روش در گذر زمان

  • پرینت
 
دکتر احمد محمدپور
درباره روش و بسترهای اجتماعی و معرفتی طرح آن
اشــــاره دانستن این نکته که روش از کی و تحت چه شرایطی به عنوان یک مسئله مهم مطرح می‌شود، روشن کننده بسیاری مسائل و مبهمات در باب علم جدید خواهد بود. و اساسا از آن جایی که برخی معتقدند علم جدید بر پایه و محور روش شکل گرفته است، مدعای فوق مبرهن‌تر می‌نماید. این گفته که طبقه‌بندی و تقسیم‌بندی علوم نیز بر محور روش صورت گرفته است اهمیت آن و دانستن خاستگاه آن را مضاعف می‌نماید. از جمله کسانی که در این دیار پارسی زبان دغدغه‌ای مضاعف در باب این موضوع داشته است، دکتر احمد محمدپور، استاد جامعه‌شناسی و عضو هیئت علمی دانشگاه بوعلی همدان می‌باشد. از وی تاکنون چهار اثر مهم در حوزه روش شناسی به چاپ رسیده است که عبارتند از: روش در روش: درباره‏ی ساخت معرفت در علوم‏انسانی، ضد روش 1: منطق و طرح در روش‏شناسی کیفی، فرا روش: بنیان‏های فلسفی و عملی روش تحقیق ترکیبی در علوم‏اجتماعی و رفتاری، ضد روش 2: مراحل و رویه‏های عملی در روش‏شناسی کیفی.

از چه زمانی و تحت چه شرایط اجتماعی بحث از روش مهم می‌شود؟

بحث از روش در معنای متافیزیکی آن را باید در دورترین زمان‏ها جست؛ منظورم فراتر از یونان باستان است؛ درست است بنا به مستندات تاریخی یا فلسفی عموما بحث در باب روش یا مثلا نظریه را همواره به متفکران یونان باستان ارجاع می‏دهیم، اما به‏واقع تاریخ تفکر بشری بیش از تاریخ یونان باستان است. به‏علاوه، این بحث تنها به آن ها ارجاع نمی‏شود؛ نگاهی به تاریخ تمدن بیانگر آن است که روش چونان دغدغه‏ای متافیزیکی و البته عملی همواره در کانون توجه بوده است. از این نظر، تاریخی برای تولد روش نداریم. با این‏حال، به‏طور معمول نگاه دیالکتیک سقراط، رویکرد مُثُل افلاطون و روش استقرایی ارسطو را در این میان می‏توان نقطه‏ شروع دانست. البته نمی‏توان از دوره‏ی پیشاسقراطی اغماض کرد، از قبیل تالس، هراکلیتوس، پارمنیدس و دیگران که به‏ندرت مورد توجه جدی قرار گرفته‏اند. در دوره‏ی قرون وسطی نیز بحث روش ـ البته با چند ویژگی ـ هم‌چنان استمرار داشت. نخست، مرگ معرفت‏شناسی است که بنا به شمول کتاب مقدس و ادغام تفکر مسیحی در حکومت‏مندی نه‏تنها به مرگ روش‏شناسی منجر شد، بلکه دامنه‏ی روش نیز با تحدید معنای آن در خدمت قرائت‏های مسیحی از انجیل قرار گرفت. دوم آن‌که روش در معنای تأویلی آن گسترش یافت؛ در این‌جا تحلیل متن است که بر تحلیل جهان اجتماعی و طبیعی مستولی می‏گردد. هر‌چند شیوه‏‏های تحلیلی افلاطونی و ارسطویی مورد استفاده بودند، اما در خدمت تفسیرهای خاص از جهان یا بهتر است بگوییم نظام مسیحیت آن زمان، آن‏ هم در قالب اسکولاستیسم قرار داشتند. با ظهور رنسانس و زمینی ‏شدن الهیات، این بار روش در شکل مدرن و امروزین آن تجدید حیات پیدا کرد. نخست روش در معنای علوم‏طبیعی، یعنی ابزاری برای کشف، پیش‏بینی و کنترل بر طبیعت. روشن‌گری در کل معنای آن؛ منظورم از معنای فلسفی تا فنی آن در قلمرو علوم‏طبیعی است. این روش علوم‏طبیعی بود که کلیسا را زمین‏گیر کرد و مفهوم لوگوس را که صدها سال بود به ده‏ها معنا تفسیر می‏شد یکسره عملی ساخت و به تجلی در آورد. روش و عقل در نوعی ادغام بنیادین منشأ تغییر و تحولاتی شدند که جامعه‏ی امروزین را در سطح جهان پدید آوردند. سپس این روش از اواخر قرن نوزدهم در علوم‏انسانی نیز در قالب اثباتی مجسم شد. این نگاه به روش در علوم‏اجتماعی نخست توسط کنت در کتاب چندجلدی نظام فلسفه‏ی اثباتی مستدل شد. از آن ‏زمان تا دهه‏ی 1970 گرچه ضدجریان‏هایی وجود داشته‌اند، اما هم‌چنان این اثبات‏گرایی است که در مسند امور است؛ سپس ضدجریان‏های تفسیری، انتقادی، پراگماتیسم، پست‏مدرنیسم و در نهایت نوپراگماتیست با انشعابات نظری متعدد سربرآوردند.

