سفره‌ای از بهشت

  • پرینت
سفره‌ای از بهشت -
امتياز: 3.9 از 5 - رای دهندگان: 13 نفر
 
سعید تاجیک
یادمانی از تغذیه در دوران دفاع مقدس
اشــــاره دوران دفاع مقدس فرصتی بود که افق‌هایی از جنس حیات طیبه را بر روی تاریخ گشود. یکی از این افق‌ها زندگی بر مبنایی غیر از غرایز اولیه بشر است و یکی از مواردی که به‌خوبی متفاوت بودن آن زندگی را نشان می‌دهد، در خوردن و آشامیدن بروز می‌کند زیرا خوردن و آشامیدن یکی از بخش‌های زندگی است که غلبه‌ی رفتار غریزی در آن کاملا مشهود است و از همین‌رو در سبک زندگی دفاع مقدس، متعالی شدن، و غریزی نبودن رفتار انسان‌ها بهتر فهمیده می‌شود. توجه به این موارد، صرف بیان خاطره و بزرگداشت آن حقیقت نیست؛ بلکه توجه دادن به سبکی از زندگی است که افق و قواعدی متفاوت دارد. و این می‌تواند از رفتارهای فردی فراتر رود و تبدیل به یک جامعه مانند جامعه‌ی رزمندگان در جبهه گردد و متناسب با خود نظامی بسازد. طبیعتا اگر بنا باشد روابط و رفتارها را در این جامعه با نظریاتی بفهمیم، نظریاتی مانند رابطه‌ی مستقیم مطلوبیت و تقاضا برای تحلیل و فهم آن به ما کمکی نخواهد کرد. در سلسله مطالبی که در خصوص الگوی زندگی در دفاع مقدس در بخش سبک زندگی منتشر می‌شود، تأکید بر این است که تفاوت ماهوی زندگی مربوط به عالمی دیگر را در این دنیا ببینیم و مهم‌تر آنکه امکان تحقق‌ آن‌را باور کنیم.

  برای شروع بحث با این سؤال آغاز کنیم که آیا ابعاد تغذیه در جنگ تفاوتی با تغذیه در زندگی معمول دارد؟

ما در جبهه سه نوع خوراک و غذا داشتیم. یک نوع خوراک سلاح و گلوله بود و دو نوع دیگر به خود انسان‌ها برمی‌گشت که سلاح روح و جسم بود. سلاح روح بحث مفصل خود را می‌طلبد که در اینجا قصد مطرح کردن آن را نداریم. اما درباره‌ی خوراک و سلاح جسم در ابتدا اینگونه آغاز می‌کنیم که تغذیه و خوراک سالم، جسم سالم را در بر دارد. کسانی که کارهای سخت انجام می‌دهند مثل کوهنوردان، وزنه‌برداران، کشتی‌گیرها و... باید غذاهای مقوی که انواع ویتامین‌ها و پروتئین‌ها را داشته باشد مصرف کنند. جنگ هم ورزش و هم صحنه‌های خیلی سخت در داخل خود داشت، یک رزمنده زمانی که می‌خواست مسافتی به طول پانزده کیلومتر (مثل عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس و کربلای پنج و...) را راه برود، باید غذایی مصرف می‌کرد که می‌توانست این مسافت را پیاده طی کند. در جبهه انواع غذاها به رزمنده‌ها می‌رسید، اما مکررا شاهد بودیم که رزمنده‌ها دور هم جمع شده و یک غذای ساده مثل نان و ماست را با لذتی خاص می‌خوردند. یکی از معجزات جنگ این بود که سخت‌ترین کارها را رزمندگانی با کم‌ترین مقدورات ـ با تجهیزات فراوانی که تا رسیدن به محل عملیات باید حمل می‌شد و حداقل سی کیلو وزن داشت ـ با همان نان و ماست مسافت‌های طولانی را طی کرده و یک نبرد جانانه را به منصه‌ی ظهور می‌رساندند. به‌طور معمول هر چه تغذیه‌ی انسان بهتر باشد، بیشتر می‌تواند فعالیت داشته باشد اما در جبهه شاهد بودیم که بچه‌ها با یک غذای ساده و حداکثر کنسرو ماهی در مقابل تمام دنیا ‌ایستادند. در آن طرف نبرد اما خبر دیگری بود. وقتی ما به سنگر عراقی‌ها دست پیدا می‌کردیم انواع و اقسام کمپوت‌ها و کنسروها مثل گوشت گاو، گوسفند و حتی کنسرو گوشت خوک را آن‌جا می‌دیدیم. اگر امروز به یک ورزش‌کار بگوییم که فردا باید وزنه بزنی، از امروز خود را به بهترین و مقوی‌ترین خوراک‌ها می‌بندد. اما در جنگ و در اوج نبرد بچه‌ها با نان خشک عملیاتی مثل کربلای 5 را با روحیه‌ای عاشورایی انجام می‌دادند و در بعضی مواقع حتی فرصت غذا خوردن هم پیدا نمی‌کردند.

