شینِ شیعه

  • پرینت
شینِ شیعه -
امتياز: 3.0 از 5 - رای دهندگان: 1 نفر
 
دکتر محمد حسین رجبی
سیر تطورات فکری شیعه از آغاز
اشــــاره اینکه آغاز «شیعه» کی و چگونه بوده است، هرچند برای شیعیان مسئله‌ی مبهم و پیچیده‌ای نیست، اما دیگران در مورد آن حرف‌ها زده‌اند ونظرها داده‌اند، در مورد این نظریات، فعلا قصد صحبت نداریم و مواریث تاریخی و غیرتاریخی خود را اندر این شروع، روشن و مبرهن می‌دانیم. اما هم این آغاز مهم است و هم تطورات فکری که از پی آن آغاز داشته‌ایم. با دکتر محمد حسین رجبی به گفتگو بنشینیم تا هم تذکری برای خودمان باشد و هم جوابی به آن دیگران! حوزه‌ی مطالعاتی دکتر رجبی تاریخ اسلام می‌باشد. با سریال مختارنامه و میزگردی که بعد از این سریال از سیمای جمهوری اسلامی پخش می‌شد، امروز نام و مطالعات ایشان برای ما شناخته‌تر شده است.

میخواهیم بدانیم تاریخ شیعه چه دورههای مهمی را پشتسر گذاشته و چه نقاط عطفی داشته است، در ابتدا از خاستگاه شیعه بفرمایید و اینکه از کی و چگونه به وجود آمد؟

شیعه در لغت به معنی پیرو و تابع است و زمان قابل توجهی گذشت تا اسم خاص و عَلَم پیروان اهل بیت‌(علیهم‌السلام) بشود. در گذشته پیروان هر شخص و یا طیف فکری را شیعه می‌گفتند، به عنوان نمونه حضرت امام حسین(علیه‌السلام) در روز عاشورا خطاب به دشمن می‏فرماید:«یا شیعه آل ابی‌سفیان»، ای پیروان خاندان ابوسفیان، در زیارت عاشورا می‏خوانیم که «لعن الله اشیاعهم»، خدا پیروان آن‏ها را لعنت کند، بنابراین شیعه لفظی عام بوده و زمان گذشته است تا منظور از شیعه، پیروان اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم‌السلام) بشود.

اولین‌بار که این واژه برای پیروان اهل بیت (علیهم السلام) به کار برده شده است، در دوران پیامبر (صل الله علیه و آله) است. پیامبر به امیرالمومنین(ع) فرمودند: «یا علی انت و شیعتک هم الفائزون»، «انت و شیعتک هم المفلحون» اما اینکه به طور رسمی تشیع به عنوان پیروی از امیرالمومنین(ع) در چه زمانه‌ایی پدید آمد، باید بگوییم فرق است بین شیعه‌ی سیاسی؛ و شیعه فکری، اعتقادی و فقهی.

شیعه‌ی سیاسی به کسانی اطلاق می‌شود که قائل بودند امیرالمومنین (ع) جانشین بلافصل پیامبر است. ایشان جز آن حضرت کسی را برای خلافت به رسمیت نشناختند؛ شیعه‌ی سیاسی بعد از جریان سقیفه پدید آمد؛ کسانی در دفاع از امیرالمومنین(ع) در خانه‌ی ‌آن حضرت تحصن کردند و گفتند که ما جز علی(ع) به کس دیگری برای خلافت رضا نخواهیم داد. چون خود امیرالمومنین (ع) بیعت نکرد، این‏ها هم به پیروی از حضرت با غاصبان بیعت نکردند. این‏ها فقط از نظر سیاسی با بقیه فرق داشتند، اما در احکام، شعائر دینی، در برداشت از اسلام تا مدت‏ها یکسان بودند.

زمانی که خلیفه‌ی دوم ترور شد، شورایی برای تعیین خلیفه‌ی سوم تشکیل شد. در آن شورا عبدالرحمن‌بن‌عوف، موقعیتی پیدا کرد که نقش محوری و تعیین‌کننده برای معرفی خلیفه جدید داشت، به امیر‌المومنین (ع) رو کرد و گفت آیا حاضری مطابق کتاب خدا، سنت پیامبر و روش و سیره‏ی شیخین خلیفه‌ی اول و دوم- عمل کنی، اگر عمل کنی من با شما به عنوان خلیفه‌ی سوم بیعت می‏کنم.