روش و عقل در نوعی ادغام بنیادین منشأ تغییر و تحولاتی شدند که جامعه‏ی امروزین را در سطح جهان پدید آوردند  سپس این روش از اواخر قرن نوزدهم در علوم‏انسانی نیز در قالب اثباتی مجسم شد

  این تحولات جدید چه بودند؟

این تحولات یا ضدجریان‏های اثباتی اصولا جدید نیستند؛ یعنی ریشه‏های هر یک را می‏توان به تاریخ طولانی تولد فلسفه یا دست‏کم به دوره‏ی روشن‌گری بازگرداند. با این‏حال، هرکدام خاستگاه ویژه‏ای دارد؛ برخی از این روندها از دل مدل اثبات‏گرایانه‏ی علم برآمدند. برای مثال می‏توان به اثبات‏گرایان منطقی از قبیل کارناپ، همپل، نوراث، شلیک، ویتگنشتاین و مانند آن ها اشاره کرد. در علوم‏طبیعی نیز می‏توان از هایزنبرگ و طرح نظریه‏ی عدم قطعیت ایشان صحبت کرد. برخی روندها مانند فمینیسم از دوران روشن‌گری به‏تدریج ظهور یافته بودند، اما با پیدایش و رشد نظریه‏ی مارکسیستی نشو و نمای بیشتری یافتند. روش تأویلی و تفسیری نیز که از دوران قرون وسطی ـ اما برای تفسیر کتاب مقدس ـ وجود داشت، به‌تدریج و با تلاش‏های فراوان دیلتای، شلایرماخر، وبر، ریکور و دیگران وارد حوزه‏ی علوم‏انسانی در شکل امروزین آن شد. هم‌چنین می‏توان از روش‏های انتقادی متاثر از مارکس و مارکسیست‏های بعدی صحبت کرد. روند دیگر مربوط است به پست‏مدرن‏ها، که خود را متأثر از نیچه می‏دانند. با این‏حال، دیدگاه آن ها در قیاس با دیدگاه‏های نیچه بسیار سطحی به‏نظر می‏رسد. پراگماتیست‏ها نیز که از جنگ‏های متافیزیکی بین رویکردها و روش‏ها خسته شده بودند، راه خود را رفتند. حقیقت به مثابه‏ی فایده و برعکس مهم‌ترین گزاره‏‏ی پراگماتیستی است که در چند دهه‏ی اخیر نوپراگماتیست‏ها و مخصوصا رورتی آن را بسط داده‌اند و اصلاح کرده‏اند. جریانات روش‏شناختی فراوان‏اند؛ چه هنوز از طیف وسیع برخی از آن ها و نحله‏های آن ها صحبت نکرده‏ایم؛ منظورم پدیدارشناسی و انواع آن است یا روش‏های پسااستعمارانه که از روش‏های تاریخی ـ تطبیقی و گاه انتقادی استفاده می‏کنند. می‏توانم بگویم که دنیای روش‏ها به اندازه‏ی دنیای رویکردها و نظریه‏ها پیچیده است. در واقع بحث از آن ها به گفتگوهایی بس طولانی نیاز دارد. بعضی از آن ها مانند روش‏های بنیامین، سعید، فوکو، آگامبن، بادیو و ژیژک بسیار جالب‏توجه و کم‏نظیر هستند. 