به‌طور معمول هر چه تغذیه‌ی انسان بهتر باشد، بیشتر می‌تواند فعالیت داشته باشد اما در جبهه شاهد بودیم که بچه‌ها با یک غذای ساده و حداکثر کنسرو ماهی در مقابل تمام دنیا ‌ایستادند

بچه‌های لشگر حضرت رسول (صلی الله و علیه و اله) در عملیات والفجر 8 که در منطقه‌ی فاو و در کانال ام‌القصر انجام گرفت در نقطه‌ای قرار داشتند که اگر سر کسی از کانال بیرون می‌آمد، عراقی‌ها پیشانی را هدف می‌گرفتند. در آن‌جا به اندازه‌ای کنسرو ماهی خورده بودیم که با شنیدن اسم آن حالت تهوع پیدا می‌کردیم. آب هم فقط برای خوردن بود؛ حتی برای وضو و طهارت هم بچه‌ها از خاک و گونی و کلوخ استفاده می‌کردند. یک روز از اراک برای ما ماست قوطی فرستاده بودند. ما از کلمن آب، تکه‌ای یخ برمی‌داشتیم و داخل قوطی ماست می‌ریختیم و با ریختن تنقلات و خرد کردن نان در آن، غذای آب‌دوغ‌خیار می‌خوردیم. چنین غذایی به قدری مزه داشت و لذت داشت که هنوز مزه‌ی آن زیردندان ما مانده است. خوراک بچه‌ها در همین حد بود.

 

  وعده‌های غذایی به چه شکلی بود؟

 برای صبحانه در طول هفته مربای هویج و بالنگ و پنیر می‌دادند و یا بچه‌ها از شهر پودر برنج می‌گرفتند و با شکر و آب مخلوط کرده و فرنی درست می‌کردند و می‌خوردند. شام هم غذاهای سبک مثل آش، عدسی و نان‌پنیر هندوانه بود که البته بچه‌ها برای هر کدام از این‌ها اسمی گذاشته بودند مثل ایران در جنگ و یا رویدادهای هفته و یا پرچم، که به نان و گوجه و خیار گفته می‌شد.

البته در رابطه با خورد و خوراک در جبهه بچه‌های تدارکات لشگر هم موارد و خاطرات قابل بیانی دارند که رجوع به آن‌ها هم خالی از لطف نمی‌باشد. چون آن‌ها از اول کار شاهد همه‌ی موارد بودند که مثلا سبزی یا لوبیا را چطور پاک می‌کردند و یا ماکارونی را چطور درست می‌کردند که وقتی به دست ما می‌رسید، به دیوار که می‌زدیم به آن می‌چسبید و قابلیت خوردن نداشت.