امیرالمومنین (ع) رای او را رد کرد و فرمود مطابق کتاب خدا و روش پیغمبر و اجتهاد خودم و نه به سیره و روش خلفای پیشین عمل خواهم کرد. بنابراین خلافت به ایشان نرسید؛ عثمان این شرایط را پذیرفت و خلیفه شد.

انکار و رد سیره‌ی شیخین و عدم التزام عمل امیرالمومنین (ع) به سیره‌ی آن‏ها باعث شد که شیعه‌ی اعتقادی، فکری و فقهی در آن هنگام متولد شود.

وقتی که امیرالمومنین(ع) فرمود من به سیره‌ی خلفای پیشین عمل نمی‏کنم، خط شیعه را از نظر اصول اعتقادی و فروع عملی از اکثریت سنی جدا کرد، البته هنوز اختلافات در اصول اعتقادی و فروع عملی خیلی ریشه‏ای نبود. مثلا سنی‏ها بنا به بدعت خلیفه‌ی دوم در نماز دست به سینه می‏گرفتند، شیعه‏ها این کار را نمی‏کردند، آن‏ها در اذان «حی علی خیر العمل» را حذف کرده بودند و چیزی اضافه کرده بودند که شیعیان این‏ها را قبول نداشتند.

تمایز فرقهی سنی و شیعه از کی حاصل شد؟ شیعه از چه زمانی به عنوان فرقهای متمایز از اهل تسنن جدا شد؟

زمان امام باقر(ع) و اوج آن دوران امام صادق(ع) است که شیعه کاملا از هر جهت با اکثریت سنی متمایز می‏شود، هم از نظر سیاسی و فکری و اعتقادی، هم از نظر فقهی. به این علت که اهل تسنن تا زمانی‌که اصحاب پیغمبر زنده بودند، خیال‏شان راحت بود که اصحاب پیغمبر را دیده‏اند و برداشت‏های این‏ها از اسلام همان برداشت پیغمبر است، اما در عصر امام باقر(ع) و امام صادق(ع) اصحاب، همه از دنیا رفته بودند و تابعین مانده بودند. به نقل‏قول‏های تابعین هم اعتماد کامل نبود، و چون دچار مشکلاتی شدند، در مسائل مستحدثه شروع به اجتهاد کردند. این اجتهادها بعضا بر مبانی‌ای استوار بود که از نظر امامان ما غلط بود، مثل قیاس و استحسان در مواقع غیر لازم. لذا امام صادق(ع) برای این‌که انحراف‌ها را مشخص کند و حقیقت قضیه را روشن کند، مکتب فقهی شیعه و مکتب کلامی شیعه را تبیین و مدون فرمود و شاگردان بزرگی را در عرصه‌ی علم کلام و فقه و حدیث پرورش داد. این است که مکتب فقهی شیعه به نام مقدس امام جعفر صادق(ع) شناخته می‏شود؛ یعنی فقه جعفری.

اولین‌بار که واژه‌ی شیعه برای پیروان اهل بیت (علیهم السلام) به کار برده شده است، در دوران پیامبر (ص) است. پیامبر(ص) به امیرالمومنین(ع) فرمودند: «یا علی انت و شیعتک هم الفائزون»، «انت و شیعتک هم المفلحون» اما اینکه به طور رسمی تشیع به عنوان پیروی از امیرالمومنین(ع) در چه زمانه‌ایی پدید آمد، باید بگوییم فرق است بین شیعه‌ی سیاسی؛ و شیعه فکری، اعتقادی و فقهی

تشیع به عنوان یک اندیشه چه ویژگیهای اساسی داشت که باعث امتیاز آن از اهل تسنن میشد؟

اندیشه‌ی شیعه به عنوان طرز تفکر و برداشت از اسلام، بر مبنای وحی و امامت استوار و قائل به معصومیت ائمه (علیهم‌السلام) است. شیعه معتقد است خداوند آن ذوات مقدس را به عنوان رهبران حقیقی دین تعیین کرده، علم کامل در اختیار آن‌هاست و آن بزرگواران تمام مسائل مستحدثه و مبتلابه جامعه‌ی اسلامی را به خوبی در هر زمانی می‌توانند پاسخ دهند.