 

  اگر بخواهید دست‌کم در تاریخ معاصر روش نه تاریخ کلاسیک، بر چند متفکر یا روش‏شناس انگشت بگذارید که امروزه انشعابات روشی مهمی را بر جای گذاشته‏اند، کدام‏ها را مطرح می‏کنید؟

پاسخ به این سوال احتیاط و انصاف زیادی می‏طلبد. با توجه به حوزه‏های علاقه‏ی خودم می‏توانم در دوره‏ی معاصر از پوپر، ویتگنشتاین، هوسرل، هایدگر، فروید، مارکس، نیچه، فوکو و رورتی نام ببرم. البته می‏توان در دوره‏ی متاخرتر از آگامبن، بادیو و ژیژک نیز نام برد. این افراد گرچه متفکر یا فیلسوف‏اند، اما هر کدام از نظام روش‏شناختی خاصی برخوردارند. منظورم روش در معنای وسیع آن است نه روش‏های کمی، کیفی یا ترکیبی. این تقسیم‏بندی‏ها، صوری‏ترین امور در حوزه‏ی دانش هستند. حتی گاه از نظر من به فنون قابل تقلیل‏اند. ایراد کار ما اکثرا در این است که از روش‏های متعارف انتظار تولید جهان‏بینی داریم، حال آن‌که عکس این درست است. از دید من، هر محقق یا روش‏شناسی ناگزیر از مطالعه‏ی تاریخ فلسفه و مخصوصا برخی فیلسوفان موثر است تا روش را در عمق آن درک کند، نه در سطح فنون و امور لجستیکی آن. البته نمی‏توان از برخی دیگر نیز اغماض کرد که روش را در شکل خاص آن درک کرده‏اند. در این‌جا می‏توان به بزرگانی چون داستایوفسکی، بکت، پروست، کوندرا و امثال آن اشاره کرد که ایده‏های روشی غامضی را در کارهای خود پرورش داده‏اند. برای مثال، داستایوفسکی الهام‏بخش مکاتبی چون اگزیستانسیالیسم است که تفسیر ویژه‏ای از روش را توسعه داده که از بین دیگر نظام‏های فلسفی غرب بیشتر از همه به انسان نزدیک‌تر است؛ البته در این خصوص پدیدارشناسی نیز در مرتبه‏ی دوم قرار دارد.

در علوم‏انسانی روش روزبهروز تحلیل می‏رود و ناپدید می‏شود  در بسیاری موارد روش با یک سری ابزارها یا سیاست‏های کنترل توده‏ها جابهجا شده و به سطح مدیریت زندگی روزمره تنزل کرده است

  شما به افراد متعددی اشاره کردید، می‏توانید سهم هر یک را به اختصار در تولید روش بیان کنید؟

سهم هر کدام را نمی‏توان به سادگی روشن ساخت. هر کدام دربردارنده‏ی یک نظام روشی و نظری وسیع و بسیار پیچیده‏اند. اما برای مثال نقش پوپر در واژگون‏سازی روش‏شناسی اثباتی، سهم ویتگنشتاین در نقد زبان‏شناختی به معرفت به‏طور عام، نگاه پدیدارشناختی هوسرل به جهان، آناتومی ذهن و آگاهی فروید، تبارشناسی معرفت و اخلاق نیچه، رویکرد فراانتقادی و تاریخی مارکس، روش چونان بودن ـ در ـ جهانِ هایدگر، تبارشناسی و باستان‏شناسی دانش فوکو و نیز ضدبنیادگرایی و ضدبازنمایی‏گرایی رورتی هر یک حامل اشارت‏های فلسفی پیچیده هستند. هم‌چنین نظریه‏ی مجموعه‏های بادیو و پیدایش معرفت در وضعیت استثناییِ آگامبن هم خود قصه‏ای جداگانه و البته مهم است. به‏هرحال در این خصوص نمی‏توان به‌راحتی قضاوت کرد و حق همه‏ را ادا کرد. 

 

  با این‌که شما در اصل جامعه‏شناس هستید و در این خصوص آثاری تألیف کرده‏اید، اما ظاهرا چندان به تولید روش در این حوزه علاقه ندارید.

