گر شفا خواهی، داروی تلخ نوش!

  • پرینت
گر شفا خواهی، داروی تلخ نوش! -
امتياز: 4.0 از 5 - رای دهندگان: 1 نفر
 
دکتر محمدجواد صافیان
ضرورت پرداختن به فلسفه‌ی غرب در وضعیت کنونی تفکر در ایران
اشــــاره بعید است کسی در اینکه گشایش راه آینده با تذکر نسبت به وضعیت کنونی ممکن می‌شود، تردید داشته باشد. لوازم تذکر و آگاهی نسبت به وضعیت موجود و یا بهتر بگویم نسبت به چرایی وضعیت موجود، چیست؟ امروزه هم در بساط ترجمه و هم در بساط تعلیم و تعلّم، تا حدودی فلسفه‌ی غرب در ایران رونق گرفته است. اما آیا تاکنون اندیشیده‌ایم که فلسفه‌ی غرب را برای چه می‌خواهیم؟ از همان آغاز مواجهه‌ی مسلمانان با فلسفه‌ی یونان و بعدها زمانی‌که ترجمه‌ی فارسی «گفتار در روش دکارت» به تشویق کنت دوگوبینوی فرانسوی به چاپ رسید و سی‌سال بعد، فروغی سیر حکمت در اروپا را نوشت و نیز اکنونِ ما، نحوه‌ی مواجهه‌ی ایرانیان با فلسفه‌ی غرب، دوره‌های مختلفی به خود دیده است؛ مواجهه‌ی با فلسفه‌ی غرب در هر دوره‌ای، با مسئله و مقصود خاصی بوده است. در زمانه‌ی کنونی، ما چه موضعی نسبت به این صورت تفکر باید داشته باشیم؟ آیا کسی می‌تواند مسئله‌ی تفکر در امروز ایران را در ذهن و دل خود داشته باشد و نسبت به تفکر غرب بی‌اعتنا باشد؟ این سؤالات را با یکی از آموزگاران فلسفه در میان گذاشتیم و ایشان هم یادداشت ذیل را به رشته‌ی تحریر درآوردند.

فلسفه از همان آغاز پیدایش، همواره در موضع دفاع از خویش بوده است، زیرا همیشه با این پرسش روبه‌رو بوده که به چه کار می‌آید و چه مشکلی را حل می‌کند؟

آنان‌که این پرسش را می‌پرسند، فلسفه را در قیاس با علومی از قبیل طب و ریاضی و تاریخ و جغرافیا و کیمیا و دستور زبان و ... که واجد فوائد عملی آشکار است، بی‌فایده و بی‌کاربرد و احیانا اشتغال صِرف به الفاظ و مفاهیم می‌انگارند. هیچ‌یک از علوم، زحمت دفاع از مشروعیت و حقانیت به خود نمی‌دهند، زیرا مشروعیت و حقانیت آن‌ها در نتایجی دانسته می‌شود که از آن عاید می‌شود و این نتایج کاملا آشکار و هویداست. هیچ عقل سلیمی نمی‌پرسد که چرا کسانی علم پزشکی می‌خوانند؛ اما فلسفه همواره در معرض چنین پرسشی است. غالبا نیز این پرسش، پرسشی استنکاری است و نه استفهامی، از سر رد و انکار است و نه از سر فهم. دلیل امر البته آن است که پرسنده، ملاک مقبولیت و مشروعیت علم را فوائد عملی فوری و آشکار آن می‌داند، اما فلسفه واجد آنچنان فواید عملی فوری و بی‌واسطه نیست که فی‌المثل علم پزشکی یا مهندسی واجد است. در این صورت مطالعه و تحقیق در فلسفه به چه کار می‌آید؟

غرض این یادداشت تمهید پاسخی به این پرسش نیست، بلکه مقصود تأمل در این پرسش محدودتر است که ضرورت تحقیق در فلسفه‌ی غرب برای ما چیست؟

چه ضرورتی دارد که ما (ایرانیان مسلمان قرن بیست‌ویکم میلادی) به بحث و بررسی و تدوین و تحصیل در فلسفه‌ی غرب بپردازیم؟ آن هم در زمانه‌ای که مشکلات عدیده‌ی ناشی از فقر و بیکاری و توسعه‌نیافتگی انباشته از سالیان و دهه‌های متمادی، گریبان جامعه را گرفته و عرصه را به خلایق تنگ کرده است. آیا به‌جای صرف وقت و نیرو و هزینه در شناخت و بررسی و تحقیق در اندیشه‌های افلاطون و ارسطو و دکارت و کانت و هگل و هیدگر و ویتگنشتاین و دریدا و ... بهتر نیست صرفا به علومی بپردازیم که گره‌ای از کار فروبسته‌ی ما میلیون‌ها زن و مرد و کودک و جوان بگشاید؟ پاسخ به این پرسش منوط به پاسخ به چند پرسش دیگر است:

