فرصت مطالعات در کشاکش موضوع و زمینه

  • پرینت
فرصت مطالعات در کشاکش موضوع و زمینه -
امتياز: 4.0 از 5 - رای دهندگان: 2 نفر
 
بحثي در باب دستاوردهاي مطالعات ميان‌رشته‌اي
بحثي در باب دستاوردهاي مطالعات ميان‌رشته‌اي
اشــــاره میان‌رشته‌ای، پدیده‌ای است که از نیمه‌ی قرن بیستم ظهور یافته. پس قبلاً نبوده لذا می‌توان پرسید: «چرا قبلاً نبود و اکنون هست». دکتر سید مجتبی امامی، به‌دلیل تأمل و تعمق در حوزه‌ی سیاست‌گذاری عمومی ـ که خود حوزه‌ای بینابینی است ـ با موضوع میان‌رشته‌ای درگیر بوده و با منابع اصلی این حوزه، آشنایی کامل دارد. با ایشان در این مورد صحبت کردیم که در عمل چه روی داد که ضرورت میان‌رشته‌ای به همه ثابت شد و اکنون که پنجاه سالی از آن می‌گذرد، چه دستاوردهایی برای علوم‌اجتماعی داشته است.

برای شروع لطفا بفرمایید چرا مطالعات میان‌رشته‌ای پدید آمده است؟

در ابتدای شکل‌گیری علوم‌اجتماعی ـ ‌قرن 19 ـ تقریباً نمی‌توان گفت اولین اندیشمندان متعلق به چه رشته‌ای هستند بلکه آمده‌اند تا مسائل جهان مدرن را حل کنند. بنابراین نه رشته‌ای به نام اقتصاد وجود داشت و نه جامعه‌شناسی. به‌مرور با ظهور پوزیتیویسم و تخصصی شدن علوم طبیعی، علوم‌انسانی نیز به‌تبع حوزه‌‌حوزه شد و هر حوزه‌ای جداگانه پیشرفت کرد و ادبیات مختلفی پدید آمد.

در غرب، برخلاف کشور ما، رشته‌ها بدون هدف و کارکرد دنبال نمی‌شوند؛ آن‌ها از هر رشته‌ای از علوم‌اجتماعی، مسئولیتی در اداره‌ی جامعه می‌خواهند. مشکل از آنجا شروع شد که بحث‌هایی که هریک از رشته‌ها درباره‌ی مسئله‌ای مشخص طرح می‌کنند، قابل جمع شدن با یکدیگر نیستند و حتی رشته‌ها، زبان همدیگر را متوجه نمی‌شوند. حتی اگر برای گفت‌وگو هم تلاش کنند، حرف همدیگر را قبول نمی‌کنند.

آن‌ها برای رسیدن به راه‌حلی برای مسائل‌شان، به این نتیجه رسیدند که می‌بایست رشته‌ها، منطق‌های یکدیگر را بفهمند. با این فرض که احتمالاً منطق یک یا هر دو اشکال دارد و یا اینکه به منطق قوی‌تری دست پیدا کنند. میان‌رشته‌ای‌ها شکل گرفتند تا این منطق‌ها را کشف کرده و بهتر توصیف و تجویز کنند.

چرا منطق آن‌ها با هم نمی‌خواند و حرف همدیگر را متوجه نمی‌شوند؟ مگر ایده‌ی پوزیتیویسم خلاف این نیست؟