خیر، علاقه دارم؛ اما واقعیت آن است که جامعه‏شناسی امروزین چه در سطح کشور و چه در سطح جهان به سمت حرفه‏ای‏شدن حرکت می‏کند. تقریبا می‏توان گفت در طول چند دهه‏ی اخیر جامعه‏شناسی بسیار ابزارگونه شده است. البته هنوز بزرگان بسیاری در حوزه‏ی نظریه و روش هستند. با این‏حال به‏نظرم امروزه جامعه‏شناسی بیشتر مسئله‏سازی می‏کند تا حل مسئله؛ این نوع جامعه‏شناسی درگیر مسائل بسیار عادی و روزانه شده است و چندان عمق فلسفی ندارد. برای مثال، گیدنز، کالینز یا هابرماس از متفکران بسیار اثرگذار هستند، اما چندان متعهد به شناخت جامعه و حل مسائل نبوده‌ یا نیستند. شاید این از تفاوت رشته‏ای ناشی شود، اما در هر حال جریان اصلی جامعه‏شناسان تحقیق‏گرا چندان چنگی به دل نمی‏زند؛ درست مانند شنای در عمق کم در نظرم می‏آیند. جریانات فلسفی که پیشتر عرض کردم، بسیار عمیق و الهام‏بخش بوده‌اند؛ با این‏حال جامعه‏شناسان کنونی بسیار حرفه‏ای‏تر عمل می‏کنند. 

 

  ظاهرا شما فکر می‏کنید که باید جامعه‏شناس، فیلسوف هم باشد؟ آیا چنین است؟

خیر نه این‌قدر سرراست! منظور من آن است که یک محقق یا جامعه‏شناس باید در هر حال به اصول انسانی تفکر پایبند باشد. حرفه‏ای عمل نکند؛ اخلاق و تعهد انسانی را تا حد ممکن در زندگی حرفه‏ای و علمی خود در نظر گیرد. این روند نه تنها در کشور ما بلکه در سطح جهان نگران‏کننده است.

 

  نسبت و رابطه‌ی علم جدید و روش چیست؟

روش ابزاری است در دست علم؛ اعم از کلاسیک یا مدرن. بنابراین علومی در مسیر شتابان پیشرفت قرار دارند که با روش‏های منظم‏تر یا بهتر است بگوییم با ابژه‏های مشخص‏تر سروکار دارند. این‌جا نیز ارتباط بین روش و علم در معنای طبیعی آن در مقایسه با علوم‏انسانی مسلما بسیار زیاد است. در علوم‏انسانی ـ که بحث ما بیشتر در مورد آن است ـ روش روزبه‌روز تحلیل می‏رود و ناپدید می‏شود! در بسیاری موارد روش با یک سری ابزارها یا سیاست‏های کنترل توده‏ها جابه‌جا شده و به سطح مدیریت زندگی روزمره تنزل کرده است. مثلا در حوزه‏ی سیاست‏های جهانی من فکر می‏کنم سیاست روزبه‌روز سیاست‏زدایی می‏شود؛ در بسیاری موارد تحلیل‏های شعور عامه بر تحلیل‏های علمی سیاسی پیشی می‏گیرند. می‏توان از پایان عقل، پایان سیاست و پایان روش صحبت کرد. منظورم آن است که در حال روش‏زدایی از حوزه‏ی زندگی و علوم‏انسانی هستیم.

رمان  شعر و ادبیات می‏تواند بهتر از روش‏شناسی‏های تکنیکی کنونی پرده از ساحت‏های فراموش‏شده‏ی بشر بردارد  رمان‏هایی چون رمان‏های داستایوفسکی  کوندرا  اونامونو  بکت  پروست و نظایر آن  یا اشعار و سروده‏هایی که انسان را در ضمن پرسش و استیضاح از خود به وجد نیز می‏آورد  از این موارد در ادبیات خودمان نیز کم نداریم

  فوکو در کتاب نظم اشیاء، توجه به فرایند تفکر و تولید معرفت را ویژگی دوران مدرن دانسته و معتقد است که در این دوران و بعد از دکارت است که سوژه به خودش توجه می‌کند و معرفت‌شناسی زاییده می‌شود و بیان می‌دارد که هرچند در یونان نیز تفکر وجود داشته است ولی سوژه به این‌که این سوژه است که تفکر می‌کند، توجه نداشته است. تا چه حد این تحلیل فوکو از تولد معرفت‌شناسی را می‌توان به امکان تولد روش‌شناسی تعمیم داد؟

