اول
فیزیک جدید که با نظر ریاضی به طبیعت پدید آمد، چنان انسان جدید را شیفتهی خود کرد که سودای فیزیکی دیدن همهچیز را در سر او پروارند و بیوجه نیست که آگوست کنت در ابتدا لفظ «فیزیک اجتماعی» را برای جامعهشناسی برگزید (و البته مگر فیالمثل شرقشناسی چیزی جز «فیزیک تاریخ» است). اینگونه بود که همهچیز متعلق شناسایی انسان جدید شد و انواع «شناسی»ها ـ جامعهشناسی، انسانشناسی، شرقشناسی و... ـ سر برآوردند و محک و میزان معرفت بودن، علمی بودن قلمداد شد.
دیری نگذشت که معلوم شد این خواست، افسانهای بیش نبوده و طیفی از دیدگاههای منتقد از تفسیری، هرمنوتیک، انتقادی و... متولد شدند تا دیگر هدف علم را نه در تبیین صرف بلکه در تبیین توأم با توصیف، توصیف غلیظ، توصیف برای رهایی و... جستوجو کنند. از این رو، بیش از نیم قرن است که حوزههای جدید معرفت، دیگر نه با لفظ «علم» بلکه با لفظ «مطالعات» ـ مطالعات فرهنگی، مطالعات جوانان، مطالعات زنان، مطالعات اسلامی و... ـ همنشین شدهاند.
دوم
هرچند وجود رشتههای مستقل را به یونان بازمیگردانند، اما در دورهی مدرن بود که مرز رشتهها بسی بیش از گذشته معین و مستحکم شد و این مهم محقق نشد تا آنکه نگاه سادهساز دکارتی پدیدههای طبیعی و اجتماعی را به اجزای سادهتر تقسیم کرد و در قالب موضوعاتی همچون علومانسانی و طبیعی درآورد و برای هر یک از این بخشها نیز عنوانهایی همچون جامعهشناسی، زیستشناسی، هنر، فلسفه و شیمی برگزید.
ولی پیچیدگی واقعیت انضمامی، بهسرعت بلای جان نگاه سادهساز دکارتی شد و نشان داد که در مرز میان این رشتهها، موضوعات مهمی نهفته است که نمیتوان به سادگی آنها را درون یک رشته جای داد. پس اینگونه شد که در کنار رشتهها، به مرز بین رشتهها و یا میانرشتهها نیز توجه شد.
سوم
پس مطالعات میانرشتهای متضمن دو دقت مهم است. اولاً مطالعه است و ثانیاً میانرشتهای است و این توجه ضروریست تا نپنداریم که مطالعات میانرشتهای آمده است تا خلأ کلنگری موجود در علومانسانی را مرتفع سازد و مرحمی باشد بر اینهمه تخصصگرایی موجود در موضوعات؛ چنانچه به قول اشتراوس، در حکم مردمانی هستیم که در مسائل سطحی با متانت و سلامت روح، عمل میکنند ولی به دیوانگانی میمانیم که در مسائل جدی، معیاری جز شیر یا خط کردن ندارند: «شعور در جزئیات و جنون در امر کلی»2.
چرا که اولاً خود لفظ «مطالعات» به تنهایی گویای آن است که دیگر داعیهی کلیتی وجود ندارد و «مطالعات»ها در پی نفی نگاه سوبژکتیو موجود در «شناسی»ها هستند. ولی اشتباهی که در این میان معمولاً رخ میدهد آنست که بین نگاه کلاسیک موجود در رشتهها ـ که همهچیز از جمله خدا، دین، انسان و... را ابژهی خود میکرد ـ و نگاه کلنگرانه، خلطی درمیگیرد و نفی یکی را، معادل با نفی دیگری تلقی میکنند؛ فیالمثل بیان میشود که در مطالعات میانرشتهای، باید از برج عاج به پایین آمد و مسائل دنیای ملموس را نگریست.
ثانیاً استفادهی مطالعات میانرشتهای از رشتههای مختلف برای بررسی یک موضوع را هرگز نباید حمل بر کلنگری آن کرد چراکه استفادهی آن از رشتههای مختلف، نه بر حسب نگاه آنها به موضوع بلکه بر اساس مقتضیات موضوع مورد بررسی است. بهعبارت دیگر، از آنجا که موضوع مورد بررسی در مطالعات میانرشتهای، موضوعی مشترک میان فیالمثل جامعهشناسی، روانشناسی و فلسفه است، از این حوزهها برای بررسی آن استفاده میکند. از این رو، مطالعات میانرشتهای، هرگز به معنی این نیست که به مسائل حوزهی جامعهشناسی، روانشناسانه و فیلسوفانه بنگریم؛ در نتیجه مطالعات میانرشتهای نیز، فاقد نگاه کلنگرانه به موضوعات است.
چهارم
ممکن است گفته شود که مطالعاتی همچون فلسفهی علوماجتماعی، فلسفهی اقتصاد و... ناقض مدعای موجود است، ولی باید توجه داشت که در این نوع مطالعات، حوزهای دیگر را به مثابهی معرفت نظری در نظر میگیرند و در این موجود نظری، غور میکنند. یعنی فلسفهی اقتصاد، به کندوکاو در مبانی تئوریهای اقتصادی میپردازد نه آنکه مسائل اقتصادی را فیلسوفانه مورد بررسی قرار دهد و بههمین خاطر، هنگامیکه با مسئلهی اقتصادی جدیدی مواجه میشویم، فلسفهی اقتصاد، درکی از آن به ما نمیدهد اما وقتی تئوری یا نظریهای دربارهی مسئلهی مورد نظر مطرح شود، آنوقت، فلسفهی اقتصاد از مبانی هستیشناسی، انسانشناسی، روششناسی و... این نظریه، سخنها خواهد گفت.
پس حتی اگر معرفتهای درجهی دومی (معرفتی که حاصل تأمل در معرفت دیگری است) را مطالعات میانرشتهای در نظر بگیریم (که البته بهسختی این امر را میتوان پذیرفت)، باز ناقض این مدعا نیست که اگر مطالعات میانرشتهای داعیهی مرتفع ساختن خلأ کلنگری موجود در علومانسانی را داشت، اساساً رشتهها را به رسمیت نمیشناخت تا چه رسد به اینکه بخواهد خود را در بین آنها تعریف کند.
پی نوشت:
1_ دانشجوی ارشد جامعهشناسی دانشگاه تهران
2_ اشتراوس، لئو (1375)، «حقو