 

  وعده‌های غذا معمولا در چه ساعاتی بود؟

در لشگر ما به طور معمول اینگونه بود که همیشه صبحانه بعد از مراسم صبحگاهی خورده شود و ناهار و شام بعد از نماز. مراسم صبحگاه هم بدین صورت بود که بعد از تلاوت قرآن و دعا بچه‌ها در اختیار مسئولین گروهان‌ها یا به دویدن می‌پرداختند و یا اینکه اگر شب راهپیمایی طولانی و خسته‌کننده‌ای را انجام داده بودند تا نزدیک ظهر می‌خوابیدند و در هنگام ظهر ناهار می‌خوردند. هر دسته‌ای برای خود دو شهردار داشت که خادم‌الحسین (علیه‌السلام) نامیده می‌شدند. این دو نفر به مراسم صبحگاه نمی‌رفتند و به تمیز کردن چادر و شستن ظروف باقی مانده می‌پرداختند و صبحانه را آماده می‌کردند که رزمنده‌ها بعد از مراجعه از صبحگاه مستقیم پای سفره بنشینند. لیوان‌های بچه‌ها هم یا از لیوان پلاستیکی‌های قرمز رنگ بود و یا از شیشه‌های مربا به جای لیوان استفاده می‌کردند. در مواقعی هم تیپ رمضان جمعه‌ها حلیم می‌داد که بچه‌ها کاسه به دست صف می‌کشیدند و شور و حال و شوخی‌های خاص خود را داشت. در واقع ساعت تقریبی صرف صبحانه یک ساعت و نیم یا دو ساعت بعد از نماز صبح بود که هوا تقریبا روشن شده بود.

وقتی ما به سنگر عراقی‌ها دست پیدا می‌کردیم انواع و اقسام کمپوت‌ها و کنسروها مثل گوشت گاو، گوسفند و حتی کنسرو گوشت خوک را آن‌جا می‌دیدیم

  در فاصله‌ی بین صرف صبحانه تا ناهار چیز دیگری میل نمی‌شد؟

در پادگان دوکوهه چون عقبه‌ی لشگر بود و اردوگاه تاکتیکی نبود، خیلی کم اتفاق می‌افتاد که بین وعده‌های غذا چیزی بدهند. هنگامی که بچه‌ها به اردوگاه‌های تاکتیکی می‌رفتند و خود را برای شب عملیات آماده می‌کردند، بادام و انواع تنقلات بسته‌ای بین رزمنده‌ها توزیع می‌شد. مثلا در بُستان چون هوا گرم بود هر روز شربت آبلیمو و خاک‌شیر و دوغ به رزمنده‌ها داده می‌شد و یک روز درمیان به بچه‌ها آجیل و پسته و بادام داده می‌شد. در عملیات‌ها و مخصوصا شب‌های عید هم مرحوم حاجی بخشی انواع تنقلات مثل آجیل و پفک و... را برای بچه‌ها می‌آورد، انواع میوه‌ها هم در جبهه بین رزمنده‌ها توزیع می‌شد، ‌اما برنامه‌ی مرتبی نداشت.

گاهی اوقات یک دسته یا گروهان، دسته‌ی دیگر را دعوت می‌کرد و بچه‌ها از شهر سبزی و کاهو و سس می‌گرفتند و انواع سالادها را درست می‌کردند و غذای گروهان مهمان را هم گرفته و آن‌ها تقسیم می‌کردند و بدین صورت از گروهان یا دسته‌ی دیگر پذیرایی می‌کردند. این کار، وفاق و همدلی و انس و مودت را بین بچه‌ها چند برابر می‌کرد. یکی از معجزات دیگر جنگ این بود که دل این بچه‌ها را آنقدر به هم نزدیک کرده بود که گویی آن‌ها از یک پدر و مادر زاده شده‌اند. ساموئل هانتینگتون می‌گوید کشورهایی مثل کشور ما که دارای ناهمگونی جمعیتی هستند، زمانی که قومیت‌های مختلف آن به هم می‌رسند و فرهنگ‌ها با هم برخورد می‌کنند دچار تعارض و اصطکاک می‌شوند. حضرت امام (ره) به قدری این‌ دل‌ها را به هم نزدیک کرد که از تمام کشور حتی اهل تسنن و اقلیت‌ها در یک چادر جمع می‌شدند و گویی از یک مادر زاده شده بودند. و این مهمانی‌ها که با خوراک حلال برگزار می‌شد، در این مهم تاثیر بسزایی داشت.