اهل تسنن چون فقط پیغمبر(ص) را قبول داشتند، بعد از درگذشت آخرین اصحاب رسول خدا(ص) دچار مشکل شدند، لذا به اجتهادات شخصی و برداشت‌های بعضا غلط و اشتباه از دین افتادند؛ امامان ما خودشان را ملزم می‏دانستند به عنوان متولیان راستین دین آنان را نسبت به این اشتباهات آگاه بکنند.

آن ایام نفوذ افکار بیگانه، از ممالک مغلوب در عرصه‏های علمی و فلسفی فراهم شده بود، تفکراتی میان مسلمان‏ها پدیدآمده ورواج یافته بود که علمای سنی قادر نبودند با این افکار جدید هم‌آوردی کنند، و در برابر مبانی فلسفه حرفی برای گفتن داشته باشند. اینجا بود که امام صادق (ع) در این عرصه وارد شدند و با تبیین صحیح مباحث کلامی، شبهه‏هایی که پیش می‏آمد و اهل تسنن قادر به پاسخ دادنش نبودند را به خوبی پاسخ می‏دادند و بدین ترتیب شیعه را نیز غنا و هویت می‌بخشیدند.

 

مواجههی اصلی شیعه با اندیشههای بیگانه ظاهرا از زمان مأمون بوده است که افکار یونانی نیز وارد سرزمین اسلامی میشود؟

بله، زمان مأمون اوج این افکار بود و بیت‌الحکمه که به واقع دارالترجمه بود، در آن زمان تاسیس شد؛ البته منصور عباسی در این زمینه پیشقدم بوده و در زمان وی این افکار کم‌کم وارد شد. زمان هارون هم اتفاق افتاده است. به درخواست هارون امپراطور روم، بار بزرگی از کتاب‌های علمی را روانه‌ی دربار هارون کرد و دارالترجمه‏ای هم برای ترجمه آثار یونانی و هندی و ایرانی بوجود آورد. ما در لسان امام صادق (ع) اسم ارسطو را با تلفظ ارسطاطالیس داریم، این نشان می‌دهد که در عهد امام صادق (ع)، نام ارسطو به عنوان یک متفکر مطرح بوده است.

تدوین علم کلام و فقه و منابع اصلی از چه زمانی و به دنبال چه نیازهایی بوده است؟

از عصر امام صادق(ع) و امام کاظم (ع) می‌بینیم که بعضی از اصحاب بزرگوار ایشان شروع به نوشتن کتاب‌هایی بر مبنای تعالیم ائمه بزرگوار می‌کنند، بر مبنای احادیث امام صادق (ع) اصول 400 گانه - اربعه مئه- که 400 کتاب بوده استالبته کتاب‌های چند صد صفحه‌ای حجیمی نبوده است-نوشته شد، امام کاظم(ع) در نقاط مختلف عالم اسلام وکیل و نایب داشتند، و شیعیان با مراجعه به وکلا و نایبان امام، خلاء دسترسی به امام را پر می‌کردند. این روند در عهد امامان بعدی(علیهم‌السلام) تداوم یافت. در مقطع غیبت تا مدتی مشکلی نبود چون نائبان خاص امام زمان(عج) بودند و مشکلات و مسائل علما و مردم توسط نایبان خاص مکتوب و یا شفاهی از حضرت امام زمان (ارواحنا فداه) پرسیده می‌شد و پاسخ‌های لازم اخذ می‌گردید. تا مدتی بعد از غیبت صغری هم چندان مشکلی در کار نبود، علمای شیعه به مرور زمان، احساس کردند چون به امام معصوم دسترسی نیست، باید معارف شیعه تدوین بشود. لذا کتب اربعه‌ی شیعه بر مبنای همان اصول 400 گانه به اضافه‌ی مواردی که در اصول نبود، تحریر شد.

زمان امام باقر(ع) و اوج آن دوران امام صادق(ع) است که شیعه کاملا از هر جهت با اکثریت سنی متمایز می‏شود، هم از نظر سیاسی و فکری و اعتقادی، هم از نظر فقهی

با گذشت زمان و در عهد شیخ مفید و بالاخص شاگردانش سید مرتضی و شیخ طوسی، شیعه احساس کرد برخی مسائل پدید می‌آید که حکم آن دیگر در کتب اربعه هم نیست؛ لذا نیاز به اجتهاد در شیعه پدید آمد. از این به بعد اجتهاد در شیعه برمبنای علم اصول شکل می‌گیرد.