سوال بسیار به‌جایی است. باید بگویم چندان با این گزاره موافق نیستم. شک ندارم که فوکو یکی از دوران‏سازترین متفکران در علوم‏انسانی و روش است. نوآوری‏های وی را حتی می‏توان هم‏سنگ با نیچه، مارکس، فروید و حتی کانت دانست. از حیث عمق نظری و از حیث تفکری فرزند زمانه‏ی خود است و به چیزی فراتر از واقع‏گرایی سطحی موجود در اکثر نظریه‏ها و روش‏های متعارف می‏اندیشد. هر جا انسان هست، قدرت هست، تفکر هست و خلاصه فرهنگ در معنای عام آن. در یونان باستان نیز انسان‏ها یا مثلا سوژه‏ها تفکر کرده‏اند و درباره‏ی خود اندیشیده‏اند؛ حتی به مثابه‏ی سوژه. مگر این‌که گونه‏ی انسانی آن دوره به لحاظ تکاملی یا نوع چیز دیگری بوده باشد. نگاه مردم‏شناسی به این قضیه چیز دیگری به ما می‏گوید. انسان‏ها به حکم انسان‏بودن به قول هایدگر، نمی‏توانند خود را بازاندیشی نکنند. من فکر می‏کنم انسان همواره خود را چونان سوژه در نظر داشته و خواهد داشت. البته این به معنای آن نیست که همه‏ی انسان‏ها می‏دانند که می‏اندیشند یا بر اندیشیدن خود آگاه‏اند. مسلما در برساخت جامعه و تاریخ و در مرتبه‏ی بعدی نظام‏های معرفت، همه‏ی سوژه‏های انسانی درگیر نبود‏ه‏اند و سهم یکسانی ندارند. اگر سهم یکسانی داشتند نسبت به سرنوشت تاریخی خود این‏چنین بی‏توجه، یا دست‏کم، کم‏توجه نبودند. نکته یا پاشنه آشیل فوکو دقیقا در همین جاست؛ یعنی اکثر متفکران از مونتسکیو تا دکارت و تا فوکو وقتی مفهوم روح کلی، کوگیتو یا سوژه را در نظر می‏آورند، فرض را بر مفهوم احد یا امر واحد می‏گذارند؛ گویی انسان‏ها همه به‏شکل یکنواخت می‏اندیشند و همه را می‏توان در یک ظرف قرار داد؛ حال آن‌که چنین نیست. نگاه جامعه‏شناختی/ مردم‏شناختی به ما کمک می‏کند که تاریخ تولید معرفت را نه انباشتی(فلسفه کلاسیک) یا گسسته(فوکو و امثال فوکو)، بلکه سرشار از تنوعات، ناهماهنگی‏ها و پیچ‏وخم‏ها در هر لحظه و در تمام لحظه‏ها ببینیم؛ چه در طول، چه در عرض و چه در پیچیدگی تاریخ. مباحث فوکو البته کم‏نظیرند. دیدگاه‏های ایشان درباره‏ی تبارشناسی و باستان‏شناسی دانش، آناتومی سرمایه‏داری، بازتعریف سوژه، حقیقت، روش و مانند آن را نمی‏توان به‏هیچ وجه دست‌کم گرفت. با این‏حال هم‌چنان باور دارم که تفکر سوژه در مورد خود چونان سوژه رخدادی جدید نیست. 

 