  لطفا در مورد آداب قبل و حین و بعد از غذا خوردن در جبهه توضیح دهید.

در جبهه معمول و رسم بود که در هنگام نشستن بر سر سفره دعای سفره (اللهُمّ ارزُقنا رِزقَاً حَلالًا طَیّباً واسِعاً...) قرائت می‌شد. که گاهگاهی هم تغییراتی جهت شوخی‌ها در آن انجام می‌دادند. در پایان غذا هم قبل از اینکه سفره را جمع کنند، رزمنده‌ها نفر به نفر به دعا کردن می‌پرداختند. در تمام این امور و حتی شب عملیات هم شوخی و روحیه‌ی شاد بچه‌ها همیشه تداوم داشت. یکی از کارهای دیگری که در جبهه معمول بود این بود که هر دو نفر در یک کاسه غذا می‌خوردند و یا غذایی که تقسیم می‌شد برای دو نفر داده می‌شد.

 

  کدام غذاها در بین رزمنده‌ها منفور بود و از کدام غذاها استقبال می‌شد؟

غذایی که خیلی از بچه‌ها از آن خوششان نمی‌آمد، کشمش‌پلو بود. و وقتی این غذا را می‌دادند بچه‌ها کشمش‌های آن را در وسط سفره جمع می‌کردند و برای گنجشک‌ها می‌ریختند. چند بار هم تاس‌کباب دادند و آن هم غذایی بود که مورد رضایت بچه‌ها نبود. اما معمولا بچه‌ها همه‌ی غذاها را می‌خوردند و نسبت به غذاهایی هم که مایل نبودند ناشکری نمی‌کردند. حتی باقیمانده و خرده‌های نان‌ها را هم جمع می‌کردند و با آب خورشت می‌خوردند.

 

  راجع به گرسنگی کشیدن‌های جبهه بفرمایید.

گرسنگی بیشتر در عملیات‌ها اتفاق می‌افتاد تا در پشت جبهه. البته در عملیات هم همه چیز بود اما زمانی می‌شد که ماشین تدارکات را می‌زدند و یا به قدری گلوله‌ باران بود که امکان عبور خوراک و غذا نبود. مثلا در سال 63 در ارتفاعات شاخ‌ شمیران سه روز تمام باران بارید و رودخانه طغیان کرد، به‌گونه‌ای که غیر از لودر هیچ چیز دیگری نمی‌توانست وارد آن شود. لودر قاطرها را که بار غذا داشتند در بیل خود می‌گذاشت و به این طرف رودخانه می‌آورد و پیاده می‌کرد و رسیدن غذا به ما حداقل نصف روز طول می‌کشید. شیر داغ‌کن‌های کوچکی بود که حدود سی سانتیمتر ارتفاع داشت و قطر آن به اندازه‌ی یک نعلبکی بود. در آن‌ها برای هجده یا نوزده نفر غذا می‌ریختند که به هر کدام از بچه‌ها نصف لیوان غذا می‌رسید. و کار به جایی رسید که نان خشکی که برای غذای قاطرها ریخته بودیم و سه روز در گونی و زیر باران مانده بود که به صورت خمیر درآمده بود را می‌خوردیم.