 

یعنی میتوان گفت این آغاز عقلگرایی بوده است؟

در مسائل اعتقادی که اصطلاحا فقه اکبر خوانده می‌شود، از آغاز، عقل مبنای فهم بوده است. و به دوران ظهور اسلام بر می‌گردد. اما در احکام شرعی تا وقتی که ما از امام معصوم حدیث داشتیم نیازی به ورود عقل و کاربرد آن برای استنباط احکام معنا نداشت چون وقتی ما از امام معصوم به صراحت و مستقیم یا با واسطه دستورالعمل داریم دیگر معنا ندارد که کسی بخواهد به اتکای عقل خودش مسائل را تبیین کند وحکم آن را بیان دارد. عقل موقعی به میدان می‌آید که از معصوم به عنوان سنت و از کتاب به عنوان قرآن چیزی در اختیار نباشد، آن‌جا مجتهد می‌تواند از عقل خودش استفاده کند و در مباحث فقهی با ادله، شواهد، قرائن، حکم‌های مشابه این‌ها، بتواند آن مسئله را حل بکند.

عقل‌گرایی در استنباط احکام شرعی کم‌کم از زمان شیخ مفید پدید ‌آمد و سید‌مرتضی و شیخ‌طوسی شاگردان ایشان گستره‌ی آن را وسعت بخشیدند. شیخ طوسی مکتبی را در اجتهاد و فقه شیعه پایه‏ریزی کرد. این مکتب به قدری محکم بود که تا 100 سال هیچ مجتهدی به خودش جرئت نمی‏داد فتوایی خلاف فتاوای شیخ طوسی بدهد، تا ابن ادریس حلی آمد و این سد را شکست و گفت او احترامش جای خود، مقام علمی‏اش جای خود اما حال، مسائلی پیش می‏آید که با اجتهادات شیخ طوسی قابل حل نیست. از آن به بعد دیگر باب اجتهاد کاملا باز شد و در مسائل فقهی تداوم پیدا کرد.

 

نقش حکومتها و حکومتی مثل آلبویه در زمان غیبت چه بوده است؟ و چقدر در بسترسازی حرکت علمی شیعیان نقش داشته است؟

پیش از به قدرت رسیدن آل‌بویه، دستگاه خلافت و علمای قشری اهل تسنن و اشعری مسلکان در عرصه‏های علمی فشار وارد می‌کردند و می‌گفتند در مسائل کلامی و اعتقادی هم شما حق ندارید به عقل خود استناد کنید، باید تنها مطابق حدیث پیش بروید.

هنگامیکه دولت آل بویه‌ی شیعی روی کار ‌آمد و خلفای عباسی را از قدرت برکنار کرد، شیعه ‌توانست نفسی بکشد و متفکران عامه هم از فشار اهل حدیث و اشعریان خلاصی یافتند. علم کلام شیعه در این عصر رشد می‌کند؛ شیخ مفید و شیخ طوسی در علم کلام آثار ارزشمندی را پدید آوردند و دیدگاه‌های شیعه را تبیین می‌نمایند. فلسفه‌ی اسلامی را عمدتا مربوط به شیعیان می‌دانند. بیرونی، ابن‌سینا و فارابی گفته شده که شیعه بوده‌اند. پیش از این ائمه‌ی اطهار (علیهم‌السلام) تشویق می‌کردند که در مسائل فکری و اعتقادی باید بر مبنای اصول عقلی پیش بروید و این ‌را ترویج می‌کردند. لذا در شیعه این ارزش فراگیر شده بود. به جرئت می‌توان گفت اگر آل‌بویه این فضا را فراهم نکرده بودند با آن تعصبی که اهل حدیث سنی در عالم اسلام داشتند اصلا جایی برای فلاسفه و متکلمان باقی نمی‌ماند که بخواهند حرفی بزنند و اظهار نظری بکنند. لذا بعدها که آل‌بویه رفتند و سلجوقی‌های سنی متعصب بر بخش عمده‌ی عالم اسلام حاکم شدند، خلافت را دوباره به همان جایگاه قبلی آن بر‏گردانند. دوباره برخورد شدید با فلاسفه و متکلمین پدید ‏آمد و عقل‌گرایان و خردگرایان به شدت منکوب شدند.