  چه قرائت‌های بدیلی از امکان‌های معرفتی لازم برای تولد روش‌شناسی وجود دارد؟

روش‏شناسی متولد شده و رشد کرده است. اما به جرأت معتقدم که روش مخصوصا در علوم‏انسانی در حال مرگ است؛ چرا؟ چون انسان در معنای مدرن آن در حال زوال است. زمانی‏که مثلا کسانی چون دیدرو، روسو، دومایستر، نیچه یا مارکس هشدار می‏دادند، منظورشان دقیقا همین بود. از هشدارهای نیچه مبنی بر خردباوری فزاینده تا دود شدن و به هوا رفتن ارزش‏هایی که انسان‏ها هزاران سال با آن زیسته‏اند، همه بیان‌گر یک چیز هستند. هر نوع تغییری با برچسب نوآوری و تکامل تاریخی معرفتی انسان توجیه می‏شود. حتی برخی جامعه‏شناسان تمایل دارند این اشکال جدید ضدزندگی را سیاست‏های زندگی مدرن بخوانند؛ مانند گیدنز یا سیدمن که به‏وفور در مورد هم‏جنس‏بازان نوشته‏اند و می‏نویسند. مطالعات قبح‏شکنان حتی تبدیل به یک رشته‏ی دانشگاهی شده است. صرف کاربست این واژه‏ی قبح‏شکنی و انفصال معنای فیزیکی ـ اخلاقی از این رفتار خود دال بر نوعی مشروعیت‏بخشی به آن است. آیا واقعا این شکل زندگیِ تکامل‏یافته است؟ اگر چنین است پس باید تاریخ را از پایان به سمت اول بخوانیم، تاریخ از این‏ور! آن‏وقت مثلا دوره‏ی توحش از یک سری جهات احتمالا تکامل‏یافته‏تر از جوامع کنونی بوده است! پس این‏بار مسئله‏ی معیارها به میان می‏آید. معیار تمایزهای مابین امر سنتی و مدرن، امر عقلانی و غیرعقلانی، امر اخلاقی و غیراخلاقی و نظایر آن چه می‏شود؟ به همین دلیل، روش نیز دیگر چندان برای انسان در حال زوال دغدغه نیست. اگر هم باشد مدیریت زندگی روزمره، زندگی اقتصادی و گیاهی انسان مدرن، انسان‏هایی که مثلا عاشق زیستن در لحظه‏هایند و از طریق تنوع‏بخشی فزاینده(که خود نوعی بیماری است) به زندگی، شادمانانه زندگی کرده و خود را برای سالیان متمادی زیستن، سرپا نگه می‏دارند. شما با یک دید انتقادی به پیرامون جهان نگاه کنید، احتمالا اگر مثل من فکر کنید دلیل چندانی برای لبخندزدن به زندگی پیدا نخواهید کرد. من همان‌طور که در پس‏گفتار کتاب «روش در روش» نیز عنوان کردم به دنبال نوع خاصی از روش‏شناسی هستم که معرفت خاصی را تولید می‏کند. رگه‏هایی از آن را می‏توان در برخی متفکران جست، اما فکر نمی‏کنم چندان تمایلی برای توسعه‏ی آن وجود داشته باشد؛ چون شدیدا هزینه‏بردار است؛ منظورم آن است که دشواری‏های زیادی دارد که انسان‏ها به‏ندرت قادر به تحمل آن هستند. شاید اگزیستانسیالیسم بهتر از دیگر رهیافت‏ها به افشای این تهوع هستی‏شناختی که انسان‏ها چه بر سر حقایق می‏آورند، کمک کند. 

نگاه جامعه‏شناختی  مردم‏شناختی به ما کمک می‏کند که تاریخ تولید معرفت را نه انباشتی فلسفه کلاسیک  یا گسسته فوکو و امثال فوکو   بلکه سرشار از تنوعات  ناهماهنگی‏ها و پیچ‏وخم‏ها در هر لحظه و در تمام لحظه‏ها ببینیم  چه در طول  چه در عرض و چه در پیچیدگی تاریخ

  ایده جالبی است. اگر امکان دارد مقداری دقیق‏تر این ایده را توضیح دهید.