اساساً عقلانیت‌های این رشته‌ها با هم نمی‌خواند. البته بنای این را نداشتند اما آنچه محقق شده است، این است. رشته‌ی اقتصاد ذاتاً دنبال کارآیی است. مدیریت هم همینطور؛ البته با غلظتی کمتر. برای مثال در مورد اختلاق بین رشته حقوق و علوم‌سیاسی می‌توان گفت ارزش حاکم بر رشته‌ی حقوق نظم و ثبات است؛ مثلاً‌ در بوروکراسی، برای انجام هر کاری باید مجوز گرفت تا مشخص شود عمل خلافی صورت نگرفته است هرچند از کارآیی کاسته شود. اما رشته‌ی علوم‌سیاسی آزادی و مشارکت مردمی را اصل می‌داند؛ مردم می‌بایست حرکت و فکر کنند؛ هرچند گاهی اشتباه کنند. لذا اگر طرح یا لایحه‌ی مهمی در مجلس مطرح شود و رأی نیاورد و به تصویب نرسد، از نظر منطق علوم‌سیاسی، مهم نیست چون ارزش مشارکت مردم و دموکراسی بیشتر است اما رشته‌ی حقوق خواهد گفت نظم کشور مهم‌تر است و آن قانون باید تصویب شود.

آن‌ها به‌همین راحتی این مسائل را درک نکرده‌اند. ابتدا فردی که دو رشته‌ی مختلف را خوانده با این مشکل مواجه شده است که چرا این رشته‌ها با یکدیگر هم‌خوانی ندارند. مثلاً از کسی که اول اقتصاد و بعد سیاسی خوانده باشد، «انتخاب عمومی»2تولید می‌شود که سیاست‌بازی و انتخابات و... را با قواعد اقتصادی تبیین می‌کند. از کسی هم که اول سیاسی و بعد اقتصاد خوانده باشد، «اقتصادسیاسی» تولید می‌شود که بیان می‌کند پشت همه‌ی افکار اقتصادی، یک سری منافع سیاسی خوابیده است. ما اکنون ثمره‌ی چهل پنجاه سال گذشته را می‌بینیم. همه‌ی این مسائل و مشکلات ابتدا در افرادی که تک‌تک رشته‌ها را دیده‌اند، روی داده است.

اگر طرح یا لایحه‌ی مهمی در مجلس مطرح شود و رأی نیاورد و به تصویب نرسد، از نظر منطق علوم‌سیاسی، مهم نیست چون ارزش مشارکت مردم و دموکراسی بیشتر است اما رشته‌ی حقوق خواهد گفت نظم کشور مهم‌تر است و آن قانون باید تصویب شود

میان‌رشته‌ها در علوم طبیعی، مبتنی بر ایده‌ی روش شکل گرفته است. اینکه علمی به علم دیگر قابل تحویل است، مبتنی بر غایت روش علمی است. آیا در علوم‌انسانی نیز اینچنین است؟

در مهندسی هرجا که دو طرف بتوانند به غایت مشخصی برسند، خوب است؛ تشریک مساعی برای رسیدن به غایت، مطلوب است. اما در اینجا بحث روش نیست، هر رشته‌ای با روش خود پیش می‌رود اما باید کمک کنند تا هدف زودتر و بهتر محقق شود. البته نیاز است کسی هم باشد که مترجم آن دو بوده و آن مسائل را در خود جمع کند.

 

آیا میان‌رشته‌ای می‌تواند مسئله‌ی عقلانیت‌های متفاوت را حل کند؟

با گسترده‌تر شدن مطالعات میان‌رشته‌ای، صورت مسئله بسیار واضح‌تر شده است. ابتدا فکر می‌کردند فقط حرف همدیگر را نمی‌فهمند اما اکنون متوجه شده‌اند که رشته‌ها مبتنی بر ارزش‌های مختلفی شکل گرفته‌اند. در برخی موارد مثل سیاست‌گذاری عمومی، به راه‌حل‌هایی هم رسیده‌اند. آنجا که با دو ارزش مواجه هستند و نمی‌توانند بگویند کدام با ارزش‌تر است، به ارزش‌ها وزن‌دهی می‌کنند. مثلاً در موضوعات مخل قانون اساسی آمریکا، بالاترین ارزش، نظم و ثبات قانون است و اصلاً بحث نمی‌کنند که کارآیی ندارد یا با عدالت سازگار نیست. آن‌ها می‌گویند قانون اساسی، ماشین حرکت مملکت است. حفظ ماشین، اولین ارزش است و از همه‌ی ارزش‌های دیگر مهم‌تر.