گاهی اوقات اتفاق می‌افتاد که بچه‌ها در عملیات‌ها به علت مجروحیت یا محاصره و علل دیگر در منطقه‌ی عملیاتی گم می‌شدند و دچار ضعف بدنی می‌شدند به‌گونه‌ای که چشم آن‌ها تار می‌دید و دود می‌دیدند. آن‌هایی که توانایی بیشتری داشتند سینه‌خیز خود را به بدن شهدا می‌رساندند و از قمقمه و جیره‌ی غذایی که در کوله‌ی آن‌ها بود استفاده می‌کردند. و یا اینکه از جیره‌ی عراقی‌ها استفاده می‌کردند. آن‌هایی که وضع وخیمی داشتند و نمی‌توانستند تکان بخورند، برای زنده ماندن هر چیزی که نزدیکشان بود را می‌خوردند. و البته در مواردی فشار آن‌قدر زیاد می‌شد که با هیچ زبان و فرهنگ و قلمی نمی‌توان آن را بیان کرد. اتفاقاتی در جنگ ما افتاده که بیان کردن خاطرات آن هم جسارت زیادی می‌خواهد. اتفاقات بسیار دیگری هم هست که حتی گفتن آن سخت است. خاطره‌ای از یک رزمنده وجود دارد که بسیار سنگین است. تردید وجود دارد که گفته شود یا نه؟ معلوم نیست اگر گفته شود چگونه فهمیده می‌شود و چه تأثیری باقی می‌گذارد. و معمول این است که این‌گونه مطالب باید برای اهلش گفته شود وگرنه درست فهمیده نمی‌شود و حقیقت آن پنهان می‌ماند و سنگینی ظاهرش موجب بدبینی می‌شود. با این همه مقدمه خاطره‌ی رزمنده‌ای را می‌گویم که در عملیات در شرایط خاصی ناچار شد شش روز در بیابان بدون غذا و آب بماند. گرسنگی آن‌قدر فشار آورده بود که ناچار شده بود چیزی را بخورد که نگاه کردن به آن هم برای انسان تهوع‌آور است؛ برای اینکه از مرگ نجات پیدا کند ناچار شده بود مواد دفعی خود را بخورد... گفتنش آسان نیست؛ شنیدنش سخت است، تصورش مشکل است و فهمش بعید می‌نماید. به هر حال همان‌طور که گفتم در مناطق عملیاتی و حین عملیات آب و نان به بچه‌ها نمی‌رسید؛ نه اینکه نباشد بلکه آتش به قدری سنگین بود که کسی نمی‌شد غذا را به خط حمل کنند.

دیدم که در بالکن ساختمان گردان مالک دوکوهه نشسته و دور نان‌ها را جمع کرده بود و در کاسه‌ی آب می‌زد که نرم شود و می‌خورد

  در دفاع مقدس یک بحثی وجود داشته و این بوده که همیشه می‌گشتند و الگوهای صدر اسلام را جستجو می‌کردند و سعی می‌کردند از معارف دینی الگوبرداری کنند که با فضای موجود از آن استفاده کنند. در بحث تغذیه و غذا غیر از آدابی که فرمودید، چیز دیگری هم از این سنخ وجود داشته است؟

علما در جبهه برای ما این مثال را می‌زدند که در صدر اسلام، عرب‌هایی که گاهی یکی از آن‌ها به تنهایی یک گوسفند را می‌خورد، در مواردی هفت نفر با یک عدد خرما اموراتشان را می‌گذراندند و در آخر هم هسته‌های آن را جمع کرده و پودر می‌کردند و به هر کدام ذره‌ای می‌رسید. بچه‌ها این موارد را برای خود الگو قرار می‌دادند.