اول آنکه ضرورت پرداختن به فلسفه به‌طور کلی چیست؟ و دیگر آنکه فلسفه‌ی غرب چه نسبتی با تمدن و فرهنگ و سیاست غرب دارد؟ سوم آنکه ما کجا ایستاده‌ایم و چه نسبتی با غرب و تمدن غربی داریم؟ چهارم آنکه چه تصمیمی برای آینده گرفته‌ایم و آیا اصلا تصمیمی گرفته‌ایم؟ به این پرسش‌ها می‌توان پرسش‌های دیگری نیز افزود.

چه ضرورتی دارد که ما (ایرانیان مسلمان قرن بیست‌ویکم میلادی) به بحث و بررسی و تدوین و تحصیل در فلسفه‌ی غرب بپردازیم؟ آن هم در زمانه‌ای که مشکلات عدیده‌ی ناشی از فقر و بیکاری و توسعه‌نیافتگی انباشته از سالیان و دهه‌های متمادی، گریبان جامعه را گرفته و عرصه را به خلایق تنگ کرده است

در پاسخ به پرسش اول به دو نکته باید توجه کرد: اولا فلسفه در ذات خویش از زمره‌ی علوم رسمی نیست که بتوان با مطالعه‌ی کتاب‌های فلسفه آن را آموخت و به دیگران نیز یاد داد. اگرچه فلسفه همیشه میل به سوی رسمی شدن دارد، ورای بحث و استدلال و قیل و قال، دریافتی از حقیقت و ذات اشیا و امور در آن نهفته است. برقراری نسبت درست با فلسفه، رسوخ در این دریافت است. فلسفه با حیرت شروع می‌شود و حیرت در برابر موجودات موجب طرح پرسش‌های بنیادین می‌گردد. پرسش‌هایی از قبیل اینکه چرا موجودات هستند؟ حقیقت آن‌ها چیست؟ انسان چیست؟ جایگاهش در جهان کجاست؟ از کجا آمده است؟ برای چه آمده است؟ معنای زندگی چیست؟ سرانجام آن چه می‌شود؟ اختیار و آزادی اگر هست به چه معناست؟ نسبت جهان و انسان با مبدأ آن چیست؟ و ده‌ها پرسش دیگر. یک نکته را نباید فرامش کرد که معمولا در سنت‌های مختلف، پاسخ‌هایی حاضر و آماده به این‌گونه پرسش‌ها وجود دارد و شاید بسیاری از آدمیان قانع به همان پاسخ‌ها باشند و بر اساس آن‌ها بیندیشند و عمل کنند. اما گاهی اوقات و نزد کسانی چنین پاسخ‌هایی قدرت اقناع‌کنندگی خود را از دست می‌دهد و پرسش به‌رغم پاسخ‌های اولیه و حاضر و آماده همچنان باقی می‌ماند و پاسخ‌های دیگری می‌طلبد. پاسخ‌های جدید نشان از ظهور اندیشه و تفکر دیگری دارد. در این‌صورت چه باید کرد؟ پاسخ‌های قدیم را به نفع پاسخ‌‌های جدید کنار گذاریم یا بالعکس؟ چه ملاکی برای ترجیح یکی بر دیگری وجود دارد؟ حقیقت چیست؟ ملاک تشخیص آن کدام است؟ تا کجا باب پرسش را باز گذاریم؟ خطوط قرمز کجاست؟ چه کس یا چه چیز آن را تعیین می‌کند؟ تعیین‌کننده، مشروعیت خود را از کجا کسب کرده است؟ ملاحظه می‌شود که پیش از آنکه ما اقدام به طرح پرسش کنیم، گویی پرسش‌ها به سراغ ما می‌آیند. پرسش، ما را در بر می‌گیرد و ما می‌توانیم یا می‌بایست به آن‌ها پاسخ گوییم. پاسخ گفتن به پرسش، جواب دادن به آن نیست، خود را در معرض آن قرار دادن و مطابقت پیدا کردن با آن است. بنابراین طرح پرسش‌های بنیادین، هنگامی اتفاق می‌افتد که به‌نوعی از زندگی بی‌واسطه فاصله گیریم و آنچه برای ما کاملا عادی و تکراری و معمولی و بدیهی است، شگفت و حیرت‌آور و اندیشه‌انگیز و پرسیدنی جلوه کند. این وضعیت، وضعیتی نیست که بتوان با آن مقابله کرد یا جلوی آن را گرفت. طرح پرسش‌های بنیادین و تلاش برای یافتن پاسخ آن‌ها ورود در عرصه‌ی فلسفه به معنای بسیار عام آن است. این پرسش که ورود در چنین عرصه‌ای (فلسفه) مفید چه فایده‌ای است، خودبه‌خود منتفی است، زیرا خود اینکه مفید چیست و مضر کدام است جز با تفکر نمی‌تواند تعیین گردد. لذا فلسفه (یا به طور کلی تفکر) ورای مفید و مضر و سود و زیان است.