در فصل آخر و هم‏چنین در پس‏گفتار کتاب «روش در روش» بحثی را مطرح کرده‏ام. در خصوص مسائل پایدار معرفت‏یابی انسان و هم‏چنین ایده‏ای در خصوص تز معرفت برای همزیستی. بگذارید سرراست صحبت کنیم. کلیات صحبت من این است که انسان در طول هزاران سال به خلق نظام‏های معرفتی فراوانی پرداخته که هم می‏توان آن را انباشت نظری دانست و هم شکست‏های پی‌درپی در فرآیند معرفت‏یابی به جهان. شما نمی‏توانید یک نظام فلسفی پیدا کنید که حفره، ترک یا روزنه‏ای نداشته باشد. به هر حال تجربه‏ی زیستن به ما نشان می‏دهد که روش و دانش ملازم با آن، تقریبا برای انسان همه‏ نوع ره‏آوری داشته است، غیر از همزیستی و انسانی‏زیستن در معنای عام آن یا هر چیزی شما اسمش را می‏گذارید. از تفسیرگرایان و کیفی‏گرایانی که مثلا به دنبال تفهم بودند تا عین‏گرایان و کمی‏گرایانی که در جستجوی کشف و پیش‏بینی و کنترل امور و قواعد بودند. در مقابل، به اطرافمان که نگاه می‏کنیم افسردگی انسان مدرن، خشونت، فقر، فحشای جهانی و پورنوگرافی، فایده‏گرایی و عقلانیتی که بیشتر به معنای غیرانسانی زیستن و تخریب بنیادی‏ترین ساخت‏های پیشینی ذات انسان است. این‌ها دغدغه‏ها یا هشدارهای کوچکی نیستند! من از آن دسته افراد یا جامعه‏شناسانی نیستم که اسیر کاربرد کلمات و مفاهیم باشم. این‌ها را برای خودم حل کرده‏ام چه با مطالعه و چه با زیستن. در این زمینه نیز بزرگانی چون ویتگنشتاین، رورتی و ژیل دلوز پیشگام بوده‏اند. انسان‏بودن‏ فراتر از اعداد و مفاهیم است. امروز مهم‌ترین مشخصه‏ها و ارزش‏های انسانی در لابه‏لای کلمات یا اعداد یا در ضمن تحلیل‏های کم‏مایه و البته پرطمطراق جان می‏سپارند. برای مثال، وضعیت فقر در قاره‏ی آفریقا یا دیگر بخش‏های جهان صرفا ارزش تمثیلی دارد. اخبار مربوط به مرگ و کشتار در اقصی نقاط جهان تنها یک خبر است در میان هزاران خبر فاجعه‏باری که در افسون تصویر و گفتار یکسره محو می‏شود. بگذریم، شما می‏توانید از صدها مورد شروع کنید از مسایل پیرامون تا کلان‏ترین سطوح. آیا این است دستاورد انسان(به قول انسان‏شناسان) اندیشمندِ اندیشه‏ورز یا متکامل‏ترین گونه‏ی انسانی از میلیون‏ها سال پیش تاکنون؟؟!! جایگاه معرفت‏یابی، دانش‏پذیری، روش چونان کشف یا برساخت جهان چیست؟ هدف این‌جا یکسره نفی این دستاوردها یا فرضا بازگشت به سرآغازهای تمدن نیست؛ اما سوال‏های جدی مطرح هستند که باید پاسخ داده‏ شوند. در دنیای معاصر تقریبا معرفت و روش به‏طور عام آن‏ چندان که در خدمت زیستن‏زدایی و انسان‏زدایی و اخلاق‏زدایی بوده است، در خدمت زیست و هم‌زیستن شایسته‏ی شأن انسان نبوده است.

 

  شما چه‌طور معرفت، اخلاق و زیستن را به هم وصل می‏کنید؟ آیا این‌ها اموری نسبی یا مجزا نیستند؟

من آن ها را وصل نمی‏کنم. آن ها به هم وصل هستند. این‌که چنین به نظر نمی‏رسند را می‏توان به علاقه‏ی انسان برای قلمروبندی و مرزبندی ابژه‏ها، مداخله‏ی قدرت و خشونت یا غفلت ذهنی انسان از آن ها تلقی کرد.  متاسفانه مخصوصا در دوره‏ی معاصر این سه قلمرو از هم بیشتر دور شده‏اند و معرفت گاه در ضدیت با اخلاق و ورای زیستن تلقی شده است؛ حال آن‌که در اصل با هم پیوند دارند. برای مثال، مگر دانش فنی یا معرفت تجربی در خدمت پیشرفت مادی نوع بشر نبوده است!؟ مگر معرفت انتقادی معطوف به تغییر یا معرفت تفسیری معطوف به تفسیر هستی نیست!؟ پس دانش و زیستن دو امر جداگانه نیستند. اخلاق نیز علی‌رغم همه‏ی نسخه‏های نسبی یا مطلق آن باز امری است عملی. برخی گزاره‏های اخلاقی فرازمان و فرامکان هستند؛ اما در قالب هنجارها و ارزش‏ها به رنگ فرهنگ و تنوعات فرهنگی در می‏آیند. داده‏های انسان‏شناختی ثابت می‏کنند که تعداد هنجارهای اخلاقیِ متناقض در بین فرهنگ‏ها آن‏قدر زیاد نیست که بتوان آن را چندان نسبی تصور کرد. از این نظر به‏ط‏ور ناخواسته، معرفت، اخلاق و زیستن در هم تنیده‏اند. بحث من آن است که دانش یا معرفت باید به سمت هم‌زیستی نشانه رود. اگر هم‌زیستی انسانی کانون تمرکز نباشد، کشف و تفهم و تغییر و دیگر اهداف معرفتی دانش‏ها مثلا به چه کار می‏آید! روش‏شناسی‏ها باید از نو تعریف شوند و ملاحظات انسانی باید نقطه‏ی تلاقی همه‏ی تلاش‏های معرفت‏یابانه باشد.