 در سال 63 نامه‌ای به جبهه آمد که آن را تکثیر کرده و به تمام لشگرها و تیپ‌ها و قرارگاه‌ها دادند و این نامه شراره‌ای به جان بچه‌ها انداخت. در این نامه دختر خانمی نوشته بود من دختری نه ساله هستم که تازه به سن تکلیف رسیده‌ام. برادر رزمنده؛ پدرم بارها تلاش کرد به جبهه بیاید اما موفق نشد. یک روز که با موتور گازی راه افتاد و می‌خواست برای جبهه ثبت نام کند تصادف کرد و مرد. من و مادرم به همراه داداش کوچیکم الان نود روز است که روزه می‌گیریم و یک فرش بافتیم. الان فرش تمام شد و آن را فروختیم و برای شما رزمنده‌های اسلام نان خشک و بادام خریدیم که بخورید و جلوی دشمنان اسلام و میهن را بگیرید که به کشور ما تجاوز نکنند. از آن شبی که این نامه را منتشر کردند، اگر یک دانه برنج از گوشه‌ی لب یکی از بچه‌ها به زمین می‌افتاد آن را برمی‌داشت و می‌خورد و می‌گفتند ما در روز قیامت جواب این زهرا کوچولو را نمی‌توانیم بدهیم. به هرحال بنده در جنگ از لحاظ خورد و خوراک اسراف ندیدم. مگر در عملیات‌ها که مثلا بچه‌ها آنقدر تشنه بودند که نیاز به آب داشتند و آب کمپوت را می‌خوردند و مواد آن‌را که نمی‌توانستند بخورند، دور می‌انداختند.

 

  جای که انسان جانش را ایثار کرده است، ایثار در خوردن چه شکلی داشت؟

و اما راجع به ایثار و فداکاری هم عرض کنم که ما یک مسئول داشتیم به نام شهید مهدی بخشی که تا زمانی‌که بچه‌ها غذا نخورده بودند، غذا نمی‌خورد. در همان منطقه‌ی شاخ‌شمیران که عرض کردم اندازه‌ی نصف لیوان به همه غذا می‌دادند، شهید بخشی غذا نمی‌خورد و به شکلی می‌گفت که غذا خورده‌ام. یک بار بدین صورت دستش برای ما رو شد که ما داشتیم نان و پنیر و هندوانه می‌خوردیم. شهید بخشی جلوی چادر ما آمد و گفت بچه‌ها غذا خوردید؟ من هم گفتم بله خوردیم، مگر شما نخوردی؟ گفت من هم خوردم. من فهمیدم که نخورده است. به دنبالش راه افتادم. دیدم که در بالکن ساختمان گردان مالک دوکوهه نشسته و دور نان‌ها را جمع کرده بود و در کاسه‌ی آب می‌زد که نرم شود و می‌خورد. من گریه‌ام گرفت و دویدم از تدارکات یک کنسرو قیمه بادنجان گرفتم. اما هر کاری کردم نخورد. گفتم به‌خدا اگر نخوری به همه‌ی بچه‌ها می‌گویم که غذا نخوردی و ایثار کردی که بچه‌ها غذا بخورند. بعد غذا را گرفت و به خوردن آن مشغول شد. از این مدل کارها و این تیپ بچه‌ها به وفور در جنگ دیده می‌شد.

 

  در حال حاضر اگر بخواهیم متناسب با آن زمان بحث تغذیه را مطرح کنیم چگونه می‌شود؟ مثلا در سلف یا رستوران‌های ادارات چگونه می‌شود آن فضا را دوباره زنده کرد؟

به نظرم اگر بین بچه حزب‌اللهی‌ها هم اگر بخواهیم این کار را بکنیم جا نمی‌افتد، چه برسد به جاها و مکا‌ن‌های دیگر. آن نسیمی بود که یک وزیدنی کرد و تعدادی از شقایق‌ها و لاله‌ها را با خود پرپر کرد و برد. الان خیلی از هم‌رزم‌های خودم هم با آن روزها غریبه شده‌اند. زمانی می‌توان از آن قضایا دم زد که شرایط مانند زمان جنگ مهیا شود. اگر آن شرایط فراهم بود بچه‌های این نسل به مراتب از بچه‌های زمان جنگ پیشی می‌گیرند. مادامی که فرهنگ دفاع مقدس ما گمنام و زیرخاکی است و صداوسیما و سینما و جاهای دیگر روی این مقوله کار نمی‌کنند اوضاع بدین صورت است.