ثانیا با توجه به آن‌چه ذکر شد، قومی که پرسش ندارد و یا به پاسخ‌های حاضر و آماده قانع است، یا دچار تکرار عادات و آداب خویش است یا گرفتار پریشانی و تشتت در امور و ندانم‌کاری و تفرقه.

دوری یک قوم از تفکر موجب پریشانی و سستی در امور، و نشاط تفکر باعث قوام و استحکام و نظم امور آن قوم می‌گردد. فلسفه صورتی از تفکر است، اما تفکر منحصر در تفکر فلسفی نیست. تفکر شاعرانه، دینی، عرفانی و ... انحای دیگر تفکر است. تمدن و فرهنگ و سیاست در غرب واجد اساس و مبنایی فلسفی است. تفکر فلسفی بنیان تمدن غربی کنونی است و سایر انحای تفکر در این تمدن در حاشیه قرار گرفته یا به‌کلی در محاق رفته‌اند. بنابراین شناخت تمدن غرب بدون شناخت فلسفه‌ی غرب امکان‌پذیر نیست. البته می‌دانیم که طلیعه‌ی تمدن غرب زودتر از ظهور فلسفه‌ی جدید دمیده شده است. اگر آغاز دوره‌ی جدید را رنسانس قرون پانزدهم و شانزدهم در نظر بگیریم، فلسفه‌ی جدید توسط دکارت در قرن هفدهم تأسیس شده است. پس در این صورت چگونه می‌توان بنیان تمدن غرب را فلسفه دانست؟ اجمالا در پاسخ می‌توان گفت رنسانس حال و هوایی بود که در آن بشر غربی که از تجربه‌ی هزارساله‌ی قرون وسطی احساس خستگی می‌کرد، طلب احیای فرهنگ و تمدنی ازدست‌رفته را در دل داشت. آن فرهنگ و تمدن، فرهنگ و تمدن رومی یا یونانی بود و هنرمندان و شاعران، پیشگامان رنسانس بودند؛ اما بازگشت به گذشته بدون طرح راه آینده جز به بن‌بست نمی‌انجامید. فیلسوفان، آموزگاران راه آینده‌ی تاریخ غرب شدند. بیکن دریافته بود که موانعی بر سر راه آینده‌ی بشر وجود دارد که باید آن‌ها را نابود کرد. او این موانع را «بُت» نامید تا قداست و شدت نفوذ آن‌ها را نشان دهد. دوره‌ی جدید با بت‌شکنی آغاز شد. عمده‌ی این بت‌ها، سنت‌ها و خاطره‌های ازلی بودند. بیکن بشر گذشته را از حیث علاقه‌ی به سنت‌ها، غوطه‌ور در جهل و نادانی می‌دید. پس لازم بود راه علم‌آموزی را به وی بیاموزد. ولی پیش از آن باید معلوم شود که اصلا علم چیست؛ علم باید دوباره تعریف شود. بیکن علم را شناسایی موجودات برای غلبه بر آن‌ها و در اختیار گرفتن آن‌ها می‌دانست. بدین ترتیب علم و قدرت به هم گره خوردند. البته علم جدید مقتضی روش درست بود. بیکن قدری راه آینده و چشم‌انداز آن را باز کرد. اما این هنوز کافی نبود. در صورتی علم به‌معنای غلبه بر موجودات، می‌توانست ملاک و معیار هر گونه علم و نمونه‌ی شاخص علم باشد که از قبل بشر عهده‌دار تعیین چیستی و چگونگی موجودات و ذات حقیقت آن‌ها گردیده باشد. قبول این امر برقراری عهدی تازه با وجود موجودات است. این عهد طرح راه آینده را گشوده است. راه آینده با چنین تصمیمی گشوده شده است. دکارت بدان جهت مؤسس فلسفه‌ی جدید خوانده می‌شود که در تفکر او این عهد بسته شده است. فلسفه‌ی دکارت راه آینده‌ی بشر غربی را اجمالا به او نشان داده است. این راه به تدریج خود را در علم و فرهنگ و هنر و سیاست و دین‌ورزی، آشکار کرده است. فیلسوفان بزرگ غرب پس از دکارت هر یک منازلی از راه را نشان داده‌اند و بدون آنکه لزوما جزئیات فلسفه‌ی دکارت را بپذیرند، سهمی در تصحیح و تکمیل و تحقق طرح دکارتی داشته‌اند.