این وضعیت تا حمله‌ی مغول ادامه داشت. مغول‌ها هرچند با خودشان ویرانی و نابودی مظاهر تمدن و فاجعه‌های بزرگ به بار آوردند ولی هجوم آن‌ها یک حسن داشت و آن هم این بود که به سبب این‌که این‌ها دین و یا اعتقادات آن چنانی نداشتند و در آن تعصبی نشان نمی‌دادند، بعد از حاکمیت بر مناطق اسلامی نسبت به شیعه و سنی دیدگاهی علی‌السویه نشان دادند. مغولان خلافت را برانداختند و فشار مذهبی و تنگ نظری در مسائل علمی برداشته شد، شیعه دوباره توانست نفسی بکشد. البته مغول‌ها بویژه پس از مسلمان شدن یک نوع تساهل نسبت به مسائل علمی پیش گرفتند لذا جالب است که در ایران فلسفه دوباره پاگرفت. فیلسوفان نسبتا بزرگی، باز پدید آمدند. مثل صدرالدین دشتکی و ملاجلال‌الدین دوانی. از نقاط مختلف عالم اسلام برای بهره‌گیری از محضرایشان به آنان روی آوردند. آن زمان محوریت در مراکز حوزه‌های علمیه با فلسفه بود آن هم عمدتا در شیراز. شیراز مرکز علمی بزرگ اسلامی شده بود و از قلمرو عثمانی، شمال آفریقا و مناطق دیگر برای بهره‌گیری به آنجا روی‌می‌آوردند. در آن مناطق فلسفه ممنوع و اهل فلسفه تحت فشار بودند ولی در ایران این ممنوعیت وجود نداشت.

استرآبادی در مقطعی تفکر اخباری‌گری را طرح و ترویج کرد که مقارن با رنسانس و انقلاب صنعتی در غرب بود. فهم علل پیشرفت و جهش علمی در غرب، در فهم فلسفه‌ی غرب بود؛ حال آنکه در این سوی عالم، فلسفه‌ی اسلامی تخطئه شده بود. استرآبادی معتقد بود علم ریاضی جز در حد تشخیص قبله و اوقات نماز و مسائل ارث، تضییع عمر است. طبیعی است که یک عقب ماندگی عجیبی پدید بیاید

در فقه، اکثریت ایران هنوز سنی بود. در ایران حوزه‌ی علمیه‌ی شیعی برای تعلیم و تعلم فقه نبود، در عتبات عالیات عراق وجود داشت و در جبل عامل لبنان و هم چنین در بحرین. البته نه این جزیره بحرین امروز، بلکه سواحل شرقی عربستان، که امروز هم شیعه‌نشین هست.

دولت صفویه که روی کار آمد مذهب شیعه در ایران رسمیت پیدا کرد. صفویان می‌خواستند حکومت را بر مبنای فقه شیعه اداره کنند، حکومت باید حقوقی و قوانینی داشته باشد-گفتیم که فلسفه وجه غالب حوزه‌های علمی در ایران بود- با فلسفه که نمی‌توان قانون تعریف کرد و مملکت را اداره کرد. اتفاقا شاه اسماعیل یکی از فلاسفه شیعه را آورد، بعد شاه طهماسب هم آورد، اما دیدند که با فلسفه نمی‌شود مملکت را اداره کرد، فقیه لازم بود ولی فقیه برجسته‌ی شیعه در ایران وجود نداشت. لذا دست به دامان علمای شیعه‌ی جبل‌عامل شدند. با مهاجرت علمای شیعه به ایران، ابتدا در قزوین که مرکز حکومت صفویان بود، و سپس در اصفهان حوزه‌ی علمیه تشکیل شد. در اثر زحمات و فعالیت‌های علمای بزرگ مهاجر، نسلی از فقهاء و مجتهدان بزرگ شیعه مثل علامه مجلسی اول و دوم پدید آمدند. درکنار فقه شیعه فلسفه نیز رشد کرد. این طور نبود که اگر فقه رشد کرد فلسفه به قهقراء برود نه، فلسفه هم با قدرت هنوز در حوزه‌ها خودنمایی داشت. فلاسفه‌ی بزرگی مثل شیخ‌بهایی و میرداماد و میرفندرسکی و دیگران. بعد هم ملاصدرا مکتب نوینی را در فلسفه‌ی اسلامی پایه‌گذاری کرد. عقل‌گرایی در فقه هم گسترش یافت و حتی به افراط رفت. می‌خواهم این را بگویم که مجتهدان خیلی راحت به مبانی عقلی مراجعه می‌کردند. کار به جایی رسید که افراط عقل‌گرایی در اصول فقه و پرداختن به فلسفه، وجه غالب حوزه‌های علمی شیعه در ایران شد. این باعث شد که عده‌ای از علمای شیعه احساس خطر کنند که این عقل‌گرایی افراطی حدیث را به حاشیه می‌راند، لذا واکنش شدیدی علیه عقل‌گرایی درمعارف دینی پدید آمد که منجر به ظهور اخباری‌گری افراطی شد و ملامحمد امین استرآبادی مکتب اخباری را بوجود آورد.