برخی هم زمینه‌محور می‌شوند و سلسه مراتب عقلانیت را مطرح می‌کنند؛ در یک موضوع خاص، یک رشته مهم‌تر است و در موضوعی دیگر، رشته‌ی دیگری. مثلاً زمانی که حقوق عمومی مردم در سازمان‌های دولتی مطرح است، نظم را بسیار مهم‌تر از کارآیی می‌دانند. در مدلی دیگر هم بیان می‌کنند که باید علمای رشته‌ها با هم بحث کنند تا ابعاد مسئله روشن شود و قانع شوند که کدام کار بهتر است.

البته به نظر من حل این مسئله، غیرِممکن است. حتی آن‌ها آگاه به مشکل نیستند. البته اگر آگاه هم باشند، حاضر به قبول آن نخواهند بود؛ زیرا اگر قبول کنند، کل سیستم به‌هم می‌ریزد. به‌طور قطع، نهایت این قضیه بحران است. کمی به حقیقت این مسئله می‌پردازم تا بحث روشن‌تر شود. اصولاً در علوم عملی انسانی، تفکیک عقلانیت کاملاً بی‌معناست. مثلاً در تقسیم‌بندی حکمت عملی و نظری، حکمت نظری به دنبال هست‌ها است و حکمت عملی به دنبال بایدها. علوم عملی که در رابطه‌ی با روابط انسان با انسان است (اخلاق، تدبیر منزل و سیاست مدن) تفاوت اساسی با علوم نظری (الهیات، ریاضیات و طبیعیات) دارند. علوم، در حکمت نظری، موضوع دارند اما در حکمت عملی، زمینه3یا حوزه‌ی عمل دارند؛ اگر علم مربوط به حوزه‌ی عمل فرد باشد، به آن اخلاق، اگر مربوط به خانواده باشد، تدبیر منزل و اگر مربوط به جامعه باشد، سیاست مدن گفته می‌شود.

تفاوت علوم پایه و مهندسی هم همین است. در علوم پایه می‌توان طبقه‌بندی کرد و چند شاخصه‌ی اصلی برای فراگیری آن تعیین نمود. اما در مهندسی اینگونه نیست؛ اکنون شاخصه‌هایی دارد و هفتاد سال دیگر، شاید شاخصه‌هایی دیگر. در مهندسی حوزه‌ی عملیات وجود دارد؛ شما اقدام کرده و چیزی را دست‌کاری4می‌کنید. علوم عملی دنبال دست‌کاری و تغییر است.

 

آیا نیاز به رشته‌های تخصصی در علوم‌اجتماعی وجود ندارد؟

افراد زیادی بیان می‌کنند که علوم اجتماعی یک بخش نظری و یک بخش عملی دارد. مسئله‌ای که علما دور یکدیگر جمع می‌شوند و آن را به‌صورت علمی می‌سازند، با مسئله‌ای که به‌طور واقعی وجود دارد، متفاوت است. به نظر بنده درباره‌ی علوم‌انسانی نمی‌توان گفت بخشی از آن در حکمت نظری وجود داشته بلکه هرچه در رابطه با انسان است، در حکمت عملی قرار دارد. اگر این را قبول کنید، در حکمت عملی، حتماً یک دین، محور قرار می‌گیرد. بدون عینک دین، غیرِممکن است در علوم‌اجتماعی چیزی بتوان گفت. علوم‌اجتماعی، حتماً رنگ‌وبوی دینی دارد و منظور از دین، ارزشی است که بر علوم‌اجتماعی حاکم می‌شود. لذا تقسیم‌بندی علوم‌اجتماعی غیرِممکن است و دیدیم که دینامیسم اجتماعی جواب نداد. در این نگاه، مسائل هستند که باید رشته‌ها را بسازند. فردی، متخصص مجموعه‌ای از مسائل در حوزه‌ای خاص می‌شود و در اداره‌ی جامعه اگر با آن مسائل مواجه شویم، سراغ او می‌رویم. مثلاً در رشته‌ی مدیریت، یا در حوزه‌ی خصوصی یا در حوزه‌ی عمومی کار می‌کنید؛ این تقسیم‌بندی، موضوعی نیست. لذا تقسیم مسائل به بعد موضوعی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی اشتباه است چراکه نمی‌توان مسئله‌ای را در اجتماع در نظر آورد که نتوان برای آن به‌طور همزمان، بعد اقتصادی و فرهنگی و سیاسی قائل شد.

