم. شبکه های ماهواره ای موسوم به «لس آنجلسی» که اغلب با انقلاب اسلامی مخالف هستند بهصورت سیستماتیک از سریال ها و فیلم های ساخت انقلاب استفاده می کنند. دلیل صرفا آن نیست که توان ساخت سریال یا فیلم ندارند، دلیل آن است که در نهایت از گروهی از روابط سطحی که بگذریم، نظام های اجتماعی درون جامعه روابطی پیچیده و پیوستاری ایجاد می کنند که بسیار فراتر از گفتمان های سیاسی می روند که در سطح و در عریانترین شکل، هر چند مؤثرترین شکل در کوتاه مدت یعنی خشونت، عمل می کنند.

با توجه به این نکات، به نظر من اندیشه ی عمیق و تحلیل اساسی بر چگونگی تحول هنر و اندیشه و اشکال نشان نگاری در دوران صد ساله ی اخیر در کشور ما می تواند بسیاری از عمیق ترین فرایندهای اجتماعی را به ما نشان دهد و ما را از سطحی نگری که نهایتی جز خودشیفتگی ایدئولوژی در یک جهت یا در جهت دیگر ندارد، باز دارد.     

بررسی نمونه های مختلف تاریخی نشان می دهد تحول در هنر مقدم بر تحول در نظام های سیاسی بوده است؛ به بیان دیگر شاید بتوان وابستگی نظامهای نمادین و نظام های سیاسی را به دو بخش «قبل از انقلاب سیاسی» و «بعد از انقلاب سیاسی» تقسیم کرد که قبل از انقلاب شاهد «تبعیت نظام سیاسی از نظام نمادین جدید» و پس از انقلاب شاهد «تبعیت نظام نمادین از نظام سیاسی» هستیم. آیا این تقسیمبندی را قبول دارید و اگر نه، تحول در هنر، پیش از وقوع انقلاب سیاسی را چگونه ارزیابی می نمایید؟

فکر می کنم تا اندازه زیادی پاسخ شما را در پرسش اول داده باشم. با این وجود لازم است در اینجا تکرار کنم و شاید بحث جدیدی را باز کنم که شکل و محتوای رابطه ی میان حوزه ی هنر و حوزه ی سیاسی (همچون اکثر قریب به اتفاق حوزه های دیگر) شکل «خطی» نیست، بلکه شکل «چرخه ای» و امروز ترجیح می دهم بگویم شکل «فازی» و یا حتی شکل «عددی» (دیجیتال) است. این منطق در بررسی مباحث و مسائل اجتماعی ابزاری سخت شکننده است زیرا از انسجام روش شناسانه و نظری قابل اعتنایی برخوردار نیست. ما هنوز در ابتدای یک انقلاب بزرگ فناورانه هستیم که سرعت ایجاد تغییراتی که در حال ایجاد در کل نظامهای اجتماعی و فرایندهای درونی آن است حتی با دوربینانه ترین تصورات ما نیز قابل مقایسه نبوده است. با این وجود گمان می کنم اگر منطق را در خطوط کلی اش بفهمیم می توانیم بسیاری از مسائل دیگر را نیز در رابطه میان هنر و سیاست درک کنیم.

منطق بهطور ساده شده (و طبعا قابل تفسیر و اشتباه در درک) آن است، روابط به گونه ای که ما تصور می‌کنیم و یا شاهد آن ها هستیم، نه وجود دارند و نه وجود ندارند. به عبارت دیگر هر تصویری می تواند همان اندازه حاوی واقعیت باشد و در ظرف زمانی ای به شدت متغیر، که ممکن است حاوی اشکال دستکاری کننده باشد و باز هم در ظروف متغیر زمانی و مکانی. در این حالت ما چاره ای جز آن نداریم که درک خود را از واقعیت به مثابه یک شکل و محتوای «روشن» و تمام شده، به درک نسبی از واقعیت به مثابه «چیزی» مبهم و دائما در حال تغییر، شکل بدهیم.

ما امروز در جهانی زندگی می کنیم که در آن دیگر «انحصار اطلاعات» حتی محرمانه ترین یا شخصی ترین اطلاعات معنایی ندارد، جهانی که نظام‌های شناختی دستکاری کننده انسان ها را واداشته اند خود به نخستین جاسوسان زندگی خصوصی و عمومی خود بدل شده و همه چیز، مطلقا همه چیز، را با «دیگران»ی که تصور می کنند می شناسند به «اشتراک» بگذارند. نگاهی به طراحی و ساختار درونی نرم افزارهای طبقه بندی کننده (گوگل و...)، نامه نگاری (یاهو، جی میل و...)، اشتراک کتاب و رسانه و نامه و اطلاعات ( تویتر، فیس بوک، ویکیلیکس و...) بیاندازیم، می بینیم که این ابزارها به همان اندازه به ما اطلاعات می دهند که ما را از اطلاعات محروم می کنند. همه ماجرا درآن است که تفاوت میان کسی که «هیچ چیز نمی داند» و کسی که آنقدر می داند که «به هیچ کارش نمی آید» تفاوتی گسستی نیست بلکه تفاوتی پیوستاری است. نظام های جدید فناورانه در واقع به همان اندازه به ما آزادی و احتمال بالقوه آگاهی می دهند که ما را اسیر سازوکارهای دستکاری کننده و کنترل کننده خود می کنند.

در چنین شرایطی باید بر این نکته تأکید کنم که همان گونه که نظام های اجتماعی امروز به شدت تغییرکرده و به شدت در حال تغییر با سرعتی بیشتر هستند، نظام های سیاسی نیز گریزی از تبعیت از چنین تغییراتی ندارند. به همین دلیل نیز روابط «چرخه ای»، «فازی» یا «عددی» شکل غالب رابطه بین این دو حوزه را تشکیل می دهد که بهصورت گسترده ای از کنترل کنشگران فردی و حتی جمعی خارج می شوند. اینکه چه کسی بر چه چیزی در آینده ای نزدیک در چشم انداز میان یا دراز مدت کنترل خواهد داشت و یا توانایی واقعی دستکاری کننده و قابل پیش بینی، چیزی نیست که بتوان از امروز آن را بیان کرد زیرا ذات شبکه بر خلاف اشکال دیگر تولید، انباشت، بازتولید و گردش مهارت ها و آگاهی ها و توانمندی ها، بر اساس عدم قطعیت قرار دارد و نه قطعیت. اما آنچه را شاید بتوان بهطور نسبی ادعا کرد این است که شکل و محتوای نظام های سیاسی آینده باید دست کم به همان اندازه پیچیدگی و توانایی درک و روبرو شدن با پیچیدگی های اجتماعی را داشته باشند، و تصور اداره ی جوامع انسانی کنونی با ابزراهای حتی دو دهه پیش می تواند به سرعت نظام های اجتماعی را از فرایندهای بازتولید خود به سوی فرایندهای تخریب خود پیش ببرد، بدون آنکه لزوما در چشم انداز این تخریب بدیلی (آلترناتیوی) وجود داشته باشد.