 

ملا محمد در چه زمانی میزیست؟ لطفا مختصری از آثار و نظریات ایشان ذکر فرمایید؟

ملامحمد امین استرآبادی معاصر شاه عباس اول است. 1036سال وفات ملامحمد امین استرآبادی است و سال 1038 هم فوت شاه عباس. وی درحوزه‌های علمیه‌ی ایران به ویژه شیراز تحصیل کرد و از غلبه‌ی فلاسفه و اصولیین بر محافل علمی ایران و شیعه احساس خطر کرد. به حجاز رفت و چندین سال در مدینه و به ویژه مکه مکرمه که تحت نفوذ حنابله و اهل حدیث عامه بود زیست. استرآبادی ظاهرا تحت تاثیر اهل حدیث عامه نهایتا به این نتیجه رسید که اجتهاد و به کارگیری عقل در فهم معارف دینی اعم از فقه و کلام و اعتقادات، انحراف است و تنها راه رسیدن به حقیقت تمسک به احادیث معصومان (علیهم‌السلام) است که برای همه چیز تا روز قیامت این احادیث پاسخگوست.

ملامحمد امین استرآبادی کتابی به نام الفوائد المدینه دارد که رد فقهای اصولی است و به اصولیین به شدت حمله می‌کند و علم اصول را به کلی رد می‌کند و به علامه حلی و برخی دیگر از مجتهدان شدیدا حمله می‌کند. اجتهاد آنان را باطل می‌داند و آنان را به تمسخر و توهین هم می‌گیرد.

کتاب دیگری هم دارد به نام دانشنامه‌ی شاهی که به فارسی است، الفوائدالمدنیه عربی است، برخی به غلط فکر کرده‌اند که دانشنامه‌ی شاهی خلاصه فارسی شده‌ی فوائد مدنیه است، اصلا این‌گونه نیست ایشان در فوائد مدنیه، عقل‌گرایی در مسائل فقهی و علم اصول را به باد انتقاد گرفت و اجتهاد را باطل دانست و در دانشنامه‌ی شاهی عمدتا فلسفه را باطل دانسته و به شدت به فیلسوف مشهور ملاجلال‌الدین دوانی که مکتب وی در فلسفه مورد توجه عمده‌ی اهل فلسفه آن دوران بوده است، حمله می‌کند.

 

عقلگرایی و اخباریگری البته حتما برکاتی نیز داشته است، اما آسیبهای اینها برای تاریخ ما چه بوده است؟

تعادلی در هر دو طرف نبود. هم آن طرف در عقل‏گرایی افراط کرد و هم این طرف در حدیث‌گرایی، لذا مثلا ملامحمد امین استرآبادی کار را به جایی رساند که حتی در اصول دین می‌گفت که عقل، جایی ندارد؛ همان روایات کفایت می‌کند. حتی می‌گفتند فهم قرآن هم بدون روایات ناممکن است. اخباریان می‌گفتند فقط «راسخون فی العلم» قرآن را می‌فهمند، ما به قرآن تا آن حد می‌توانیم مراجعه بکنیم که ائمه آن را تفسیر و تبیین کرده‌اند. لذا اصل و اساس همه چیز را حدیث گذاشتند و بعد علوم دقیقه و علوم تجربی را از حوزه‌ها راندند.

مجلسی اول اخباری و مرید سخت ملامحمد امین استرآبادی است، ایشان می‌گوید: در آن زمان اگر همه‌ی اصفهان را که مرکز علمی بزرگ شیعه بود، می‌گشتید یک کتاب حدیثی پیدا نمی‌شد، ولی به برکت کاری که ملامحمد امین کرد، بحمدالله به وفور کتب حدیث در اصفهان پیدا می‌شود.