رنسانس حال و هوایی بود که در آن بشر غربی که از تجربه‌ی هزارساله‌ی قرون وسطی احساس خستگی می‌کرد، طلب احیای فرهنگ و تمدنی ازدست‌رفته را در دل داشت. آن فرهنگ و تمدن، فرهنگ و تمدن رومی یا یونانی بود و هنرمندان و شاعران، پیشگامان رنسانس بودند؛ اما بازگشت به گذشته بدون طرح راه آینده جز به بن‌بست نمی‌انجامید.  فیلسوفان، آموزگاران راه آینده‌ی تاریخ غرب شدند

نکاتی که ذکر شد، اجمالا نشان‌دهنده‌ی پیوند فلسفه با فرهنگ و تمدن و سیاست غرب است. اما پرسش اساسی این است که ما کجا ایستاده‌ایم و چه نسبتی با غرب و تمدن غرب داریم؟ اگر تمدن غرب همانند سایر تمدن‌هایی که در طول تاریخ در بسیط زمین ظهور کرده‌اند، به خود می‌پرداخت و چندان به دیگران کاری نداشت، شناخت آن برای ما ضرورت چندانی نداشت. اما تمدن غرب در همه‌ی تاریخ، حادثه‌ی بی‌همتایی است، زیرا تفکری که مبنا و اساس آن است، همه‌ی فرهنگ و فکر و تمدن بشر پیشامدرن را به گذشته تبدیل کرده است. از نگاه غرب مدرن همه‌ی فرهنگ‌ها و تمدن‌ها و ادیان و هنرها و علوم و فنون، تنها صورتی ناقص، ضعیف، ناتوان و ابتدایی از آن چیزی هستند که تفکر جدید در حال به کمال و پیشرفت رساندن آن است. تمدن جدید هیچ نقطه‌ای از عالم را به حال خود نگذاشته است. نفوذ آن در سراسر گیتی غیرقابل‌انکار است. بسط تمدن غربی که در آغاز (قرون هفده تا نوزده) با استعمار و همراه با خشونت و اشغال و جنگ بود، اکنون با وسایل ارتباط جمعی گسترده‌ی سیاره‌ای ماهواره و اینترنت و شبکه‌های اجتماعی و ... به‌صورت نرم انجام می‌پذیرد. نفوذ اندیشه‌ی غربی امروزه به چنان ژرفایی رسیده است که حتی دیگر مرز میان غرب و شرق از میان رفته است. گویی با طلوع غرب، شرق در محاق رفته است و جست‌وجوی آن قریب به محال گردیده است. در مقابل هیمنه و اقتدار غرب تقریبا نقطه‌ی مقابلی وجود ندارد. ظهور عالم غربی جدید همه‌ی تمدن و فرهنگ‌ها را بی‌عالم و سرگردان کرده است. بنیادگرایی اسلامی و مسیحی و یهودی و هندی و ... نشانه‌ی این سرگردانی و بی‌عالمی است. همه‌ی تمدن‌ها در قبال رشد و بالندگی و قدرت اقتدار غرب به حاشیه رانده شده‌اند و یا در راه غربی‌شدن قرار گرفته‌اند. برخی مانند ژاپن، مقام بلندی در این راه یافته‌اند و برخی اسیر مشکلات بی‌حدوحصر روزمره گردیده و حتی در تدبیر ساده‌ترین امور روزمره‌ی خود از قبیل تأمین غذا و مسکن و تحصیل و ... خود نیز درمانده‌اند. کشورهای در حال توسعه و توسعه‌نیافته‌ی امروزی که غالبا یا تمدن‌های بزرگ و باشکوه گذشته بوده‌اند یا حداقل در گذشته می‌توانسته‌اند کمابیش از عهده‌ی نیازهای خود برآیند، امروزه با مشکلات عدیده‌ی اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی دست به گریبان‌اند. توسعه که مفهومی مدرن و از لوازم اندیشه‌ی مدرن است، امروزه دیگر نه یک انتخاب بلکه ضرورتی انکارناپذیر است. هیچ کشوری دیگر نمی‌تواند در راه توسعه گام برندارد. توسعه‌نیافتگی امروزه به معنای توسعه‌ی فقر و بیکاری و اعتیاد و درماندگی است. اما خواست توسعه، لوازم و اقتضائات خود را دارد.