افراد زیادی بیان می‌کنند که علوم‌اجتماعی یک بخش نظری و یک بخش عملی دارد. مسئله‌ای که علما دور یکدیگر جمع می‌شوند و آن را به‌صورت علمی می‌سازند، با مسئله‌ای که به‌طور واقعی وجود دارد، متفاوت است. به نظر بنده درباره‌ی علوم‌انسانی نمی‌توان گفت بخشی از آن در حکمت نظری وجود داشته بلکه هرچه در رابطه با انسان است، در حکمت عملی قرار دارد

آیا نتیجه‌ی نهایی مطالعات میان‌رشته‌ای، همگرا شدن تقسیم‌بندی رشته‌ها با تقسیم‌بندی مسائل واقعی جامعه خواهد بود؟

پروژه‌ی آن‌ها اینطور پاسخ می‌دهد که در نهایت آن دینی که در باطن داشتند، ظاهر می‌شود. دینی که مشخص می‌کند کجا، کدام ارزش را بر کدام ارزش ترجیح دهند. البته این هنوز روشن نشده است. هنوز مجادله در بین آن‌ها زیاد است. اگر همگرا شوند، آن دین ظاهر می‌شود؛ شاید هم دین‌های مختلفی ظاهر شود.

 

یعنی نهایتاً به هماهنگی میان طبقه‌بندی علوم و دین مدرنیته می‌رسند؟

غیرِممکن است برسند؛ زیرا مبنا را اشتباه گرفته‌اند. مبنای اشتباه ناشی از این است که مهم‌ترین عامل جهت‌دهنده‌ی هر رشته‌ی علوم‌اجتماعی، ارزش حاکم بر آن است.

 

در ابتدا که رشته‌های تخصصی شکل نگرفته بودند، مگر ارزش‌ها هماهنگ نبودند؟

اتفاقاً از ابتدا ارزش‌ها یکی نبوده‌اند. مثلاً وبر در بحث سازمان، می‌گوید دو عقلانیت داریم، یک عقلانیت به هدف می‌پردازد و یک عقلانیت به ابزار. او وارد عقلانیت ابزاری می‌شود و بحث می‌کند اما در نهایت بیان می‌کند که اگر ما تنها به عقلانیت ابزاری بپردازیم، در قفسی آهنین زندانی و از خود بیگانه خواهیم شد. یعنی وبر، درون خود دوگانگی دارد و خودش نمی‌داند می‌خواهد به کدام طرف برود.

 

چرا نمی‌توانند بحران را حل کنند؟

آن‌ها یک دین ندارند و نمی‌توانستند یک دین داشته باشند. شما یا توحید را انتخاب می‌کنید یا مجبور هستید چند الهه داشته باشید. زمانی که از توحید خارج شوید، لاجرم متکثر می‌شوید. در وجود هر رشته و علمی، یکی از الهه‌ها رشد پیدا می‌کند و حال، جنگ میان خدایان پدیدار شده است.

 

 

پی‌نوشت

1-  عضو هیئت علمی دانشکده مدیریت دانشگاه امام صادق(علیه‌السلام)

2-Public choice

3-context

4-manipulation