بعد استاد کل وحید بهبهانی که متوفی 1205 است، با تلاش فراوان توانست اخباری‌گری را به حاشیه براند و مکتب اجتهاد و فقه استدلالی را دوباره در حوزه‌های دینی زنده ‌کند.

تا پیش از سلطه‌ی اخباریان، همه‌ی علوم از حوزه‌های علمیه سرچشمه می‌‌گرفت حتی طب، نجوم و ریاضیات هم در حوزه‌های علمیه بود، وقتی اخباری‌ها آمدند همه این علوم را از حوزه‌ها راندند. دیگر فیلسوفی را نمی‌دیدید که مثل شیخ‌بهایی مهندس هم باشد، منجم هم باشد، این‌ها از علوم حوزوی خارج شد و ما دائم به قهقرا رفتیم و این علوم، دیگر متولی نداشت.

استرآبادی در مقطعی تفکر اخباری‌گری را طرح و ترویج کرد که مقارن با رنسانس و انقلاب صنعتی در غرب بود. فهم علل پیشرفت و جهش علمی در غرب، در فهم فلسفه‌ی غرب بود؛ حال آنکه در این سوی عالم، فلسفه‌ی اسلامی تخطئه شده بود. استرآبادی معتقد بود علم ریاضی جز در حد تشخیص قبله و اوقات نماز و مسائل ارث، تضییع عمر است. طبیعی است که یک عقب ماندگی عجیبی پدید بیاید. این وضعیت بود تا دارالفنونی که امیرکبیر ایجاد کرد و می‌خواست آن علوم تجربی و دقیقه را از غربی‌ها بگیرد و در اینجا تدریس کند که او هم به آن سرنوشت دچار شد.

در رهنمودهایی به شیعه تاکید شده بود که عقل‌را به کار گیرند و تفکر کنند. قبلا اشاره کردیم که مذهب شیعه در دوره‌ی صفویه رسمیت پیدا کرد، پیش از صفویه فلسفه‌در ایران هنوز سو سو می‌زد و خلاف جاهای دیگر، از بین نرفته بود، با ظهور دولت صفوی، فلسفه یک‌باره رشد و کمال پیدا کرد. در کشور شیعی ایران و حوزه‌های علمیه‌ی آن، اگر نگوییم فلسفه جایگاهی برتر، حداقل جایگاهی در عرض فقه پیدا کرد. آن زمان در فقه هم، آن قدر که به علم اصول توجه می‌شد، به احادیث عنایتی نبود. لذا این عوامل، واکنش منفی شدیدی در پی داشت و آن پیدایش اخباری‌گری بود و سرانجام اخباری‌گری هم حاکم شد.

حاکمیت تفکر ملامحمد امین باعث شد که ما دیگر فقیه برجسته‌ای به آن صورت نداشته باشیم که بتواند اجتهاد کند و نوآوری داشته باشد و بحث تازه‌ای در فقه مطرح بکند، فیلسوف‌ها هم دیگر به حاشیه رفتند.

 

اخباریگری تا کی ادامه پیدا کرد؟

تا زمان استاد کل، محمد باقر اصفهانی معروف به وحید بهبهانی است. ایشان آمد و آن طرز تفکر را به کلی، از حاکمیت بر محافل علمی برانداخت و مکتب اجتهاد، احیا شد. دوباره فلسفه رشد پیدا کرد، با این تفاوت که دیگر علوم دقیقه و علوم تجربی از حوزه‌های علمیه کنار رفت و دامنه‌ی تعلیم و تعلم علوم و فنون محدود گردید.

یعنی در حوزه‌ها اصل بر فقه و اصول است و مقداری هم فلسفه، علوم دیگری در حوزه‌ها تدریس نمی‌شود. هرچند بعدها هم فلسفه‌دان زیاد داریم اما فیلسوفی که مکتبی را عرضه کرده باشد و طرز تفکر نویی را مطرح نموده باشد نداریم. این نشان می‌دهد که آثار اخباری‌گری هنوز ادامه دارد.

شهید مطهری قریب به این مضمون می‌گوید که هنوز هم می‌‌بینیم، روح اخباری‌گری به نوعی در حوزه‌های ما حتی در مکتب اجتهاد هم حاکم است و علما به خودشان جرئت نمی‌دهند که اجتهاد پویایی داشته باشند.

 

تشکر از فرصتی که در اختیار ما نهادید.