چه نسبت به غرب خوش‌بین باشیم و کلیت آن را انسانی و واجد حقیقت و خیر بدانیم و چه نسبت به آن بدبین باشیم و آن را شیطانی و باطل و شر بینگاریم، در هر صورت گریزی از شناخت و بررسی مبانی و اساس آن نداریم. شناخت حقیقی شناخت از سر طلب حقیقت و فارغ از حب و بغض و ورای خوش‌بینی و بدبینی است. تنها از سر طلب دانایی و تفکر و سائقه‌ی کشف حقیقت می‌توان نسبتی حقیقی با تفکر و فلسفه‌ی غرب پیدا کرد

توسعه جز با مشارکت در علم و فن‌آوری جدید امکان‌پذیر نیست. درخت علم و فن‌آوری جدید نیز در هر زمینی ریشه نمی‌دواند و هر هوایی مناسب حال آن نیست. علم و فن‌آوری، داشتن نیست، از مقوله‌ی داشتنی و داشته‌ها نیست. آن را نمی‌توان خرید، باید آن را زیست، باید بدان متحقق شد. این امر می‌تواند با جذب در ریشه‌های آن صورت پذیرد و می‌تواند با آگاهی و خودآگاهی و از سر تذکر و تفکر به انجام رسد. تمدن‌های دیگر همانند تمدن ما امروزه دیگر در اوج شکوفایی خود بسر نمی‌برند. بلکه در مقابل تمدن جدید غربی دچار انحطاط و انفعال و بی‌هویتی شده‌اند. با شعار و اقدامِ صرفا سیاسی و تدابیر جزیی نمی‌توان وضعیت را تغییر داد. اما تذکر به وضعیتی که دچار آن هستیم و تفکر در جایگاهی که اکنون در تاریخ داریم و نسبتی که با غرب داریم و نسبتی که باید داشته باشیم، می‌تواند زمینه‌ساز رهایی از وضعیت موجود و روشنگر چشم‌انداز آینده باشد. چشم‌انداز آینده البته هنگامی روشن خواهد شد که برای آن تصمیم‌گیری شود. ما باید بتوانیم طرحی برای آینده ترسیم کنیم. طراحی آینده مستلزم اتخاذ تصمیم‌های اساسی و دشوار است. راه آینده‌ی هر قومی راهی منحصر به همان قوم است. گشایش راه با عبرت از تاریخ و آموختن درس‌هایی از تاریخ میسر می‌گردد، ولی راه طی‌‌شده را نمی‌توان طی کرد. غرب راه خود را با تفکر گشوده است. فیلسوفان و هنرمندان، آموزگاران راهی شده‌اند که امروزه در عالم همه‌جا آثار و نتایج آن هویداست. این راه، دیگر بر روی قومی باز نیست، اما همه‌ی اقوام متأثر از آنند. این تأثیر غالبا ناخواسته و ناخودآگاه بوده است. اما با خودآگاهی و تصمیم و تفکر و خردورزی می‌توان راه‌های دیگری گشود.

از آنجا که تمدن غرب متکی بر تفکر فیلسوفان بزرگ غرب است و در ذات خود توسعه‌طلب و نافذ در همه‌چیز و همه‌جاست و بخواهیم و نخواهیم در همه‌ی شئون زندگی ما نفوذ کرده و می‌کند، شناخت عمیق و دقیق آن ضروری و لازم است. چه نسبت به غرب خوش‌بین باشیم و کلیت آن را انسانی و واجد حقیقت و خیر بدانیم و چه نسبت به آن بدبین باشیم و آن را شیطانی و باطل  و شر بینگاریم، در هر صورت گریزی از شناخت و بررسی مبانی و اساس آن نداریم. مطالعه و تحقیق در فلسفه‌ی غرب از شاخص‌ترین جنبه‌های شناخت غرب است. شناخت حقیقی، اما شناخت از سر طلب حقیقت و فارغ از حب و بغض و ورای خوش‌بینی و بدبینی است. تنها از سر طلب دانایی و تفکر و سائقه‌ی کشف حقیقت می‌توان نسبتی حقیقی با تفکر و فلسفه‌ی غرب پیدا کرد.

 

 

پی نوشت: 

1- عضو هیئت علمی دانشگاه اصفهان