 

  فکر می‏کنید که نسبتی بین بحران علم مدرن و روش‌شناسی وجود دارد؟

من بحران علم مدرن نمی‏گویم؛ بلکه می‏گویم بحران یا زوال انسان مدرن. بحث من بر سر اصالت‏زدایی از مفهوم انسان در دوره‏ی معاصر است. روش‏شناسی‏های متعارف دیگر قادر نیستند به نگرانی‏های بنیادین پاسخ دهند. فکر می‏کنم باید تجربه به معنای ناب، فردی و اصیل آن باید جای استدلال‏ها و قضایا را بگیرد چه در فلسفه‏ی تحلیلی و چه در فلسفه‏ی ترکیبی. چیزی شبیه به مکاشفه، شهود و سلوک لازم است که یا محور باشد یا جزو محورهای اصلی باشد. فکر می‏کنم که رمان، شعر و ادبیات می‏تواند بهتر از روش‏شناسی‏های تکنیکی کنونی پرده از ساحت‏های فراموش‏شده‏ی بشر بردارد. رمان‏هایی چون رمان‏های داستایوفسکی، کوندرا، اونامونو، بکت، پروست و نظایر آن، یا اشعار و سروده‏هایی که انسان را در ضمن پرسش و استیضاح از خود به وجد نیز می‏آورد! از این موارد در ادبیات خودمان نیز کم نداریم. 

 

  شما در زمینه‏ی روش‏شناسی کتاب‏هایی با عنوان «روش در روش»، «ضد روش 1 و 2» و «فراروش» تألیف کرده‏اید. هدفتان از تألیف این آثار چه بوده است؟

اهدافی را در نظر داشتم که روی آن ها متمرکز شدم. هدف کتاب «روش در روش» این بود که شکاف بین کاربست نحله‏های فلسفی و پارادایم‏ها و روش‏های پژوهش روشن شود. در واقع می‏خواستم هویت فلسفی روش‏ها را برای دانشجویان، محققان یا به‏طور کل علاقه‏مندان این حوزه روشن سازم. بر همین اساس، این کتاب یک متن مفید و جمع‏وجور برای آن ‏دسته از افرادی است که می‏خواهند بدانند چرا با روش‏های کمی، کیفی یا ترکیبی کار می‏کنند. هم‏چنین، می‏تواند راهنمای نظری نسبتا مناسبی برای اتصال نظریه و روش در یک کار پژوهشی باشد. دوجلدی ضدروش نیز با هدف معرفی بنیان‏های نظری و تیپولوژی‏های گوناگون روش‏شناسی کیفی طراحی شد. در واقع، در نظر داشتم یک متن نسبتا کامل با جدیدترین تحولات در این قلمرو را در اختیار علاقه‏مندان بگذارم و البته رنگ و بوی فلسفی این روش را نیز از نظر دور ندارم. فراروش نیز به معرفی و تشریح روش تحقیق ترکیبی اختصاص دارد که از نظر فلسفی متکی به پارادایم‏های پراگماتیستی و نوپراگماتیسم است. اهداف این مجموعه چندجلدی پاسخ به برخی ابهامات نظری و روشی به تناسب فضای آکادمیک علوم‏انسانی در کشور بود.

 

  هم‏اکنون به چه کاری مشغول هستید؟

از وقتی چندجلدی روش‏شناسی را تألیف کرده‏ام، دو کتاب دیگر آماده‏ی چاپ کردم، یکی از سنت به نوسازی و دیگری، تجربه‏ی نوسازی. هر دو مبتنی بر کارهای میدانی هستند و می‏توانند الگوهای مناسبی برای علاقه‏مندان باشند. با این‏حال، کار جدیدی در دست تألیف دارم که هنوز عنوانش را قطعی نکرده‏ام. «متافیزیک و زیباشناسی معرفت» احتمالا عنوان آن خواهد بود. این کتاب ضمن نگاهی مجدد به مباحث کلی فلسفه‏ی علوم‏انسانی، بر آرای ویتگنشتاین، گیدنز، فوکو، رورتی، آگامبن، بادیو، ژیژک و برخی دیگر در حوزه‏ی معرفت‏ و روش متمرکز می‏شود و فکر می‏کنم هنوز زمان زیادی لازم است به اتمام برسد.